Monday, August 9, 2010

کالبد شکافی

روز‌ها می‌گذره و زندگی‌ همچنان در گذره، نه تند، نه یواش، همینطوری با یه سرعت مشخصی‌ میره جلو،

ولی‌ این منم که بعضی‌ وقت‌ها حس کندی می‌کنم، و بعضی‌ وقت‌ها حس می‌کنم که چقدر شتاب داره و بعضی‌ وقت‌ها حس عقب موندگی ازش دارم .

و بیشتر وقت‌ها با خودم کلنجار میرم و در مورد خودم کشف هایی می‌کنم. شروع می‌کنم و شروع می‌کنم به کالبد شکافی این داستانی که در مورد خودم کشف کردم..

من یه (موضوع -چیز- بیماری) جدید رو تو خودم کشف کردم، البته این (موضوع- چیز- بیماری) رو خیلی‌ وقت ا‌‌ که کشفش کرده بودم، ولی‌ به دلیل همین (موضوع -چیز- بیماری) ،اینجا نگفته بودمش.

ولی‌ با خودم فکر کردم که خوب ، حالا چی‌؟ حالا من فهمیدم که این موضوع تو من هست، حالا باهاش چه کار کنم؟ بذارم بمونه؟ باهاش بسازم؟ یا اینکه یه فکری واسه خودم بکنم؟

بعد فکر کردم، راهش اینه که از ذهنم بیارمش بیرون، و از بیرون بهش نگاه کنم. شاید بتونم یه چاره‌ای واسش پیدا کنم. ولی‌ آوردن بیرون این موضوع، خودش یه درمان و راه حلی می‌طلبید، چون مطرح شدن این موضوع، از بیرون، یعنی‌ اینکه به این معضل تا حدی غلبه کرده باشی‌ که به خودت این اجازه رو بدی که تو یه جایی بیرون از ذهنت این موضوع رو اعلام کنی‌.

می‌تونم بگم از وقتی‌ اومدم اینجا، این معضل تو من بیشتر شده، یعنی‌ خیلی‌ قوت گرفته، و کم وقت هایی پیش میاد که تبش، من رو نگرفته باشه. اکثر وقت‌ها جلو چشمم ، و هی‌ من رو میترسونه.

خود سانسوری و ترس و عدم اعتماد به آدم‌های اطرافت

کمی‌ عجیب، نه؟

خیلی‌ وقت که ننوشتم، نه؟؟

اره، خیلی‌ وقت. اصلا میدونی‌ که چرا نمی‌نویسم.؟


اینجا نمی‌نویسم چون هر موقع می‌خوام بنویسم، حس خود سانسوری عجیبی‌ دارم، و همه اونکه رو که می‌خوام اینجا بگم رو تو نطفه سانسورش می‌کنم و هیچی‌ نمی‌مونه که بگم، شاید یه چیزایی‌ اون وسط بمونه که خیلی‌ سطحی و غیر واقعی‌ به نظر میاد ، چون یه تیکه هاش رو مغرضانه جدا کردم که نگم اینجا، خوب اونی‌ که میمونه یه چیز بی‌ سر و ته می‌شه.!!! و یا اینکه یه موضوع لوس و سطحی می‌شه که خودم هم حالم به هم میخوره که اون رو واسه خوندن بذارم اینجا.!

تو شرایط‌های مختلف، کلی‌ حرف و ایده به سرم میاد که اینجا بنویسمشون، ولی‌ یه هوو این حس سانسورچی من میاد سراغم که نمیذاره بگمش.

این معضل تو قسمت‌های دیگه زندگی‌ من هم رسوخ کرده . فقط اینجا نیست

با آدم‌های مختلف نمیتونم رابطه عمیقی بر قرار کنم، چون تو یه سطح عمیقتری انگار نمیتونم رابطه برقرار کنم، انگار وقتی‌ حرف میرسه به یه جایی که من باید تو یه سطح دیگه و عمیقتر حرف بزنم، یهو انگار میخورم به دیوار، انگار یهو قفل میشم،انگار دیگه حرفم نمیاد.هر چی‌ زور می‌زنم که جلو برم ،نمی‌شه.

متوقف میشم تو یه نقطه.هی‌ زور می‌زنم،نمیره جلو، بعد خسته میشم، میشینم دلیل میتراشم واسش

اولش فکر می‌کردم که تقصیر از من نیست، و همش هی‌ پر پر میزدم که چرا من رابطه‌های دوستیم اینجا، مثل ایران نمی‌شه؟ چرا من اینجا یه جوریم؟؟ چرا همه چی‌ یه جوریه؟ چرا من نمیتونم با کسی‌ خیلی‌ صمیمی‌ بشم؟ چرا یه فاصله‌ای رو هی‌ احساس می‌کنم؟

هی‌ فکر می‌کردم که شاید دنیای من با اون‌ها فرق داره، شاید من یه کسی‌ دیگه هستم، .... شاید اون‌ها متفاوت هستن

بعدش می‌نشستم کلی‌ فلسفه میبافتم که شاید یک عامل بیرونی رو پیدا کنم، شاید اشکال از آدم‌های اطرافم باشه، شاید من قدرت برقراری رابطه رو از دست دادم.... شاید من واسه اونها عجیبم، شاید من از جنس اون‌ها نیستم، شاید اون‌ها از جنس من نیستن...

اما حالا دارم میفهمم که هیچ کدوم از اون‌ها نیست

حالا دارم میفهما که نه بابا، مشکل همین معضل من !

ترس و خود سانسوری عدم اعتماد به آدم‌های اطراف

حالا که از بالا بهش نگاه می‌کنم، میبینم که تو خیلی‌ جاها بوده، و من ندیده بودمش،

اینکه بترسی خود واقعیت رو رو کنی‌. اینکه هی‌ خودت رو سانسور کنی‌. هی‌ نزاری خود واقعیت رو آدم‌های اطرافت ببینن، یا حرف‌هات رو بخونن و بشنون.

هی‌ محتاط باشی‌، هی‌ مراقب باشی‌ که چهره تو واسه هم محبوب باشه و همه دوستت داشته باشن و از نظر همه مهر قبولی رو خرده باشی‌. خوب اون موقع مجبوری که خودت رو سانسور کنی‌ دیگه، خوب اون موقع می‌ترسی‌ که خودت باشی‌ دیگه،

خوب اون موقع تو اینجا چی‌ می‌خوای بنویسی‌ که همه قبول کنن و تو همچنان مورد قبول همه باشی‌. می‌خوای نظرات سیاسیت رو بگی‌؟ می‌خوای نظرات اجتماعی ایت رو بگی‌؟ می‌خوای حرف دلت رو بزنی‌؟ می‌خوای داستان بگی؟ می‌خوای احساساتت رو شیر کنی‌؟

هر چی‌ بگی‌ یعنی‌ اینکه خودت رو رو کردی، یعنی‌ اینکه یکی‌ یه جای دنیا داره تو رو قضاوت میکنه، اون موقع اون بیماری یهو میزانه بالا -ترس ،عدم اعتماد، و خود سانسوری

تو ایران که بودم اینجوری نبودم، البته حالا که نگاه می‌کنم، اونجا هم خیلی‌ آدم بازی نبودم. ولی‌ خیلی‌ باز تر از اینجا بودم. اونجا من واقعیم خیلی‌ مشخص تر بود و تقریبا خیلی‌ کمتر می‌ترسیدم ولی‌ دارم میبینم که اینجا متفاوت‌ام خیلی‌ .

و هر چی‌ بیشتر جلو میره این وسواسی که داری بیشتر می‌شه و هی‌ خود واقعیت رو بیشتر و بیشتر پنهان میکنی.

حالا چرا من می‌خوام که همه من رو دوست داشته باشن؟ همه من رو تأیید کنن؟

فکرش رو که می‌کنم، میبینم که چون اون تهش، اون ته تهش ریشه ااش از ترس میاد.

از تنهایی میترسم.

یعنی‌ دارم میفهم که چون از تنهایی میترسم، می‌خوام که هیچ کس رو تو زندگیم از دست ندم، از ترس تنها شدن.، واسه همین واسه داشتن همه، همه کاری می‌کنم. که همه رو راضی‌ نگاه دارم،

بعد اون موقع می‌شه که خوب این تضاد به وجود میاد که اون موقع دیگه اون آدم ، من واقعی‌ نیستم،

بعد تو مرحله بعد، اون آدم با همون آدم‌های اطرافش، نمی‌تونه از یه سطحی عمیقتر جلو بره، چون یه چیزی شبیه دیواره ضخیم جلوش رو گرفته، خیلی‌ نمیتونه خودش رو بریزه بیرون، چون عدم اعتماد و ترس از خوب جلوه نکردن باعث می‌شه که هی‌ از اون دیوار عبور نکنه.

و اینکه یه ترس دیگه هم هست، ترس از اعتماد به آدم‌های اطرافت، چه نوشتاری، چه دیداری ،

اینکه بعضی‌ وقت‌ها حالا که همه چی‌ درست شده، تو اون موقع اعتماد نکنی‌ به طرف مقابلت. که بازم فکر کنم این ریشه ااش از ترس میاد.ولی‌ جنس این ترس با جنس ترس بالا متفاوت!

این ترس از جنس ترس از تنهایی نیست، این ترس از جنس اونی‌ که اون آدم ا‌‌ نکنه به اندازه کافی‌ خوب نباشه، یعنی‌ هم اندازه تو نباشه. یا اینکه ترس از اینکه تو بری جلو و وسطه زمین و هوا ولت کنه، و تو بفهمی که اون آدم ،همونی نبوده که قرار بوده که برات باشه، برات بمونه، باهات ادامه بده. یعنی‌ تو احساس سکئور بودن نکنی‌ در برابرش

میفهمی چی‌ میگم؟میگیره قضیه رو؟

تو کالبد شکافی عمیقتر:

این شامل یه جور ترس می‌شه، ترس از رو شدن من ا‌‌ واقعی‌ واسه همه، تو یه محیط آزاد، اینکه همه بفهمن من کی‌ هستم، چی‌ فکر می‌کنم، چی‌ میگم، نظراتم چیه

خوب وقتی‌ میرم جلو و می‌پرسم از خودم که حالا همه فهمیدن که تو کی‌ هستی‌ یا چطوری فکر میکنی‌، اون موقع ؟؟؟...

خوب اون موقع من واقعی‌ برملا می‌شه. اون موقع من دیگه واسه همه رو شدم، اون موقع این ترس میاد که ممکنه که آدم‌ها راجع به من قضاوت کنن، و من دیگه هیچ جایی ندارم که پشتش پنهان بشم.

چون همه کارت هام رو رو کردم.

بگذریم

خواستم اینجا این معضل رو بذارم از اینجا بهش نگاه کنم. خواستم بگم که این رو تو خودم دیدم، و دارم لمسش می‌کنم.

و اینکه حتا در معرض دید قرار دادن این هم خودش ،یه مرحله کلنجار داشت که باید از مرز این خود سانسوری میگذشتم که اینجا این رو، رو می‌کردم، چون این یه پرده از خود واقعی‌ من ا‌‌ که اینجا باز می‌شه.

و وقتی‌ بذاری بیرون بهش نگاه کنی‌، ابعاد دیگه ماجرا هم یکی‌ یکی‌ واست روشن می‌شه

اینکه به ریشه این معضل تو خودم باید فکر کنم.

اینکه بفهمم که چطوری می‌تونم حلش کنم.

اینکه ببینم این تو چه جاهای دیگه زندگیم رسوخ کرده.

این داستان ادامه دارد...


پ.س: یکی‌ از دوستام، دیروز فهمیدم که از این زندگی خداحافظی کرده، چند بار برام ثابت شده که همه چیز به همین راحتی‌ و سادگی‌ و آسونی ای، ولی‌ هی‌ یادم میره. این بار هم دوباره دارم میبینم که به همین سادگی‌ یهو همه چیز تموم می‌شه. به همین سادگی‌.............