Wednesday, April 11, 2012

شکایتی ندارم

نمی‌توان شکایتی داشت

کاری داریم

لقمه نانی

سیریم.


علف رشد می‌کند

درآمد ملی هم

ناخن‌ها هم

گذشته هم.


خیابان‌ها خالی‌اند و

معاملات عالی

آژیرها خفه

وهمه چیز درحال گذر.


مرده‌ها وصیت‌هایشان را نوشته‌اند

باران فروکش کرده

جنگی اعلام نشده

شتابی هم برای آن نیست.


ما علف می‌خوریم

در آمد ملی می‌خوریم

ناخن می‌خوریم

گذشته می‌خوریم.


چیزی برای پنهان کردن نداریم

یا چیزی برای از دست دادن

یا چیزی برای گفتن

یا چیزی…


ساعت کوک شده

صورتحساب‌ها پرداخته شده

بشقاب‌ها شسته شده

و آخرین اتوبوس در حال گذر است.

و خالی.


نمی‌توان شکایتی داشت.

پس منتظر چه هستیم؟


آواز حزین طبقۀ متوسط/ اثر هانس مگنوس انتسنزبرگر

Tuesday, April 10, 2012

قفل افسانه‌ایست-عید شده، یعنی‌ سال نو شده

سال نو شد، یه سال دیگه اومد و من مثل همیشه روز‌های پایانی و ساعت‌های پایانی سال کهنه رو با دل‌شوره گذروندم. نمیدونم چرا، ولی‌ یه چیزی تو دلم هی‌ میره و میاد و یه هیجان عجیبی‌ دارم. جنس هیجان از جنس هیجانی که آدم‌ها واسه سال نو دارن نیست، یه جنس دیگه است، یه جنسی‌ که هر از گاهی دنبال معنیش می‌گردم. البته من هنوز جنس هیجان آدم‌های دیگه رو ندیدم، یعنی‌ لمس نکردم، ولی‌ از چهرشون حدس میزنم که چه جور هیجانی می‌تونن داشته باشن،

بگذریم حرفم راجع به هیجان نیست. راجع به سال نو.

این روز‌ها بهار کم کم داره به شهر ما میاد. آفتاب که در میاد،پاهام دیگه نمی‌تونه ساکت زیر میز به ایسته و تکون تکون میخوره که بلند شو بریمی راه بریم. تو ساعت‌های ناهار، هی‌ میرم راه میرم، تو خیابون اصلی‌ شهر که ساعت ناهارش شلوغ می‌شه و منظره خوشگلی‌ داره. ولی‌ هیچی‌ آفتاب نمی‌شه. چقدر لذت بخشه که بخوره تو صورتت و چشم‌هات رو هی‌ قلقلک بده.

عید شده، یعنی‌ سال نو شده. امسال واسه اولین بار اینجا بید مشک دیدم، یعنی‌ خریدم، کلی‌ واسم نوستالژیک بود، چقدر بیدمشک از سر راه چشمه ملک میچیدیم، میاوردن خونه و میذاشتیم تو آب. تا مدت‌ها میموند و خیلی‌ خوب بود. اینجا هم من واسه اولین بار دیدم، یه بسته خریدم و گذاشتم تو خونه. تو آب. خیلی‌ خوبه، کلی‌ نگاهش می‌کنم.

عید شده، یعنی‌ سال نو شده، قبل از عید، به هر دو رئیسم ایمیل زدم که من می‌خوام که یه روز نصفی نیام سر کار چون عید من و می‌خوام که خونه باشم، این حرف رو تقریبا دو هفته قبل از عید بهشون زدم، و تا روز آخر که دوباره ایمیل زدم و گفتم که من فردا نمیآ‌م، و اگه کاری دارید زودتر بهم بگید، هیچ کسی‌ هیچ واکنشی نشون نداده بود. یعنی‌ این انسان‌های زیبا، حتا از من نپرسیدن که خوب عیدت کی‌ هست؟ یا اینکه عیدت مبارک.. هیچی‌ مادر جون، دریغ از یک کلمه. من هم کمی‌ دلشکسته شدم، البته کمی‌. چون، آخه این رئیس‌های ما تو این شرکت کلا در مورد هر خبری کلی‌ ابراز احساسات می‌کنن و به همه ایمیل میزنن و کلی‌ راجع به یه موضوع خیلی‌ ساده حرف میزنن. البته من هیچ انتظاری نداشتم که دیگه شرکت رو به خاطره من تعطیل کنن ولی‌ یه کوچولو حس کردم که خوب ، اون موقع که ما تو ایران بودیم، همکار‌های کانادائی زیاد داشتیم، و یه سری هم هندی بودن، ما تمام مراسم‌های اونها بهشون همه تبریک می‌گفتن، از طرف شرکت کلی‌ بهشون تبریک رسمی‌ گفته میشد ،تازه تو عید‌هاشون شرکت مثلا یه کار هایی میکرد که نشون بده که خوب اون‌ها تنها نیستن و کلی‌ همه کارت تبریک و کادو شکلات بهشون میدادن. خلاصه یه جوری بود که هیچ موقع مراسم‌های اون‌ها تو شرکت فراموش نمی‌شد.

من حالا اینجا انتظاری نداشتم که خوب اون‌ها بیان واسه من که تنها خارجی‌ اون دفتر بودم مثلا یه جشن و پایکوبی بگیرن!!:) ولی‌ با خودم گفتم که خوب میشد که یه کوچولو به من هم توجه کنید آخه بنی آدم اعضای یک دیگران به خدا. .....!!

عید شده اینجا یعنی‌ سال نو شده.. من از راه دور یه سال پر کاری رو شروع کردم، پر برنامه و خیلی‌ شلوغ. تازه کلی‌ کار دیگه هم هست که این سری کار‌ها تموم بشه، باید که اون‌ها رو شروع کنم.

نمی‌‌دونی که چقدر هوس پیاده روی با تو رو دارم. کنار جاده، کنار خیابون، تو پیاده رو، زیر این آفتاب بهاری. راه بریم، حرف بزنیم، حرف بزنیم، برسیم به اون جاهای عمیقش، سرش رو واا کنیم، کم کم، اولش تیکه تیکه، بریده بریده بگیم، یواش بگیم، بعد که احساس کردیم که به هم محرم شدیم، یه نفس همه رو بگیم، از همه جا بگیم، تو بگی‌، من بشنوم که مدت هاست تشنه شنیدن هستم.

راستی‌ این روز‌ها چقدر شعر خوندن خوبه، شعر بخونیم که این روح تازه می‌شه وقتی‌ میشنوه حرف خوب.

عید شده، یعنی‌ سال نو شده، من پر از آرزو هستم، اینقدر زیاد که اون دور و بر سال تحویل گیج شده بودم که کدومشون رو تو ذهنم بیارم. هی‌ یکی‌ از اون یکی‌ میزد جلو، هی‌ میومدن جلو چشمام. هی‌ آخرش هم که سال تحویل شد انگار از خودم راضی‌ نبودام که چرا نتونستم همشونو رو باهم این ذهنم نتونسته بود یک جا گرد هم جمع کنه لازم بود که یه دفتر بیارم و بنویسمشون که یه جایی ثبتشون کنم، حالا این هم جزو برنامه هستش ایشالله

عید شده، یعنی‌ سال نو شده و من این رو تازگی‌ها با خودم زیاد زمزمه میکنم:

روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت

روزی که کمترین سرود
بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادری ست
روزی که دیگر درهای خانه‌شان را نمی‌بندند
قفل افسانه‌ایست
و قلب
برای زندگی بس است

روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی
روزی که آهنگ هر حرف، زندگی‌ست
تا من به خاطر آخرین شعر، رنج جستجوی قافیه نبرم
روزی که هر حرف ترانه‌ایست
تا کمترین سرود بوسه باشد

Wednesday, March 7, 2012

Invisible Children

لطفا این ویدئو رو ببینید. البته اگه خیلی‌ حساس هستین نبینید. ولی‌ اگه دوست دارین یه خورده از داستان زندگی‌ خودتون دور بشوید و یه نگاهی‌ به زندگی‌ یه جماعت دیگه بندازید، حتما ببینیند.

رو کودکان پنهان کلیک کنید لطفا



Tuesday, March 6, 2012

مردی که مدت هاست که دیگر عبای شکلاتی نمیپوشد

بابا یه رای داد و دل جماعتی رو برد با خودش . مال یه عده رو برد به صحرای کربلا و مال یه عده رو شکست و مال یه عده رو خوشحال کرد و.. خلاصه که این مرد همینطوریش رو دل همه تاثیر گذشته و می‌ذاره.

نکته تو اینه که:

کلا هر اتفاقی‌ می‌افته این مرد باید نظر بده.......

باید یه چیزی بگه، یه کاری بکنه..........

اگه زود بگه، باز دل یه عده می‌شکنه یه عده خوشحال........

اگه دیر بگه یه مدل دیگه دلبری میکنه.....

اگه نگه و ساکت بشینه یه جوری پاش گیره........

اگه بگه و اون‌جوری که من و تو دلمون نخواد بگه، باز قلب ما رو متروک میکنه(یعنی‌ باعث میشهِ قلب ما ترک بخوره).........

در مجموع کلا این آدم خیلی‌ دلبری میکنه و کرده و میکنه ولی‌ به مدل‌های مختلف...!!!!


پینوشت: نمیدونم چرا ما(شاید هم فقط من....) خلاصه اینکه نمیدونم چرا من/ما تو ذهنم یه قالبی واسه هر کس میسازیم ،بعد یه عکس تو یه فیگوری که دوست داریم از اون آدم میگیریم، میذاریمش تو اون قالب، بعد همش دوست داریم اون آدم رو در قالب اون عکس، و اون قالب تا آخر عمر آاش ببینیم.

اصلا ممکنه که اون آدم از اول اونی‌ نبوده که ما تصویر کرده بودیم.

اصلا ممکنه که خیلی‌ مثبت تر، متفاوت تر ،...اصلا یه مدل دیگه تر بوده ولی‌ من یه جور دیگه برداشت کردم یا تصویر و قضاوت جمعی‌ اون رو این شکلی‌ کرده...........

یا اصلا ممکنه که از اول قضاوت ما درست بوده، ولی‌ دلیل ندره که یه آدمی‌ رو تا آخر عمر آاش تو همون قالب اولیهٔ ببینیم. آدم‌ها با گذر زمان، شرایط، بعضی‌‌های زندگی‌ به شدت تغییر می‌کنن(این رو هر روز باید یکی‌ به خودم بگه)..........

در آخر اینکه چرا ما اینقدر دوست داریم حرکت همه رو بذاریم زیر ذره بین ، و بدون اینکه دلیل یه حرکت رو یا یه حرف اون آدم رو بشنویم با تانک از روش ردو بشیم یا ببریمش تا آسمان هفتم....


پی‌‌نوشت ۲: کلا سید، خودمونیم خیلی‌ هیجان به زندگی‌ ما وارد میکنی‌‌ها .. کلا هر بار یه حرکت جدید رو میکنی‌ که هیجان به زندگی‌ خمود و بی‌ استرس ما وارد میکنی‌.. ..


Sunday, March 4, 2012

دو داستان با یه چند تا خورده ریز سوال

این یک داستان واقعی‌ است

اپیزود ۱:

دخترها بزرگ شده بودن، حدود ۲۴-۲۵ سال داشت، کار میکرد، خانواده خوبی‌ داشت، پدر مادر هر دو تو درجه بالای تحصیلی‌ بودن و شغل خیلی‌ خوبی‌ داشتن، پدر مادر حدود ۵۰-۵۵ سال داشتن. زندگی‌ قابل قبولی داشتن. دختر‌ها کار میکردن، هر کدوم همونطور که دوست داشتن......ولی‌ خوب راضی‌ نبودن،.....دوست داشتن که برن، از شهر خودشون برن، از مملکت شون برن.. به هزار و یک دلیل که این روز‌ها اکثر آدم‌ها دارن واسه رفتن. رفتن از ایران و مهاجرت.......

گفتن دلایل نمی‌تونه اینجا کمکی‌ به داستان من بکنه، ولی‌ فرض کن که به خاطره تموم اون دلایلی که همه دارن، دختر‌ها هم همون دلایل رو داشتن. گفتن که نمیخوان ایران زندگی‌ کنن.

پدر مادر اول راضی‌ نبودن، مثل همهٔ پدر مادر‌های دیگه. به هزار و یک دلیلی‌ که همهٔ پدر مادر‌ها دارن که بچه‌هاشون از پیششون نرن......

بعد کم کم راضی‌ شدن. اون هم باز به هزار یک دلیلی‌ که همه پدر مادر‌ها در آخر راضی‌ میشن که بچه‌هاشون از پیششون برن. ...

نشستن فکر کردن که خوب دختر‌ها بزرگ شدن، و خودشون باید واسه خودشون تصمیم بگیرن، شاید خیر و صلاحشون در رفتن باشه، شاید خوشبختیشون در این باشه که برن.....

دختر‌ها رفتن.....

کم کم پدر مادر افسرده شدن، مریض شدن، کم کم تنهایی خسته شون کرد، ضعیف شون کرد...

دختر‌ها میومدن و سر می‌زدن، ولی‌ دیگه پدر مادر اون نبودن که اون‌ها قبلش دیده بودن..

دختر‌ها صحنه رو که میدیدین ناراحت میشدن، وقتی‌ ناراحت میشدن، غصه می‌خوردن،وقتی‌ به آدم‌های اطراف و مهاجر‌های اطراف نگاه میکردن، همه رو کم و بیش مثل خودشون میدیدیدن. بچه‌ها اونجا، پدر مادرها جای دیگه..

انگار هر چه بیشتر آدم هایی شبیه خودشون میدیدن، از میزان عمق غصه شون کم میشد. کمی‌ نرمال تر بود، چون همه مثل هم بودن.

انگار انگار هر چه بیشتر آدم‌ها در شرایط مشابه قرار داشته باشن، حتا اگه بدترین شرایط موجود باشه، انگار که دید عموم بهش عادی تر می‌شه (مثل همین زندان‌های ما، الان دیگه خیلی‌ هم اهمیت نداره که دیگه چه تعداد آدم‌های بیشتری بگیرن و بندازن زندان، ..چون خوب مثل اون‌ها زیاد هستن و همه انگار موضوع تازه‌ای نیست که که بخوان بهش فکر کنن، ..جدا از اینکه اگه هم خود موضوع یه فاجعه باشه ، ولی‌ چون هر روز داره فاجعه اتفاق می‌افته، پس فاجعه هم می‌شه جزوی از زندگی‌ روز مره...)

دختر‌ها عادت کردن که پدر مادر را در گیر تر و خسته تر از دفعه پیش ببینند، پدر مادر هم عادت کردن که از دور لبخند بزنن و ادعا کنن که همه چیز خوبِ .


اپیزود ۲

زن واسه خودش آدم مهمی‌ بود، تو کار خودش خیلی‌ خوب بود. تو بخش خصوصی کار میکرد و تو حوزه کاری خودش شخص قابل توجهی‌ بود. مرد هم آدم مهمی‌ بود. متخصص در کار خودش، و آدمی‌ با چهره موجه.... هر دو حدود ۵۰-۵۵ سال سن داشتن..

زن و مرد تصمیم گرفتن که ترک وطن کنن. به هزار و یک دلیل که همه آدم‌ها در این روز‌ها تصمیم به ترک وطن می‌کنن...

دختر و پسری داشتن که پسر همراه شد و دختر ترجیح داد که بماند. حدود ۲۴-۲۵ سال.

زن و مرد و پسر رفتن، دختر ماند

دختر ماند. تنها شد....

هر سال زن و مرد به دختر سر می‌زدن، زن و مرد نگران دختر بودن، دائم تماس داشتن، و هر دو طرف نگران دلتنگ هم بودن............

زن و مرد سر می‌زدن به دختر. سالی‌ یک بار..

دختر تنها بود، دختر کم کم افسرده شد، مریض شد، کم کم تنهایی خسته ش کرد، ضعیف آاش کرد...

تا اینکه دختر خودکشی‌ کرد.. بار اول جانِ سالم به در برد، مرد رفت که پیش دختر بماند..

دختر خوب نشد.. و تازگی‌ها برای بار دوم خودکشی‌ کرد ... زن هم رفت...

پایان اپیزود ۲


نقش مسولیت/مسولیت متقابل دختر‌های اپیزود ۱ رو با زن و مرد اپیزود ۲ چطوری میبینی‌؟

پدر مادر اپیزود ۱ با دختر اپیزود ۲ چقدر شبیه هم هستن؟

فکر میکنی‌ که اون زن و مرد باید میموندن، ولی‌ اون دختر‌ها اشکالی‌ نداشت که برن؟ یا بر عکس؟ یا اصلا همه حق داشتن که هر کجا که میخوان برن؟

اصلا فکر میکنی‌ که آدم‌ها چقدر حق دارن که به زندگی خودشون فکر کنن؟ یا اصلا از چه سنی‌ حق دارن که برای خودشون زندگی‌ کنن؟ حالا سن هم مهم نیست، اصلا فکر میکنی‌ که این مسئولیت متقابل چطوری اینجا تعریف می‌شه

شاید هم اصلا حرف‌های من رو نفهمی، در کلا میزان مسئولیت آدم‌ها تو زندگی‌ همدیگه چقدر؟

کلا میتونی‌ هم اصلا ولش کنی‌ و بهش فکر نکنی‌....



Thursday, March 1, 2012

درخت

دنیا را به کودکان بدهید، دست کم برای یک روز، آنها جهان را از ما خواهند گرفت و در آن درختان جاویدان در آن خواهند کاشت

Wednesday, February 15, 2012

من عاشق شدم

من عاشق شدم، یعنی‌ واسه هزارمین بار عاشق شدم، هی‌ عاشق میشم و همینطوری عشق رو عشق میاد، بعضی‌ هاش کم رنگ می‌شه ولی‌ بعضی‌ هاش پر رنگ تر می‌شه.

من این دفعه عاشق یه جفت لوپ قرمز با دوتا چشم درشت سیاه با یه جفت مژه بلند عروسکی(از اون مدل‌ها که شبیه ریمل زده هستن) با یه صورت گرد قلنبهٔ که تو لوپ هاش چال می‌افته وقتی‌ می‌خنده با یه لب غنچه‌ای شدم.

از وجنات و محسنات این معشوق من همی‌ بس که یه شکم گرد قلنبهٔ به همراه دست و پایه تپلی که مچچ دست عملا دیده نمی‌شه و وقتی‌ مچچ دستش رو سعی‌ میکنی‌ که از زیر این همه لایه قلنبگی در بیاری بیرون نگاه کنی‌، میبینی‌ که اشغال جم شده اون تو و گیر کرده زیر این قلنبگی‌ها و لایه‌های گوشت.

گردن معشوق من هم همین‌طوره، چون اصولاً گردن نداره، و وقتی‌ سعی‌ میکنی‌ که خط گردن رو ببینی‌، میبینی‌ که کلی‌ چیز میز اون جا هست که زیر این همه گوشت پنهان شده.

معشوق من علاوه بر جذابیت‌های ظاهری، یه اخلاقی‌ داره که نگو.................

ساکت، آروم، همواره لبخند میزنه و هر بالایی که سرش بیاری فقط همینطوری نگاهت میکنه و فقط می‌خنده.

خوشحال و راضی‌ از زندگی‌................

معشوق من خیلی‌ خوبه‌ه‌ه..................

خیلی‌ زیاد دوستش دارم......... و تو نمیدونی که میزان دوست داشتن من چقدر زیاده....... . اصلا برات قابل تصور نیست...........

عکسش‌ رو گذاشتم سر میزم و هر دقیقه نگاهش می‌کنم. هر بار که از دست کار زیاد عصبی و خسته میشم نگاهش می‌کنم، هر بار که خوشحالم نگاهش می‌کنم، هر بار که دلتنگم نگاهش می‌کنم. خلاصه زیاد نگاهش می‌کنم.

معشوقم رو یه چند وقتی‌ می‌شه که ندیدم....... خیلی‌ دلتنگم................