تا حالا شده که یه لحظه به خودت بیأیی ، ببینی که دیگه هیچ چیزی تو ذهنت نمونده که بهش باور داشته باشی، بعد هی دنبال این بگردی که اون ته مهها دنبال یه چیزی بگردی که بهش تکیه کنی و ایمان داشته باشی، ولی چیزی پیدا نمیکنی، اگه اون روزها به این مقولات فکر میکنی، روز هایی باشه که تو منحنی سینوسی رو اون آاپ ش باشی، و پر انرژی، با خودت میگی که خوب، من خودم هستم، این رو که میدونم، و باورش دارم، پس میتونم،... میری جلو...
ولی امون از وقتی که تو اون روز هایی باشی که اون پأیین منحنی قرار داری، شل، بی انرژی و پأیین،بی اعتماد به نفس،
حالا وقتی که رجوع میکنی تو خودت و میبینی که هیچ چیزی نمونده که بهش بچسبی، باورش داشته باشی، و شاید یه کور سویی از یه باورهای قدیمی هنوز اون ته ذهنت داره سؤ سؤ میزنه، ولی جلوش کلی علامت سوال ریخته که نکنه، نباشه؟ نکنه..؟ نکنه...؟ ولی با این وجود میگی که نه هست، ولی صد در صد مطمئن نیستی، اون موقع چقدر حالت بد میشه،
که وای، خودت که هیچی، اوضاعت درام ، اون بالاها هم که خبری نیست، و جایی و کسی و چیزی و ... نیست که بهش باور داشته باشی که اون بهت انرژی بده، اون موقع چه احساسی داری؟؟
یه زمانی که شک کردن هام شروع شد، و شروع کردم به تمام باورهای قدیمیم، یه علامت سوال گذشتم جلو شون، و شروع کردن به بالا و پأیینشون بدون پیش زمینه ذهنی نگاه کردم و خوشحال از اینکه به خودم اجازه دادم که شک کنم، حتا به اون چیز هایی که میترسیدم شک کنم،
اون موقعها از لایههای بیرونی شروع میکنی و کم کم هی غربال میکنی، تکلیف یه سری چیزا زود معلوم میشه، یا شاید هم زود نه، ولی در گذر زمان روشن میشه برات، و هی از تعداد بت هایی که ساخته بودی، یا شاید هم کلمه بت خوب نباشه، باید بگم از تعداد نمادهای باورت هی کم و کمتر میشه . اون موقعها تو خوشحالی که داری یه گرد گیری حسابی ذهنت و اون گوش موشههای ذهنت رو میکنی،
بعد کم کم میرسی به یه قسمتهای کمی سخت تر، اونجاها که تمام بنیان زهنیت رو رو اونها پایه گذاری کردی، بعد میترسی که شک کنی یا نکنی.؟؟ و حتا وقتی علامت سوال رو با ترس و لرز میذاری جلوشون، هی به خودت ندا میدی که حالا بهش فکر نکن، بذار بعدا. و هی به زمان میسپاریش..
بعد یه قسمت از ذهنت دلیل و برهان پشت سر هم میاره که نه به چسب به همون باور ها، یه دلیل بزرگش ترس از دست دادن اون باور، اینکه یه لحظه رو تجسم کنی که اون که همیشه بوده، حالا نیست، یعنی نیست،
تا این رو تصور میکنی، بدو بدو میرو میچسبی بهش، ولی یه خورده دیگه اون یکی قسمت ذهنت، میگه خوب این که نشد، تحلیل درست، حالا شروع میکنه اون هم دلیل و برهان میاره،...
و تو در گیر این جدال ذهنی...
آخرش ممکنه که اون باور از بین نره، ولی قدرتش واسه تو کمرنگ میشه، دیگه تو، تو یه جاهایی که کم میاری، نمیتونی صد در صد بهش اعتماد کنی و این فاصله هی زیاد و زیاد تر میشه، بعد این میشه که تو چشمات رو باز میکنی، میبینی که تو فکر میکنی که به خیلی چیزا باور داری، ولی نداری،....
اون موقعها که این شروع به خونه تکونی کردم،فکر نمیکردم، یه روزی بیاد که برگردم ببینم که خوب کم کم دیگه ضریحی نمونده که بهش دخیلم رو ببندم ....
2 comments:
به به چه حس مشترکی !بی ضریحی خیلی حال عجیبیه!
vali too kheili az lahazat tarsank kheili
Post a Comment