دوشنبه یه final exam خیلی سخت،که استادش supervisor محترم .که باید حسابی بلد باشم، مساله حیثیت در میون که باید نمره خوب بیارم جمعه یه Assignemen due وحشتناک،با دوست supervisor محترم ,که اون هم مساله حیثیت و آبرو در میون که باید نمره خوب بیارم یک هفته بعدش یه thesis report خیلی خیلی سخت و وحشتناک این یکی هم که مستقیما با خود supervisor محترم که دیگه هیچی نگو که از ترس دارم له میشم. که خواب از چشمانم ربوده!!اینقدر سخت که شبها از استرس ش نمیتونم بخوابم.خدا رحم کنه،خیلی زیاد رحم کنه،
وقتی یادشون میافتم ،از ترسم آب دهنم رو نمیتونم قورت بدم:(( جدی میگم
داستان خیلی ساده و بدون صحنه های action و romance خاص ،بازیهای زیر پوستی و خیلی خیلی خوب،تو نگاه اول خیلی فیلم پیچیدهای به نظر نمیاد ،ولی من خیلی ازش خوشم اومد.بازیگر نقش اول فیلم کاندید جایزه اسکار شد امسال.روابط آدمها خیلی قشنگ و واقعی و انسانی ، فضای فیلم خیلی فضای دوست داشتنی
البته فکر کنم هر فیلمی من اینجا مینویسم ۱۰۰ سال پیشش همه اون رو دیدن !! ولی خوب من یه چند سالی عقب هستم ببخشید.
یه فیلم دیگه
The Great Debaters
باز هم یه فیلم خوب به نظر من ،بازیگر اولش که Denzel Washington, که من کلی ترفدارش هستم.و کارگردانش هم خودش ،اصلا رومنتیک نیست ،کاملا یه فیلم جدی راجع به مشکلات سیاهها تو جامعه ۵۰-۶۰ سال پیش آمریکا است.یه صحنه داره که اونها میرن تو دانشگاه هاروارد مناظره میکنن.تصور کنید ۶۰ سال پیش تو آمریکا تو دانشگاه جلسات مناظره چطوری برگزار میشده،اون هم بین یک اقلیت مثل سیاهها و سفید ها... بعد میشه یه جای مقایسه گذاشت بین جامعه خودمون تو این دوره و ۶۰ سال پیش تو اون دوره اونها،میشه یه خورده هم فکر کرد.
چند روز پیش انتخابات GSU بود ،واسه توضیحات راجع به کارش میتونید به لینکش مراجعه کنید.ولی به صورت الهساب GSU یه نهادی که مربوط به دانشجویان مقطع فوق به بالاست و در واقع Graduate Student Union . واسه کارهای صنفی و علمی و اentertainment و fund و بیمه درمانی و .. خیلی چیزهای دیگه این سری از دانشجوها رو حمایت میکنه ...
و غرض از صحبت راجع به GSU نیست در مورد انتخابات ش بود.پارسال که من اومدم اینجا همین روزها بود که من حدود بالای ۱۵ ایمیل از هر کدوم از کاندیداهای هر پستی از GSU دریافت کردم که به ما رای بدید و چپ چپ و راست بروشور تبلیغاتی و اینها که رای بدید و کلی خودشون رو خفه کردن که به ما رای بدید.جالب اینجا بود که همهٔ اونها که کاندید شده بودن مال یک کشور خاص بودن. من این موضوع کمی توجه من رو جلب کرد و نکته دیگه اینکه تو یکی از position ها اصلا کس دیگه این کاندید نشده بود و فقط یک نفر کاندید شده بود که اون هم احتیاج به رای پس نداشت همینطوری انتخاب میشد.من اون موقع اصلا این دوستان رو نمیشناختم
داشتم میگفتم،خلاصه اینکه بعدا متوجه شدم که پارسال سال دومی بود که این دوستان ما که یه سری از برادران که مال یه کشوری شرقی تر از ما هستن این گروه واسه سال دوم که دارن انتخاب میشن.خوب اولش با خودم گفتم که که اینجا کانادا ه و دمکراسی ا از این حرفها هر کسی حق داره که کاندید بشه و هر کسی حق داره که رای بده یا نده. بعد وقتی تو کارهای اداری با این دوستان افتادم،دیدم که چقدر ریلکس هستن و یه حقوق میگیرند و عملا هم کاری نمیکنن.خیلی ایدیها هست که به ذهن من تازه وارد میاد که میشه واسه دنشجوها انجام داد ولی نمیدونم چرا به ذهن این دوستان تا الان نیومده و مثلا واسه یه موضوع مثل بیمه خدمات درمانی که در واقع یه بیمه پوششی واسه دانشجوها محسوب میشه،تازه بعد کلی سال که گذشته ظاهرا از امسال این رو واسه graduate ها تصویب کردن که همون بیمه هستش که چند سال قبلش واسه undergraduate تصویب شده بود و داشتن ازش استفاده میکردن.
حالا اینها که میگم خیلی مهم نیستن ،غرض این بود که بگم که عملا این دوستان ما کار خاصی انجام نمیدادن.تا اینکه امسال شد من دوباره دیدم که همون آدمها دوباره واسه بار سوم اومدن کاندید شدن این بار جاهاشون رو عوض کردن،مثلا اون که پست علمی رو داشت رفته واسه مالی کاندید شده ،اون که پست مالی رو داشت رفته واسه داخلی کاندید شده،و تبلیغ پشت تبلیغ،دقیقا مثل ایران.بعد فهمیدم که چون بیشتر از ۲ سال نمیتونی تو یه پست بمونی آقایون فقط جاهاشون رو عوض کردن و همون گروه دوباره میخوان که رای بیارن.
ولی امسال یه اتفاق افتاد اون اینکه ،من یه هو متوجه شدم یه گروه از دوستان سفید ما همشون اومدن کاندید شدن و اونها هم دارن واسه خودشون تبلیغ میکنن،برام قضیه جالب شد.چون من واقعا پارسال به این فکر افتادم که چرا هیچ کسی به نظر واسش مهم نمیاد که اینها کار خاصی نمیکنن و فقط حقوق رو میگیرند و خیلی هم به وظیفه شون عمل نمیکنن.و گفتم که خوب ما چون عادت داریم که تو کشورهای خودمون همیشه همینطوری پس ما که خیلی نباید حساس باشیم ولی این دوستان سفید چرا هیچ عکسلعملی از خودشون نشون نمیدان.
یه هو تو هین انتخابات دیدم بابا این جماعت کمی تیره ، دارن خودکشی میکنن! تبلیغ پشت تبلیغ ،تا جایی که یکیشون همراه با یه خانوم دیگه هموطن خودش اومده بود دم در هر اتاق ، اختصاصی کارت تبلیغاتی خودش رو میداد و خودش رو معرفی میکرد،بعد دیدم که از طرف جامعه مسلمین ایمیل اومد که به این دوستان رای بدید و حمایتشون کنید.من احساس کردم که قضیه خیلی جدی شده واسشون ،تو فیسبوک ،تو ایمیل دپارتمان ،تو ایمیل جنرال دانشگاه، خلاصه هر کجا که بگی اسم این چند نفر دوستان شرقی ما بود که به اینها رای بدید.و تا یک ساعت مونده به پایان رای گیری تقریبا از تمام نیروهای خودشون رو بسیج کردن،فکر میکنید نتیجه چی شد؟
هیچ کدومشون رای نیاوردن ،حتا یک نفرشون،و تمام اون دوستان سفید ما جایگزین اونها شدن!!
کلا این برنامهها که تو دانشگاه پیش میاد ،و کلی از دوستان international ما توش شرکت میکنن و حضور دارن ،خیلی شدید یاد مملکت خودم میفتم ،اخلاقها ،رفتارها ،جالب اینجاست که اینجا اومدن ولی همون مدل زندگی و تفکر رو دارن ،که البته طبیی ولی نباید همون قاب رو واسه اینجا درست کنید ،چون جواب نمیده ،نمیشه همونطوری رفتار کرد و انتظار داشته باشی که کسی نفهمه و هیچ پاسخی نده ،اینجا یه پاسخ ه تقریبا دندان شکن به این دوستان داده شد که بابا اگه کار نکنی و مسئولیت پذیر نباشی جایگاهی نداری ،حالا هر مدلی که میخوای باش.باند بازی و استفاده از مذهب و ،.. این حرفها نمیتونه اینجا جواب بده.
مثلا طرف میره تذکر پوشش درست به خانوم سفید اینجأیی میده ،خوب خنده دار که چه عرض کنم ،گریه داره،بابا اگه تو مملکت خودت این کارها هم قانونی هم درست هم ثواب داره ،تو اینجا اومدی ،اینجا آاا خوب این رو بفهم که تو نمیتونی اون قاب درست یا غلط ذهنیت رو اینجا پیاده کنی به اسم مذهب ،به اسم هر چی که میخوای اسم بذاری روش
و نکته مهم اینه که این نوع کارها یعنی همون امر به معروف و نهی از منکر خودمون اینجا یه جرم اساسی محسوب میشه و جرم سنگینی هم هست.اصلا ساده نیست و به شدت باهاش برخورد میکنن.
و همین برادر ما کلی دچار دردسرهای قانونی شدن.
خلاصه اینکه فکر کنم خیلی طول بکشه که این قابهای ساخته شده تو ذهن من و مثل من از بین بره ،چون به طور ناا خوداگاه ساخته شده،و کلی باید با ذهن باز رفت سراغشون و کشیدشون پأیین و یه قاب جدید ساخت.
و اینطوری که من میبینم فراگیر خیلی از آدمهای دیگه متعلق کشورهای دیگه خصوصا همسایگان غربی و شرقی و جنوبی ما میشه انگار آب و هوای اونجاها میبره که اینطوری باشیم!! و هر جایی که میریم سعی میکنیم اونها رو تو قاب خودمون جا بدیم ،نه اینکه خودمون رو مطابق با قوانین اونها کنیم.
تازگیها شروع کردم به خوندن حافظ اون هم از نوع انگلیسی!!
نسخه فارسی ندارم.به همین راحتی!
اینجا یه شعر انگلیسیش رو مینویسم چون واسه خودم ترجمه ش به انگلسی جالب بود این شعرش رو خودم خیلی دوست دارم ،همیشه میخوندمش ،حالا اینجا با ورژن انگلیسیش!
با خوندن متن انگلیسیش وقتی به فارسی ترجمه ش میکنین واسه خودتون،میتونین حدس بزنین کدوم شعر ؟منظورم اینه که فکر میکنید ترجمه خوبیه؟.
، !
The good news has come, that the day of sorrow will not last
Such as that has not lasted and such as this too will not last.
Although in the eyes of the friend I have become contemptible,
The rival will not forever be respected.
Since the keeper of the curtain strikes down all with the sword
Nobody will stay resident in the sacred abode.
What’s the point of gratitude and complaint over the scheme’s good and evil,
When on the page of existence not a mark will be left?
They have said that the anthem of Jmashid’d assembly was this,
Bring the bowl of wine because Jam won’t remain.
O’rich man wins over your poor one,
Because the hoard of gold and store of silver will not remain.
Count, O candle, uniting with the moth a boon
Because this trafficking won’t outlast the break of down.
On this emerald vault it has been written in letters of gold
That apart from the goodness of the generous nothing will remain
Hafiz, do not cut off hope of the kindness of the beloved:
The expression of violence and show of tyranny will not last
وای که چقدر از دست این بانو لجم میگیره،یکی از بزرگترین دلایلی که من هر روز مجبورم بارم رو کول کنم و برم کتابخونه بشینم درس بخونم این بانوی محترم ه که مال کشور زرد پوستان و من به شدت دید منفی به این دوستانمان که اینجا هم خدا زیادشون کنه ،کم اصلا نیستن و میشه گفت ۸۰ در صد دانشجوهای international هموطنهای این بانو هستن ،خلاصه اینکه هر کدومشون رو میبینم یاد بانو میفتم و احساس میکنم که هماشون مثل هم هستن.
بابا بی ملاهزگی تا چقدر،
اول که تو office غذا درست میفرمایند،اون هم غذای سنتی شون رو که همراه با ماهی و سرکه و سویا سس میباشند.
وقتی غذا درست میکنه و میخوره اون زمانها از office میزنم بیرون و میرم واسه خودم گم میشم که از بوی غذاش قشنگ سر درد میگیرم.
وقتی فیلم میبینه یا موزیک میشنوه یه حوو هیجانی میشه و یه مرتبه داد میزانه یا جیغ میکشه از فرط شادی یا هیجان نمیدونم.
تا نصف شب office میمونه و حتا موقعی که مریض وحشتناک .میمونه با کلی سر و صدا و آخ و فین و .... و وقتی بهش با مهربانی میگم بانو جان خوب برو خونه استراحت کن میگه نه ،اینجا از خونه گرمتر اگه من برم خونه باید heater رو زیاد کنم که چون heater مال کلّ خونه است پس کلّ خونه گرم میشه پس پول heat زیاد میاد ،اینجا واسعم بهتر. از طرفی تو اتاق من سر و صدا هست واسعم اینجا ارمشش بیشتر!!!!
شبها از ساعت ۹ به بعد شروع میکنه به تخمه شکستن ،تخمههای بزرگ که هر کدوم رو میشکنه یه موسیقی وهشتناکی تولید میکنه ،و این موسیقی تا ساعتها طول میکشه ،تا وقتی که بسته تخمه تموم بشه که اگه سوپر هموطنش تو دانشگاه باز باشه میره بسته جدیدش رو میخره.
تازگیها بانو عود تو office روشن میکنن،البته وقتی سیگار کشیده و از بیرون میاد ،سریع عود رو روشن میکنه ،ولی بعضی وقتها هم همینطوری محض رضا خدا روشن میکنه.
به شعاع ۲ متر از میزش کثیف وحشتناک،طوریکه نمیشه از جلو میزش عبور کرد.
از وقتی من دانشجو شدم،این بانو تو office بود من هم اولین موجود خارجی بود که باهاش اینقدر نزدیک برخورد میکردم،در رویاهام فکر میکردم که اگه من دانشجو بشم و دوست ه خارجی مال یه کشور دیگه که مثل خودم international باشه پیدا کنم خصوصا اینکه supervisor مون هم یکی باشه چقدر عالی میشه و من میتونم کلی چیز ازش یاد بگیرم و دوست بشیم و کلی تبادل فرهنگی کنیم و اشکال درس هم رو ازش بپرسم .... و در واقعیت چی از آب در اومد،اینکه بانو حتا سلام هم نمیکنه ،وقتی میاد تو office و هیچ حرفی نمیزانه ،اگه من حرفی زدم یه جواب کوتاه میده اگه آن که هیچ ،از سلام و خداحافظ که خبری نیست فقط یه چیز ودرش میکنه که با من حرف بزنه اون هم اینکه ببینه که محترم با من کار داره یا اینکه حس کنه که من جلسه دارم با استاد محترم و حس کنه که نباید از قافله عقب بمونه.
به طرز بسیار وحشتناکی مرموز و ssecret خیلی زیاد.مثلا یکی دو درس مشترک با هم داشتیم.اصلا دریغ از یک کلمه حرف و صحبت راجع به درس و نمره و ...
یا اینکه تازگیها کار part time پیدا کرده تا مدتها یعنی تا آلان هر موقع راجع به کارش حرف میزانه اصلا نمیگه که کجا کار میکنه و میگه که secret ،و جالب اینجاست که من اصلا ازش نمیپرسم ولی خودش میگه که secret !!!
با وجود اینکه درسش تموم شده هنوز تو office ه حتا این آقا یه سکوت اومد بهش گفت که من کامپوترت رو میخوام که بدم یه دانشجوی دیگه ،یعنی علنا از میزش بلندش کرد ،ولی اون رفت روی یه میز دیگه که روش دستگاه نیست نشسته و واسه خودش lap top رو میاره و از صبح تا شب تشریف دارن،
اصلا واسه من مهم نیست که اون باشه یا نباشه ،چون به من از لحاظ حقیقی و حقوقی اصلا ربطی نداره ،ولی آخه انصاف هم خوب چیزی
تمام مدت در حال پرینت گرفتن اون هم تمام رنگی،تمام پرینت هاش یا مال کار جدیدش یا مال کار شخصی ،
خوب این حالا میگیم مهم نیست ،ولی با انصاف پس رنگی نگیر،امروز دیدم تبلیغ ه ipod رو پرینت گرفته تمام رنگی اون هم با صورتی و قرمز و آبی ...
اصلا default پرینتش رو رنگی میذاره ،همیشه ،این کار همیشه اون ه
و نکته جلب تر اینکه به هیچ عنوان نمیره از مخزن بسته کاغذ بیاره ،همیشه تا دونه آخر برگهها رو پرینت میگیره و تموم میکنه و من یا خانوم روابط عمومی که میخوایم پرینت بگیریم برگه نداریم.
میوه میل میکنن ،اشغال میوه اینقدر میمونه زیر میزشون که بوی کپک زدگی میگیره .
.....
.....
خلاصه هزا کار دیگه که الان نمیگم،فقط یه حس اعصاب خوردی وحشتناک به سراغم میاد
امروز جمعه- Good Friday - روزی که مسیح رو به صلیب میکشن ،این هفته ,هفته مقدس - Holly week - واسه این دوستان ما.
امروز اتفاقا بارون میاد،فکر میکنم که تو اون روزی که مسیح رو به صلیب کشیدن هم آخر روز بارون گرفته،نمیدونم یه چیزأی حدس میزنم.
این روزهای بارونی تو بهار کلا خیلی حس خوبی بهم میده،وقتی زیر بارون راه میری ،علاوه بر اینکه خودت خیس میشی روحت هم کمی خیس میشه.شاید کمکی باشه واسه تمیز شدن روحت.
کاش میشد بازی رو از اول شروع کرد،از اول اول.کاش میشد هر موقع خسته شدی به مربی میگفتی که میخوای از زمین بیرون بری و استراحت کنی،کاش میشد آدم پستش رو تو زمین عوض میکرد و وقتی میرفت تو یه پست دیگه بازی میکرد همه اون رو تو پست جدیدش قبول میکردن و میپزیرفتن.کاش میشد واسه یه مدت گم میشدی و هر موقع که برمیگشتی بازجویی نمیشدی.کاش میشد با صدای بلند تموم احساساتت رو بلند بلند میگفتی،هیچ کس تو رو دیوونه نمیدونست.
کاش میشد واسه یک ساعت ،فقط یک ساعت همهٔ مردم دنیا باهم دوست میشدن،۱۰۰در صد خالصانه .فقط واسه یک ساعت نه بیشتر،اون موقع چی میشد؟؟مثل این earth hour که یک ساعت همه لامپ شون رو خاموش کردن،این هم مثل اون.
نتایج آماری ش چی درمیاد؟چند نفر کشته نمیشدن؟چند نفر اعدام نمیشدن؟چند تا بچه بی سرپرست نمیشدن؟چند تا خونواده از هم پاشیده نمیشدن؟چند تا گرسنه سیر میشدن؟ چقدر کارخونههای تسلیحات و اسلحه سازی ضرر مالی میکردن؟فقط یک ساعت ،یک ساعت.
از دیشب دارم به این موضوع فکر میکنم.خیلی داستانها تو این یک ساعت پیش میاد،کلی میشه باهاش کتاب نوشت.چه صحنه هائی میشه دید.فقط تو این یک ساعت.
بعضی آدمها فقط یه دوره کوتاه میان تو زندگیت و میرن،کار خاصی هم نمیکنن،رابطه خاصی هم باهاشون نداری ولی خودشون رو هک میکنن تو ذهنت و واسه همیشه موندگار میشن،چون اونها آدمهای خاصی هستند.شاید چون روحشون با روحت یه جورأی رابطه برقرار میکنه ، با اینکه فرسنگها باهشون فاصله داری ولی اکثر وقتها جلو چشمت هستن،خوابشون رو میبینی و هر از گاهی باهاشون تو دلت یواشکی درد دل میکنی.واسه من،نمیدونم چند تا ،ولی خیلیها اومدن و موندگار شدن،با وجود اینکه دیگه تو زندگیم ندیدمشون
وقتی کم میارم شروع میکنم به سرزنش کردن خودم،هی سرزنش هی تنبیه،بعد شروع میکنم یاد آوری گذشته و تموم اشتباهت و شکستهای گذشته رو یاداوری به خودم و سرزنش که تو این، این موجود اینطوری.بعد شروع میکنم آنالیز رابطه هام با آدمهای اطرافم و دوباره یاد آوری رفتار خودم با اونها.و اگه هم بخوام به خودم لطفی کنم ،میگم که آینده بهتر میشه.
تازگیها هی دارم به خودم یاداوری میکنم که زندگی رو زندگی کنم.فکر نکنم که یه روزی قراره درست حسابی زندگی کنم ،منتظر آینده نمونم واسه زندگی کردن ،همین الان رو زندگی کنم،این حرفها رو باید مدام با خودم تکرار کنم،وگرنه هر از گاهی یادم میره که زندگی همینه که الان داره زمانش میگذره ،همین تجربهها که خیلی خاصه و باید ازش لذت ببرم،به قول `حمید` وقتی کلی پروژه داری تو زندگیت و کلی مشکل داری که داری بهاشون دست و پنجه نرم میکنی باید صبح که پا میشی از رختخواب همین مشکلها کلی بهت انرژی بعده که صبح که از خواب بلند میشی اینها تو رو هل بعده به سمت جلو و کار کردن.اینها رو مینوسیم اینجا بیشتر واسه خودم که هی بخونم و یاد آوری کنم که این لحظهها هم همون زندگیست که دنبالش بودی همینه ،چیز دیگهای نیست.لاقل تا اونجا که من فهمیدم همینه،یعنی همینها رو زندگی کن بابا،زندگی کن،اگه سخته حالش رو ببر ،اگه آسونه باز حالش رو ببر ،چند روز پیش داشتم با دوستم حرف میزدم،اون داشت از مشکلات خودش رو میگفت ،یه هو رفتم تو فکر و از بالا به زندگی خودم و اون و بقیه آدمهای اطرافم نگاه کردم،به قول بابام وقتی از بالا به همهٔ زاویههای زندگی و مشکلاتش و خوشی هاش و سختی هاش و ..اینها نگاه کنی میبینی که چقدر کوچیک به نظر میان ،مثل اینکه رو یه تپه ای رفته باشی و از بالا به به شهر و آدم هاش نگاه کنی،همه چیز تو نگاهت کوچیکه ،همه چیز ساده به نظر میاد ،خوب زندگی هم همینه دیگه.
اینها رو مینویسم اینجا و میدونم ولی بعضی وقتها فقط واعظ خوبی هستم فقط میدونم ،همین،هیچ کاربردی تو زندگی عملیام نداره و به قول معروف کلاغ دل و روده آاش بیرون ریخته بود هی داد میزد که من دکترم (این یه ضربالمثل همدانی که باید با لهجه و تن مخصوص ادا شود!!) خلاصه اینکه یکی بیاد و این حرفها رو واسه من تکرار کنه،
زندگی رو زندگی کن،زندگی کن،زندگی کن.دنبال هیچ قابی نباش که این مدل زندگی توش جا بشه،باز هم به قول بابا که همیشه این شعر رو میخونه:
چقدر وجود آفتاب من به من احساس خوبی میده،چقدر این آفتاب رو من دوست دارم،حالا که اینجا هستم ،میفهمم که یه روز آفتابی چقدر میتونه به آدم انرژی بعده،چقدر میتونه شادش کنه،به زندگی امیدورأش کنه ،قشگ روزش رو بسازه.اینجا معنی خیلی چیزا رو کم کم دارم میفهمم،وقتی یه چیزأی تو زندگیت همیشه باشن ،وجود اونها رو در واقع ارزش وجودی اونها رو نمیتونی کامل درک کنی،ولی وقتی از دستشون میدی یا کمتر تو زندگیت میبینیشون،اون موقع میفهمی شاید بتونی بفهمی که چقدر از زندگیت مدیون اونها بوده.داشتم در مورد آفتاب میگفتم.این روزها وقتی میبینمش یه حس خاص زیر پوستم حس میکنم،با وجود همه خستگی هأیی که این روزها دارم،وقتی میبینمش کلی انرژی میگیرم.وقتی بیشتر فکر میکنم میبیینم که بعضی چیزها دیگه مثل آفتاب نیستن که امیدوار باشم که که اگه امروز نمیبینمش یه فردأیی هست که ببینمش.کاش میشد که همهٔ اون چیزها که تو زندگی از دست آدم میرن ،یه روزی ،یه امیدی باشه واسه برگشتشون.بگذریم،آفتاب این روزها زندگی من رو میسازه ،قشنگ شعر خوندنم میگیره اوا وقتی راه میرم با خودم شروع میکنم زیر لب شعر خوندن.
امیدوارم که آفتاب زندگی همه همیشه بتابه،درخشان باشه و گرماش همه دلها رو گرم اوا پر انرژی نگاه داره.امیدوارم که جلوی این آفتاب هیچ موقع ابری پیدا نشه اوا هیچ تاریکی واسه هیچ کس نباشه.این دعا رو از ته دل میکنم.واسه همه.باور کنید
یه کم غیر واقعی و ادبی شد،ولی این حس واقعی من بود که اینجا نوشتم