۲۶ مرداد سال ۶۹، یه تعدادیشون اومدن، برگشتن، یه تعدادیشون هم نیومدن، از اون تعداد باقیمونده، چند سال بعد، تو نوبتهای مختلف، یه تعدادی باز هم اومدن،
ولی یه تعداد هم نیومدن، هی خانوادههاشون منتظر موندن، ولی نیومدن، هی باز هم منتظر موندن، ولی اونها برنگشتن، هی باز هم انتظار کشیدن، ولی باز هم اونها نیومدن، و تا الان نیومدن.
۴ روز پیش، تو بیست سال پیش، چه روزی بود؟ اون روز اینقدر گریه کردم، اینقدر احساس پیچیدهای داشتم، که هیچ مدل نمیتونستم پیچیدگیهای این حس عجیب قریب رو واسه خودم هم که شده ترجمه کنم.
به چهرههاشون که نگاه میکردم، دلم میخواست که تک تکشون رو بغل کنم. حس میکردم اینها هم خانواده من هستن، دلم میخواست که اون لحظهها رو که پدر مادرشون رو بعد ۶-۷-۸ سال میبیننن ، باشم و خودم با چشم خودم ببینم. انگار من هم منتظر بودم، و میخواستم با چشم خودم ببینم که بچههای هر خانواده، که میتونه عزیزترین چیزی باش که تو این دنیا دارن، برگشتن، یعنی بیشتر دلم میخواست به چشمهای مادرشون نگاه کنم ،ببینم که اون انتظار طولانی ، که تو چهره شون هکّ شده، حالا از بین میره؟
چقدر بینظیر اون لحظهها که تو اینقدر منتظر بوده باشی و یهو اونی که ثانیه ها، دقیقه ها، ساعت ها، و تمام لحظههای زندگیت جلو چشمت بوده و هر کجا که رفتی و بودی به اون فکر میکردی، حالا برگشته باشه و تو لمسش کنی، ببوییش، ببوسیش، و در آغوشش بگیری.
به اون زن و شوهری که مستاجر همسایه مون بودن، فکر میکردم،
تو زیر زمین خونه همسایه اجاره نشین بودن، یه آقای کمی مسن،قد کوتاه که کمی لنگ میزد و راه میرفت، با عصا راه میرفت. و با اختلاف سنی تقریبا زیاد از خانومش، یه خانوم لاغر و تقریبا قد بلند، با یه صورت معصوم و خاموش که اون هم سنش زیاد بود، ولی از شوهرش جوونتر بود، با چادر مشکی که باریکی هیکلش همیشه از پشت چادرش قابل حدس بود. از اون چهره ها، که یه صورت استخونی داشت با موهای مشکی که کمی هم چند تا تارش سفید شده بود، و هر از گاهی اون نوک موهای جلوی سرش از زیر چادرش میزد بیرون، آخه اون موقعها اکثرا خانوم ها، فقط چادر تنها میپوشیدن، یعنی روسری نمیپوشیدن زیر چادر، واسه همین هر از گاهی چادرش رو که باز میکرد، که مراتب کنه ، میشد موهاش رو زیر اون ببینی.صورت خاموش، و چشمهای آروم، تنها چیزیه که یادم مونده، از چهره آاش تا قبل از رفتن حسین.
حسین پسرشون، یه پسر سر به زیر، که خیلی چهره مهربونی داشت، خیلی زیاد، یه ته ریش نا مرتب ، کمی موهای قهوه ای، و صورت گرد و پوست روشن، چشمهای روشن. همیشه سرش رو مینداخت پأیین و از کوچه ردّ میشد،از اونها که به خاطره مدل مذهبی بودنشون، اون موقعها زیاد تو خیابون میدیدی، اکثرا بلوز یقه بسته میپوشید که رو شلوار مینداخت، با رنگ سفید یا روشن، شلوار پارچهای ، و سر به پایین، همیشه سر به پأیین. اکثرا روزها که از مدرسه برمیگشت، دستش نون تازه بود، با خودش میبرد خونه،
کلا آمار همه همسایهها را داشتم، چون به قول صدیق آژان کوچه بودم و از صبح تا شب تو کوچه بون بست خودمون جولان میدادم و دوچرخه سواری میکردم.
پسرشون بود. مظلوم و سر به راه. ظاهراً خیلی سال بوده که بچه دار نمیشدن، و تو سنّ بالا ،یه پسر به دنیا میارن، وضع مالی خوبی نداشتن و آقای خونه که به دلیل کهولت کار نمیکرد و من نمیدونم که در آمد خانواده شون چطوری و از کجا تامین میشد. و زیر زمین خونه همسایه رو اجاره کرده بودن.
حسین، دوست مجید بود، فکر کنم که همسن بودن،
اون روز هم دیدمش، که ساکش رو دوشش بود و از در خونه اومد بیرون، باز سرش پأیین بود و از جلو ما بچهها ردّ شد و من با چشام تعقیبش میکردم، این دفعه مامان ، باباش هم اومدن بیرون دم در ایستادن. مامانش هم با همون چادر مشکی، و جوراب مشکی وایساده بود دم در، باباش هم با همون قد کوتاه و با عصا اون هم اومده بود دم در، سر کوچه که رسید، سرش رو بلند کرد و برگشت به عقب، به مادرش و باباش نگاه کرد، لبخند زد، دست تکون داد، یه مدلی که اشاره میکرد که برید تو خونه، و بیرون واینستین. بعد وقتی داشت سرش رو برمیگردوند یه لحظه نگاهش با نگاه من تلاقی پیدا کرد، واسه اولین بار به چشم هاش نگاه کردم، آخه همیشه سرش پأیین بود و اون اولین بار بود که موفق شده بودم به چهره ش کامل نگاه کنم.. یه چند ثانیه همینطوری میخکوب شده بودم، نگاهش میکردم، و اون هم نگاه کرد.بعد سرش رو انداخت پأیین و رفت.
سریع برگشتم به باباش که دم در وایستاده بود نگاه کردم، یهو متوجه چشم هاش شدم، دیدم خیسن، به و مامانش به پهنای صورتش اشک میریخت.
دوچرخه رو ول کردم وسط کوچه و رفتم بدو خونه، انگار دلم نمیخواست که اونجا بمونم، انگار احساس کردم که نباید اون لحظه اونجا باشم من و شاهد این صحنه باشم
حسین رفت ،رفت،...
رفت و دیگه هیچ کس از اون کوچه حسیین رو ندید.
هر روز که رفت و آمد مامانش رو میدیدم، انگار چهره آاش کم کم داشت عوض میشد
اولها نگران به نظر میرسید، بعدها منتظر، و همینطور منتظر موند......
بعد چند ماه خبر آوردن که تو یه عملیاتی جزو گمشده هاست، یکی از دوستانش میگفت که دیده که تیر خورده، یکی میگفت که نه اسیر شده، یکی میگفت که نه ...
آخرش به مادر و پدرش هیچ جوابی ندادن، که تکلیف این پسر هفت ساله مرادشون چی شد؟
وقتی مامانش رو تو رفت و آمد روزانه میدیدم تو کوچه، وقتی هر از گاهی تو راه که با صدیق میرفتم خرید، در حالیکه چادر صدیق رو گرفته بودم، و به حرفهای اونها بالای سرم گوش میدادم، به چهره ش دقت میکردم، چشم هاش منتظر بود، انگار انتظار کم کم داشت خاصیت جدا نشدنی چشم هاش و چهره ش میشد، همش حرف حسین رو میزد، و اینکه آرزو میکنه که اسیر باشه....
تصور کن، که یه مادر باید تو چه شرایطی قرار بگیره که بالاترین آرزوش و تمام نذر و نیازش این باشه که پسرش اسیر باشه و یه روزی بر میگرده.
یک سال، دو سال، ۴ سال، ۶ سال، ۸ سال..
هیچ کس هیچ جوابی نداد بهشون، هیچ کس از اونها که یه روز نشستن زیر پایه پسر ۱۶ ساله شون و مغزش رو شستشو دادن و گفتن که جنگ و جبهه از اهم واجبات و حتا نیاز به اذن پدر مادر نداره، و از خدمت به پدر و مادر و همه چیز واجب تره، همونها نگفتن که جنازه این پسر باریک، لاغر ، که شاید فقط تو اون جنگ لعنتی میتونست دیوار گوشتی واسه شما باشه، وگرنه ،از اون پسر ۱۶ ساله چه انتظار تاکتیک و تخصص جنگی میشه داشت، حالا همونی رو که امید زندگی اون دو تا آدم بد بخت بود، حالا هست یا نیست؟؟ اگه نیس بابا یه جنازه بیارین بگین اینه که این مادر بدبخت، این پدر مریض بیشتر از این از درد انتظار، مجنون نشن،
همون آدمهای جنایتکاری که دم در دبیرستان پسرونه میایستادن، و پسر بچههای ۱۶-۱۷ ساله رو سوار اتوبوس میکردن و میفرستادن خط مقدم که از یه کلاس ۳۰ نفری نصف بیشترشون برن جنگ، و وقتی بعد چند ماه جنازه شون برمیگشت، این روانیهای جنایتکار، همون همکلاسیها رو ببرن غسالخونه، بگن جنازههای دوستاتون رو ببینید ،بگن که ببینیند همین بغل دستیتون شهید شده، حالا شماها مسول خون اینها هستین....
خوب از اون پسرهای باقیمونده، چه انتظاری میشه داشت،؟؟ اینکه احساساتی نشن؟ و بمونن درسشون رو بخونن؟ یا اونها هم شال و کلاه کنن و برن؟؟
حالا هیچ خبری از اون آدمها نبود، فقط میگفتن که منتظر باشین..
باباش هر روز خمیده خمیده تر شد،مریض شد، .. تا اینکه یه روز از انتظار زیاد ، رفت،
مامانش موند، با چشم هایی منتظر و خاموش و خاموش تر مشد
از کوچه ما رفت، دیگه مامانش رو ندیدم، ولی اون نمیدونست که یه جفت چشم و یه چهره خاموش منتظر ، برای همیشه واسه من گذشته، و پسرش آخرین نگاهش رو.
هنوزم که هنوز علاوه بر خیلی چیزاها که تو روحم هکّ شده، تو هر جا که اسم اون جنگ لعنتی میاد، علاوه بر هزار تا یادگاری که تو روح و ذهن من نقش بسته از اون روزها و لحظههای لعنتی، دو جفت چشم همیشه با من ، اون نگاه آخر حسین هیچ وقت یادم نمیره، یعنی مثل روز روشن جلو چشم هام، و اون چشمهای پر از انتظار مادرش
۲۶ مرداد ۶۹ رسید، یک سری برگشتن، اون روز من دیوانه شده بودم، میخواستم از شرٔ این دو جفت چشم لعنتی خلاص بشم، میخواستم که دیگه اون چهره خاموش منتظر رو محو کنم، وقتی میدیدم که مادرها پسرهاشون رو بغل میگیرن و از شادی داد میزنن و گریه میکنن و میرقصن و میخونن... از خوشحالی اونها به پهنای صورت اشک میریختم، انگار همراهی این دو جفت چشم و اون چهره خاموش منتظر، باعث شده بود که من هم تا حدودی بفهمم که معنای لمس کردن یکی که سالها منتظرش بودی یعنی چی.
دلم میخواست که مامان حسین جزو اونها بود،ولی خبر رسید که اون نیومد، بین اونها نبود،
و مادر حسین هی منتظر موند، هی منتظر موند،..
و شاید هنوز منتظر..
و من هنوزم که هنوز در تمام لحظه هایی که خاطرات اون روزها رو مرور میکنم،یا عکسی میبینم، یا فیلمی، یا مادری که منتظر، یا هر چیزی که یک نشانه مشترک با اون روزها و لحظهها داشته باشه، دو جفت چشم حاضر و ناظر جلو چشم من هستن، و یک چهره خاموش منتظر من رو همراهی میکنه.
من هم منتظر، منتظر یه روزی که اون چشمهای نگران و منتظر به آرامش برسه و اون چهره خاموش منتظر به آرامش برسه
خلاصه اینکه، امروز دوباره فیلم آرشیو برگشتشون رو دیدم، چه لحظه هایی بود، اتوبوسهاشون از شهر ما ردّ میشد، و همه رفته بودن تو جادهها ایستاده بودن، ...
دوباره پرت شدم به روزی که اون داشت میرفت و من نگاه آخرش رو ...
به نظرت عدالت کجاست؟...............
یعنی اصلا جایگاه عدالت تو این داستان کجاست؟؟ یعنی تو دله این آدمها چی میگزره؟؟
نمیدونم، نمیدونم
فقط دنبال یه نشانهای از عدالت میگردم
یعنی میشه یه روزی بیاد که حساب بشه که زندگی چند نفر آدم، خراب شد، از بین رفت، متلاشی شد، ؟؟؟؟؟ چه امید هایی؟ چه آرزو هایی؟ چه اونها که رفتن و نیومدن، چه اونها که رفتن و اومدن، و برگشتن دیدن که همه اونها که مشوقشون بودن حالا کجاها هستن و اونها که برگشتن کجا هستن؟ چه آدم هایی که اسییب دیدن و گوشه بیمارستان، تیمارستان و تو رختخواب منتظر تموم شدن نفس آخر هستن، چه ...................... خانواده، بچه ،،،،،،................ یعنی فکر کنم همه، همه،........؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
حالا میشه که اینها رو حساب کرد، و آیا میشه که اونها که مسول بودن یه لحظه فکر کنن ببینن که چه کار کردن...؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟.
عدالت رو پیدا نمیکنم، شاید باشه و من نمیبینمش....................
راستی مامان حسین الان کجاست؟به نظرت هنوز منتظر؟
No comments:
Post a Comment