یه فکر ساده همیشه یه گوشه از ذهن من رو تو این مواقع میگیره ،اون اینکه ما چرا هیچ موقع فکر نمیکنیم که قراره یه روز بذاریم همه چیز و بریم ،جمع کنیم بار و بندیلمون رو همه چیز رو ول باید بکنیم و سرمون رو بذاریم زمین و دیگه بلند نشیم.اون موقع چطوری میتونیم تو این زندگی کوچیک و مسخره ،این همه به آدمهای دیگه ظلم کنیم؟،اون موقع چطوری میتونیم یکی مثل خودمون رو بزنیم؟ ،بکشیم ؟شکنجه کنیم ؟،پدرش رو در بیاریم؟بیچاره ش کنیم؟ چطوری میتونیم ضجه و ناله و نفرین پشت سرمون رو تحمل کنیم؟چقدر اشک و آه چقدر درد و فلاکت سر اون بیچارهها بیاریم؟
نمیدونم ،یه دوست اینجا دارم که بودیست،و اعتقاد داره که دنیای بعد مرگی وجود نداره ،اون میگه که ما معتقد هستیم که هر کاری کنیم اثر اون کار تو زندگی خودمون برمیگرده و واسه همین اگه بد باشه به خودمون بر میگرده و اگه خوب باشه هم همینطوری.خوب این از اون که به اون دنیا معتقد نیست ،اینها که معتقدند چی؟ اثر کار ما کی برمیگرده به خودمون؟ چه اینجا چه اونجا ،پس چرا نمیترسیم که آه آدمها ما رو بگیره ؟اگه به خدا معتقدیم چرا از قهرش نمیترسیم؟ اگه نیستیم باز چرا نمیترسیم که اثرش تو زندگیمون رخنه کنه؟؟ چرا فقط این روزها رو میبینیم که داریم ابراز وجود میکنیم؟
نمیدونم یه مساله خیلی ساده است که با یه منطق دو دو تا چهار تا میشه بهش به آسونی فکر کرد ،نمیدونم شاید هم من خیلی ابلهانه و ساده انگارانه دارم بهش فکر میکنم.
به قول یه نفر که خیلی واسم عزیز بود میگفت که امان از وقتی که آه و دل شکسته یک نفر مثل سایه دنبالت کنه.
نمیدونم فکر کنم این روزها سایه خیلیها پر از آه و ناله و ضجه باشه که مدام این بار سنگین رو دارن سنگین و سنگین تر میکنن و به دوش میکشن.
No comments:
Post a Comment