Wednesday, April 11, 2012
شکایتی ندارم
Tuesday, April 10, 2012
قفل افسانهایست-عید شده، یعنی سال نو شده
سال نو شد، یه سال دیگه اومد و من مثل همیشه روزهای پایانی و ساعتهای پایانی سال کهنه رو با دلشوره گذروندم. نمیدونم چرا، ولی یه چیزی تو دلم هی میره و میاد و یه هیجان عجیبی دارم. جنس هیجان از جنس هیجانی که آدمها واسه سال نو دارن نیست، یه جنس دیگه است، یه جنسی که هر از گاهی دنبال معنیش میگردم. البته من هنوز جنس هیجان آدمهای دیگه رو ندیدم، یعنی لمس نکردم، ولی از چهرشون حدس میزنم که چه جور هیجانی میتونن داشته باشن،
بگذریم حرفم راجع به هیجان نیست. راجع به سال نو.
این روزها بهار کم کم داره به شهر ما میاد. آفتاب که در میاد،پاهام دیگه نمیتونه ساکت زیر میز به ایسته و تکون تکون میخوره که بلند شو بریمی راه بریم. تو ساعتهای ناهار، هی میرم راه میرم، تو خیابون اصلی شهر که ساعت ناهارش شلوغ میشه و منظره خوشگلی داره. ولی هیچی آفتاب نمیشه. چقدر لذت بخشه که بخوره تو صورتت و چشمهات رو هی قلقلک بده.
عید شده، یعنی سال نو شده. امسال واسه اولین بار اینجا بید مشک دیدم، یعنی خریدم، کلی واسم نوستالژیک بود، چقدر بیدمشک از سر راه چشمه ملک میچیدیم، میاوردن خونه و میذاشتیم تو آب. تا مدتها میموند و خیلی خوب بود. اینجا هم من واسه اولین بار دیدم، یه بسته خریدم و گذاشتم تو خونه. تو آب. خیلی خوبه، کلی نگاهش میکنم.
عید شده، یعنی سال نو شده، قبل از عید، به هر دو رئیسم ایمیل زدم که من میخوام که یه روز نصفی نیام سر کار چون عید من و میخوام که خونه باشم، این حرف رو تقریبا دو هفته قبل از عید بهشون زدم، و تا روز آخر که دوباره ایمیل زدم و گفتم که من فردا نمیآم، و اگه کاری دارید زودتر بهم بگید، هیچ کسی هیچ واکنشی نشون نداده بود. یعنی این انسانهای زیبا، حتا از من نپرسیدن که خوب عیدت کی هست؟ یا اینکه عیدت مبارک.. هیچی مادر جون، دریغ از یک کلمه. من هم کمی دلشکسته شدم، البته کمی. چون، آخه این رئیسهای ما تو این شرکت کلا در مورد هر خبری کلی ابراز احساسات میکنن و به همه ایمیل میزنن و کلی راجع به یه موضوع خیلی ساده حرف میزنن. البته من هیچ انتظاری نداشتم که دیگه شرکت رو به خاطره من تعطیل کنن ولی یه کوچولو حس کردم که خوب ، اون موقع که ما تو ایران بودیم، همکارهای کانادائی زیاد داشتیم، و یه سری هم هندی بودن، ما تمام مراسمهای اونها بهشون همه تبریک میگفتن، از طرف شرکت کلی بهشون تبریک رسمی گفته میشد ،تازه تو عیدهاشون شرکت مثلا یه کار هایی میکرد که نشون بده که خوب اونها تنها نیستن و کلی همه کارت تبریک و کادو شکلات بهشون میدادن. خلاصه یه جوری بود که هیچ موقع مراسمهای اونها تو شرکت فراموش نمیشد.
من حالا اینجا انتظاری نداشتم که خوب اونها بیان واسه من که تنها خارجی اون دفتر بودم مثلا یه جشن و پایکوبی بگیرن!!:) ولی با خودم گفتم که خوب میشد که یه کوچولو به من هم توجه کنید آخه بنی آدم اعضای یک دیگران به خدا. .....!!
عید شده اینجا یعنی سال نو شده.. من از راه دور یه سال پر کاری رو شروع کردم، پر برنامه و خیلی شلوغ. تازه کلی کار دیگه هم هست که این سری کارها تموم بشه، باید که اونها رو شروع کنم.
نمیدونی که چقدر هوس پیاده روی با تو رو دارم. کنار جاده، کنار خیابون، تو پیاده رو، زیر این آفتاب بهاری. راه بریم، حرف بزنیم، حرف بزنیم، برسیم به اون جاهای عمیقش، سرش رو واا کنیم، کم کم، اولش تیکه تیکه، بریده بریده بگیم، یواش بگیم، بعد که احساس کردیم که به هم محرم شدیم، یه نفس همه رو بگیم، از همه جا بگیم، تو بگی، من بشنوم که مدت هاست تشنه شنیدن هستم.
راستی این روزها چقدر شعر خوندن خوبه، شعر بخونیم که این روح تازه میشه وقتی میشنوه حرف خوب.
عید شده، یعنی سال نو شده، من پر از آرزو هستم، اینقدر زیاد که اون دور و بر سال تحویل گیج شده بودم که کدومشون رو تو ذهنم بیارم. هی یکی از اون یکی میزد جلو، هی میومدن جلو چشمام. هی آخرش هم که سال تحویل شد انگار از خودم راضی نبودام که چرا نتونستم همشونو رو باهم این ذهنم نتونسته بود یک جا گرد هم جمع کنه لازم بود که یه دفتر بیارم و بنویسمشون که یه جایی ثبتشون کنم، حالا این هم جزو برنامه هستش ایشالله
عید شده، یعنی سال نو شده و من این رو تازگیها با خودم زیاد زمزمه میکنم:
روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت
روزی که کمترین سرود
بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادری ست
روزی که دیگر درهای خانهشان را نمیبندند
قفل افسانهایست
و قلب
برای زندگی بس است
روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی
روزی که آهنگ هر حرف، زندگیست
تا من به خاطر آخرین شعر، رنج جستجوی قافیه نبرم
روزی که هر حرف ترانهایست
تا کمترین سرود بوسه باشد