چقدر وجود آفتاب من به من احساس خوبی میده،چقدر این آفتاب رو من دوست دارم،حالا که اینجا هستم ،میفهمم که یه روز آفتابی چقدر میتونه به آدم انرژی بعده،چقدر میتونه شادش کنه،به زندگی امیدورأش کنه ،قشگ روزش رو بسازه.اینجا معنی خیلی چیزا رو کم کم دارم میفهمم،وقتی یه چیزأی تو زندگیت همیشه باشن ،وجود اونها رو در واقع ارزش وجودی اونها رو نمیتونی کامل درک کنی،ولی وقتی از دستشون میدی یا کمتر تو زندگیت میبینیشون،اون موقع میفهمی شاید بتونی بفهمی که چقدر از زندگیت مدیون اونها بوده.داشتم در مورد آفتاب میگفتم.این روزها وقتی میبینمش یه حس خاص زیر پوستم حس میکنم،با وجود همه خستگی هأیی که این روزها دارم،وقتی میبینمش کلی انرژی میگیرم.وقتی بیشتر فکر میکنم میبیینم که بعضی چیزها دیگه مثل آفتاب نیستن که امیدوار باشم که که اگه امروز نمیبینمش یه فردأیی هست که ببینمش.کاش میشد که همهٔ اون چیزها که تو زندگی از دست آدم میرن ،یه روزی ،یه امیدی باشه واسه برگشتشون.بگذریم،آفتاب این روزها زندگی من رو میسازه ،قشنگ شعر خوندنم میگیره اوا وقتی راه میرم با خودم شروع میکنم زیر لب شعر خوندن.
امیدوارم که آفتاب زندگی همه همیشه بتابه،درخشان باشه و گرماش همه دلها رو گرم اوا پر انرژی نگاه داره.امیدوارم که جلوی این آفتاب هیچ موقع ابری پیدا نشه اوا هیچ تاریکی واسه هیچ کس نباشه.این دعا رو از ته دل میکنم.واسه همه.باور کنید
یه کم غیر واقعی و ادبی شد،ولی این حس واقعی من بود که اینجا نوشتم
No comments:
Post a Comment