Monday, January 30, 2012

نامه به ژیلا

سلام ژیلاجان

چند روزی است صبح که از خواب بیدار می شوم، نخستین کاری که می کنم کشتن چند مورچه است، در زمستان و این همه مورچه؟!نمی دانم دلیلش چیست؟جالب است که در کنار تخت من صف طولانی مورچه ها دیده می شود، پس لانه اش احتمالا باید جایی در همین نزدیکی من باشد.حالا بعد از چند روز و نابود کردن نزدیک به پنجاه-شصت مورچه، دیگر کسی نمی تواند بگوید که بهمن آدم خیلی خوبی است، حتی آزارش به مورچه هم نمی رسد.هرچند که خودم هم تا قبلش چنین ادعایی نداشتم.

چند روزی است که می خواهم برایت یک نامه بنویسم و کمی با تو درد دل کنم.اما حالا که دارم برایت می نویسم، نمی دانم از کجا شروع کنم.

از آخرین نامه ای که برایت نوشته ام نزدیک به یک ماه می گذرد اما نمی دانم چرا نمی توانم تمرکز کنم.تا می خواهم روی یک موضوع تمرکز کنم، نمی دانم چه اتفاقی می افتد که یک دفعه سر از چند جای دیگر و چند موضوع دیگر در می آورم، مثل همین الان.

اوایل فکر می کردم دچار مشکل خاصی شده ام، اما به نظر می رسد بقیه هم دچار این معضل شده اند.گاهی اسامی یادمان می رود، واژه هایی که قبلا و هر روز استفاده می کردیم، حالا به زحمت از زبان خارج می شود.بعضی وقت ها برای پیدا کردن یک کلمه و اصطلاح هرچه فکر می کنیم، کمتر موفق می شویم.بعد به یک باره بی هیچ دلیلی آن اسم یا هرچه که بوده، یادت می آید، اما معمولا این اتفاق خیلی دیر می افتد، یعنی زمانی که دیگر نیازی به آن نداری.

همین چند روز پیش شماره تلفن برادرم را فراموش کردم.حتی به خاطر نمی آوردم که آن را کجا نوشته ام.امکان تماس تلفنی تازه بعد از ۱۸ ماه فراهم شده است.هر بیست روز یا یکماه یکبار به مدت پنج دقیقه فرصت داری که تلفن بزنی.تازه اگر مسوولان بند به هر دلیل تصمیم نگرفته باشند که به خاطر تنبیه زندانی ها، آن را چند روز قطع کنند.به هرحال زمانی که داشتم به شماره او فکر می کردم، دیدم حتی شماره تو را هم فراموش کرده ام. شماره ای که همیشه حفظ بودم یکهو از ذهنم پریده بود.کارت تلفن را توی دستگاه گذاشته بودم اما فقط توانستم شماره صفر را روی شماره گیر فشار بدهم.هرچه به ذهنم فشار آوردم، کاری پیش نرفت.نوبت آن روز تلفن من، تماس نگرفته به پایان رسید. عبدالله مومنی پرسید:چی شد؟صحبت کردی؟نمی دانم چرا نتوانستم راستش را بهش بگویم و فقط گفتم :زنگ خورد، اما کسی جواب نداد.به مامورها هم همین را می گوییم، یک کلک مرسوم است برای اینکه شاید بتوانیم دوباره از مسوولان زندان وقت تلفن بگیریم.

همان موقع که بیرون آمدم دو نفر از زندانی ها در حال تقسیم و وزن کشی میوه های تازه رسیده به بند بودند،یکی از آنها عددی را گفت که به یکباره نه تنها شماره تلفن تو و برادرم، بلکه تلفن های چند نفر دیگر نیز به یکباره از مقابل چشمانم رژه رفت.

انگار همین الان هم دچار همین مشکل شده ام و تمام چیزهایی که در این مدت بهش فکر کرده بودم تا برایت بنویسم از ذهنم پریده است و به همین دلیل هرچه که به ذهنم می رسد می نویسم.بدون اینکه یک ارتباط منطقی با هم داشته باشند.

اینجا هر روز با آدم ها و اتفاقات عجیب و غریبی روبه رو می شوی، تا بیایی با یک نفر اخت بشوی و به خلق و خوی اش خو بگیری، نامه جابجایی اش می رسد و یا برای حکم اعدام نامش را می خوانند.آن اوایل وقتی قرار بود که کسی را از اینجا به یک زندان دیگر بفرستند، یک شور و احساس عجیب در بند به پا می شد.برخی گریه می کردند، عده ای غمگین، دست ها اغلب بر سینه، و آنها که خوددارتر بودند چشم شان تر می شد و با یک شعر و سرود و کف زدن های ممتد او را تا در خروجی بدرقه می کردیم.اما حالا دیگر کمتر این نوع حالت ها را شاهدیم.انگار زندان ما را یکجورهایی سخت جان کرده است، نمی دانم نامش را بی احساس شدن بگذارم یا مقاوم تر شدن؟هرچه هست انگار داریم عادت می کنیم، به همه سختی ها و غم ها، حتی به همه بدی ها و پستی هایی که در حق مان می شود.

عادت کردن، همان چیزی است که همیشه از آن بدم می آمد، حالا انگار دارم به آن مبتلا می شوم:روزمرگی، خطرنکردن، گام جدید برنداشتن و یکجور در جا زدن….خودت می دانی که چقدر از زندگی بدون خطر کردن بدم می آمد، خودت می دانی چقدر از محافظه کاری و عادت کردن به آنچه موجود است بدم می آمد….و من این روزها دارم مبارزه می کنم که عادت نکنم.

گاهی اینجا اتفاقاتی می افتد که با خودم می گویم چقدر راحت خواسته ها و آرزوهای آدم کوچک می شود، گاهی می ترسم نکند آرزوها و خواسته هایم حقیر شود.اینجا گاهی به چیزهایی توجه داریم که بیرون کمتر برای ما مهم بود و حتی نمی دیدیم شان.بگذار برایت مثالی بزنم.مثلا همین قاشق و چنگال، بشقاب و کاسه و قابلمه را که هر روز آنهایی که نوبت شهرداری شان هست شمرده شده از گروه قبلی تحویل می گیرند و روز بعد باید عینا به جانشینان خود تحویل بدهند.شهردار یعنی کسی که هرروز کارهای رفاهی و بهداشتی و نظافت هر اتاق را برعهده می گیرد.اینجا بر خلاف بندهای عادی که برخی از زندانی ها در برابر پول شهردار می شوند، همه زندانی ها در هر موقعیت و شغلی که باشند در امور شهرداری مشارکت می کنند، فرقی نمی کند قبلا روزنامه نگار بوده باشی یا وکیل مجلس، یا معاون وزیر. بنابراین همه به نوبت شهردار هستیم.

داشتم از قاشق و چنگال و کاسه و بشقاب برایت می گفتم.نمی دانی گاهی چه خنده ها و سر و صداها که ساعت یک و دو شب بر سر شمردن، تحویل گرفتن و پس دادن آنها بلند نمی شود.خودمان هم به این وضع بلند بلند می خندیم.گاهی خنده ها تلخ و تاسف بار می شود.عبدالله این جور مواقع با صدای بلند می گوید: ای خدا! دنیای ما چقدر کوچک شده است.

دیدن زندانی هایی که مامور اموال اتاق ها هستند هرشب تا دیروقت یک اتفاق عادی است، بچه هایی که قاشق و چنگال به دست از این اتاق به آن اتاق می روند، تا قاشق و چنگال های شان را جور کنند، اتفاق هر روز و هر شب بند است.با اینکه روی این وسایل شماره اتاق ها نوشته شده، باز هم در زمان آشپزی و شستن ظروف همه چیز قاطی می شود.دقیق ترین مسوول اموال فیض الله عرب سرخی از اتاق هفت است که روزگاری معاون وزارت بازرگانی دولت اصلاحات بوده …آنقدر در این موضوع سمج و منظم است که تا وسیله ی مفقود شده را پیدا نکند، نمی خوابد.

یکی-دو ماهی هست که جمال عاملی از جوانان خوب جنوب شهری به اتاق ما آمده است.آدم جالبی است و شطرنج را خیلی خوب بازی می کند.در حقیقت قهرمان کل بند است. راستی گیاهخوار هم هست.از یک خانواده پر جمعیت آمده است و از اوضاع و احوال فکری خانواده اش که صحبت می کند انگار همه جامعه ایران را مقابل چشمانت تشریح می کند، بخشی ازخانواده اش طرفدار جمهوری اسلامی اند،بخشی هم جنبش سبزی، یک سوم هم بی تفاوت.

به جزییات ذهنی شان که اشاره می کند، بیشتر جلب توجه می کند:

«پدرم روحانی است، اما اعتقادی به حکومت دینی ندارد.یکی از برادرهایم جانباز جنگ عراق و ایران است، یکی هم بسیجی و خودم هم چپ مارکسیست.»

به گفته خودش روزی که ماموران برای دستگیری اش به خانه شان آمده بودند، ابتدا فکر کردند که آدرس را اشتباه آمده اند،چون روی یک دیوار عکس بزرگی از حسن نصرالله، رهبر حزب الله لبنان و همین طور عکس آیت الله خامنه ای، رهبر ایران نصب شده بود.

جمال می گوید: عکس احمدی نژاد هم قبلا روی دیوار نصب بود اما آن برادرم که بسیجی است وقتی او در سال ۸۸ در مراسم تحلیف مراسم ریاست جمهوری دست آقای خامنه ای را نبوسید، عکس اش را تکه پاره کرد.

به خوبی به یاد دارد که روز نهم دی ماه ۸۸ در زندان انفرادی سپاه بود.همان روزی که حامیان حکومت در برابر تظاهرات معترضان در روز عاشورا ی سال ۸۸به خیابان آمده بودند تا معترضان را محکوم کنند. می گوید در بند دو- الف ماموران برای تخریب روحیه زندانی ها مراسم تظاهرات طرفداران حکومت را مستقیم و با صدای بلند از پشت بلندگو در زندان پخش می کردند.

جمال با دیدن برنامه های تلویزیون به خودش گفته بود: این تبلیغات نشان می دهد که در روز عاشورا مردم زیادی در حمایت از جنبش سبز، به خیابان آمده بودند که حالا اینها این همه خشمگین اند. نشانه های خشم را از تبلیغات و شعارهایی که می دادند،احساس می کرد.با خودش گفته بود:اینها دیگر چه کسانی هستند که علیه ما شعار مرگ سر می دهند، بعدها فهمید که سه خواهرش از جمله کسانی بودند که در آن تظاهرات حضور داشتند و علیه او و دیگر معترضان شعار داده بودند، آنها شعار مرگ بر برادرشان را سر داده بودند.

داستان زندگی اش را که می شنوم هم خنده بر لبم می نشیند و هم افسوس و تعجب به سراغم می آید که بر سر این ممکلت چه آمده است.جمال به یکسال حبس محکوم شده و اسفندماه امسال آزاد می شود..یعنی دو-سه ماه دیگر.

یک نفر دیگر هم هست که سرنوشت تلخ و ناراحت کننده ای دارد. پارسا ۳۵ سال دارد،هفت و نیم سال را تا آخرین روزهای حکومت صدام حسین در زندان ابوغریب بوده است وقبل از آن هم دو و نیم سال با اعضای سازمان مجاهدین خلق در کمپ اشرف بوده و چون خیلی زود تبدیل به مخالفان سازمان مجاهدین شده بود، مقامات این سازمان او را تحویل دولت صدام حسین داده بودند و آنها هم او را به زندان ابوغریب می اندازند.در زندان بود تا اینکه هفت سال و نیم بعد آمریکایی ها وارد شدند و او هم آزاد شد. حالا پس از هشت سال به اتهام رفتن به عراق و زندگی در کمپ اشرف توسط جهموری اسلامی ایران در زندان اوین به سر می برد، هنوز حکمی برایش صادر نشده است.

مسعود پدرام از او می پرسد که ازدواج کرده است یا نه؟و وحید لعلی پور با خنده ای جواب می دهد:«وقت نداشته که ازدواج کند، همه اش در زندان بوده است، از این زندان به آن زندان.»

دیروز یک نفر را آورده اند که خودش می گوید وابسته به جریان انحرافی است و من چقدر تعجب می کنم که چطور همان عنوانی را به خودش می دهد که متهم کنندگانش به او و جریان وابسته به او داده اند.از این ناراحت است که اگر سه روز دیرتر می گرفتندش، الان استاندار سیستان و بلوچستان بود. راست و دروغش با خودش.

نکته جالب گفت و گوی کوتاهی است که در حیاط بند با فریدون صیدی راد یکی از هم اتاقی های ما داشت.از فریدون می پرسد:شما از فتنه سبز هستید؟ فریدون جواب داده بود:«فتنه سبز نه! من از جنبش سبز هستم»

و بعد خودش گفته بود:«من از جریان انحرافی هستم.»

اهل خوزستان است و آن طور که خودش می گوید ۱۵ نفر هستند که با هم بازداشت شده اند و پس از دو هفته از دو-الف سپاه به بند ۳۵۰ آورده شده اند.

خدا،آخر و عاقبت این ممکلت را به خیر کند.به قول سعید متین پور باید خودمان را برای پذیرایی از جنبش انحرافی! آماده کنیم.حتما تا قبل از انتخابات تعدادی دیگر از آنها را به اینجا می آورند.روزگار و چرخش چرخ گردون بزرگترین آموزگار است.این جمله را در داستانهای دوران دبستان می خواندیم و درکش برایمان سخت بود.حالا به چشم خودم دارم تبلورش را می بینم.اینها که تا دیروز به ما خس و خاشاک می گفتند و لاف پیروزی می زدند و سرمست از قدرت، ما را به زندان می انداختند.حالا خودشان با ما در یک زندان و حتی یک بند هستند.تا فردا چه پیش آید و چه کسان دیگری به این زندان آورده شوند؟

ژیلای عزیز،

این روزها هوا سرد است و کمتر از اتاق بیرون می روم.باران و برف که می بارد هر یک از زندانی ها با حسرت از پنجره به بیرون نگاه می کنند و یاد خاطره های دوردست خود در هوای برف و بارانی می افتند.

یکی می گوید:کیف می دهد الان در شمال باشی، آن یکی می گوید که رانندگی در این هوا می چسبد و نفر سوم آرزوی اسکی و لیزخوردن توی برف را دارد.

و ژیلا، من یاد روزهای برفی می افتم که با هر برفی از تو می خواستم برویم بیرون و زیر برف قدم بزنیم، بویژه وقت هایی که برف یخ زده و زیر پای آدم قروچ قروچ می کند ، اما تو بیشتر وقت ها می گفتی سردم است و… نمی آمدی و من آنقدر اصرار می کردم که گاهی بالاخره راضی می شدی…هرچند بیشتر وقت ها موفق نمی شدم و تنهایی می رفتم زیر برف..

ژیلا، هنوز هم همانقدر سرمایی هستی؟هنوز هم برف که می آید علاوه بر شوفاژهایی که در خانه روشن است، بخاری برقی کوچک ات را هم روشن می کنی و نزدیکش می نشینی و کتاب می خوانی؟ و می گویی چه کیفی دارد بیرون برف ببارد و آدم خودش را به بخاری برقی بچسباند؟ یادت هست من مسخره ات می کردم که آدم باید خیلی بی ذوق باشد که وقتی چنین برف زیبایی می بارد توی خانه کز کند…و تو می گفتی که بی ذوق هستم دیگه بهمن..چی کار کنم؟

هر بار هم که در روزهای برفی موفق می شدم تو را بیرون ببرم، با دوز و کلک تو را زیر درخت هایی می بردم که روی شاخ هایش یک عالمه برف نشسته بود.کلک هم این بود که می گفتم :ژیلا ببین چقدر برف روی این درخت نشسته و بعد دستت را می گرفتم و به طرف درخت می کشیدم و می گفتم بیا زیر درخت تا خوب برفها و شاخه های سفید شده اش را ببینی و بعد ناگهان با پا محکم به درخت می کوبیدم، برف ها روی سرت آوار می شد و تو مثل آدم برفی سفید سفید می شدی و تو هر بار با همین کلک دوباره فریب می خوردی.

محمد حسین خوربک تازه از مرخصی بازگشته است، فرزندش تازه متولد شده، اسم دخترشان را دینا گذاشته اند.بچه ها از او در باره معنای نام فرزندش می پرسند و او می گوید:آنطور که همسر محترم ما از لابلای دایره المعارف پیدا کرده، دینا یعنی وجدان آگاه و بیدار.

حسین جوان خیلی خوب ، با روحیه و با نشاطی است، از آنهایی است که وقتی می بینی اش از خودت خجالت می کشی که مبادا کم بیاوری.چند روز پیش از زایمان همسرش چند بازجوی وزارت اطلاعات از او خواستند درخواست عفو بنویسد تا آزادش کنند، اما پاسخش نه بود.بازجوها به او گفته بودند:«تو احساس نداری.مگر نمی دانی همسرت به زودی زایمان می کند و بهتر است تو در کنارش باشی.»

جواب داده بود اگر قرار است برای خوشحالی همسرم و به خاطر اینکه شب تولد فرزندم کنارش باشم عفو بنویسم اما همیشه از این کار خودم پشیمان باشم، ترجیح می دهم نه تنها روز تولد فرزندم بلکه تا لحظه تمام شدن حکم ام در زندان بمانم.اینطوری اگر روزی فرزندم پرسید که زمان تولدش کجا بودم، با افتخار خواهم گفت برای اینکه تو آینده بهتر و آزادی داشته باشی در زندان بودم.

همین الان که دارم این نامه را برایت می نویسم ۲۷ نفر را آورده اند که جرمشان عضویت در القاعده است.بچه های کردستان ایران اند و همه شان هم جوان اند.مسن ترین شان به زحمت بالای ۳۵ سال سن دارد.برخی از آنها دو سال است که بین زندانهای سنندج و زنجان در رفت و آمدند.کارگر، دستفروش، شاگرد نانوا و خیاط.با سواد ابتدایی و چند نفری هم دبیرستان را پشت سر گذاشته اند.

آدم می ماند این مملکت به کجا می خواهد برود؟ فقط در یک کردستان چهار-پنج گروه مسلح با تفکرات و گرایش های متضاد فعال اند.از این معجون چه در خواهد آمد، نمی دانم؟حالا موضوع فشارهای غرب و تهدیدات خارجی را هم به آن اضافه کن، به علاوه ی بیکاری، تورم، ناکارآمدی و فساد روز افزون حکومت و ناتوانی اش در حل مسائل و مشکلات روزمره مردم.در این دو سال نزدیک به ۵۰ نفر از اعضای القاعده را در اینجا دیده ام.

خبرهایی که از بیرون می رسد، هم ناراحت کننده است و هم امیدوار کننده.حقیقتش را بخواهی گاهی من می ترسم، برای تو، خودم، ایران و مردمانش.از این دولت کمتر دور اندیشی و تفکر دیده ایم و همین است که بیشتر نگرانم می کند.

خیلی شب ها خوابهای بد و ترسناک می بینم.دیگران هم همینطورند.بیشتر خواب ها حول و حوش جنگ، درگیری، و اعدام است.از همه بدتر این است که اغلب خوابهایمان تکراری است.تعدادی از زندانی ها می گویند مدتهاست که خوابهایشان را به یاد نمی آورند و برخی دیگر هم ترجیح می دهند در باره اش با کسی حرف نزنند.عده ای اگر خوابی می بینند، خوابی است که همه رویدادهایش در محیط زندان می گذرد، حتی دوستان و آشنایان خود را نیز در محیط زندان می بینند.

احساس می کنم دربرابرمان چشم انداز بی انتهایی وجود دارد، چشم اندازی که مبهم و گاه تیره و تار است، انگار کشور نیز به یک زندان بزرگ تبدیل شده است.در تمام این سالها و حتی پیش از آنکه ما چشم به این جهان باز کنیم، تلاش همه مبارزان این بود که برای مردم ایران خوشبختی بیاورند.روزی که یک ایرانی اگر خواست به میدان اصلی شهر برود و با تمام توان علیه دولت فریاد بزند و کسی به او کاری نداشته باشد.اگر دلش خواست فریاد بزند:ای خدا!ما چه دولت نالایق و فاسدی داریم.این آزادی همه آرزوی ما بود.

حالا پس از این همه سال انگار در همان نقطه اول ایستاده ایم.کشور چند پاره و از آن بدتر دل های چند تکه شده و آرزوهای دست نیافتنی. چند روز پیش با جواد مظفر صحبت می کردم، خاطره ای از مهندس سحابی برایم تعریف کرد.خاطره گفت و گویی که مهندس سحابی، این پیر سیاست و مبارز ایران به او گفته بود :ما پنجاه سال است که تمرین شکست می کنیم.

راستش را بخواهی بر خلاف گذشته خیلی بدبین شده ام، یادت هست همیشه به من می گفتی تو بیش از حد خوش بین هستی.حالا تا حدی بدبین شده ام.ما تازه داریم یاد می گیریم.کم کم و آهسته.اما آن بیرون اتفاقات خیلی سریع تر از ما در حال رقم خوردن است.

می دانی، ما برای هیچ چیز خودمان را آماده نکرده بودیم.انگار آن عقب ماندگی تاریخی ایران باز هم گریبانگیرمان شده است.در تمام این سالها باید بیش تر یاد می گرفتیم، بیشتر خودمان را برای روبرو شدن با حوادث آماده می کردیم، باید بیشتر می خواندیم، باید اتاق فکرهای قوی می داشتیم، باید سازمان و برنامه ریزی می داشتیم…اما نمی شود افسوس گذشته را خورد.

گاهی با خودم فکر می کنم، همچنانکه در جریان کودتای ۲۸ مرداد ماه، آمریکایی ها و انگلیسی ها تمام رویاهای ما را بر باد دادند، این بار هم ممکن است با یک بدشانسی تاریخی روبرو شویم.در تمام سالهای گذشته ما کم اقبال بوده ایم و بسیار بدشانس.این ناقوس جنگ اگر واقعا نواخته شود، به ضرر جنبش سبز است و همه ما نگرانیم.وقتی می گویم ما یعنی اغلب ما زندانیان سیاسی.

گاهی یک اتفاق در زندگی یک آدم بیشتر از آنچه فکر کند سرنوشت ساز و تعیین کننده است.همین نوع اتفاق ها که خارج از توان و اراده ماست، می تواند مسیر ملتی را دگرگون کند.خوب که به تاریخ معاصر ایران نگاه کنیم از این حوادث سرنوشت ساز تاریخی در اطرافمان زیاد می بینیم.اگر بخواهم با بدبینی بیشتری قضاوت کنم، گاهی احساس می کنم بدشانسی تاریخی ملت ایران هم به گونه ای هست که چندان چشم انداز روشنی را در برابرم نگذارد.نمی دانم شاید زیادی بدبین شده ام، شاید هم خرافاتی ..اینها فکرهایی هست که زیاد در ذهنم می گذرد .نمی خواهم به تو دروغ بگویم، می خواهم رو راست به تو بگویم گاهی وقت ها خیلی مایوس می شوم.

اما نه، نگران نباش! چیزهای امیدوار کننده ی زیادی هم هنوز هست. بعد از این همه فشار و سرکوب که جنبش سبز در دوسال و نیم گذشته پشت سر گذاشته است، هنوز هم صداهای پرتوان اعتراض شنیده می شود، هنوز زندانی ها استوارند و از درون زندان پیام مقاومت می فرستند و این من را امیدوار می کند و من ترجیح می دهم همچنان امیدوار باشم.

عزیزم، یادت نرود که در هرپیچ تاریخی، حوادثی نهفته است که هرگز فکرش را نمی کنی، حوادثی که حتی باهوش ترین و حسابگرترین آدم ها را هم متعجب خواهد کرد و چرا این بار این اتفاق سربلندی و آزادی ایران نباشد.بیا همچنان امیدوار باشیم.

مواظب خودت باش

بیست و چهارم دی ماه ۱۳۹۰

بند ۳۵۰ اوین

اتاق ۹


اینقدر این نامه من رو درگیره خودش کرده، که منی که خیلی‌ وقت بود به عمد گرد و خاک این خونه رو نگرفته بودم، دلم می‌خواست یه جایی این نامه رو بذارم. میدونم که این خونه خیلی‌ هم خواننده نداره. من اینجا اگه چیزی میزارم واسه دل‌ خودم میزارم که یه جایی مثل دفترچه خاطرات ثبتش کنم.

به جمال فکر می‌کنم که چه آدم جالبی‌ میتونه باشه.

به اون پارسا که بهترین سالهای عمر ش تو زندون بوده

به اون چند تا جوون کرد که اسم القاعده اوردنشون.

به اونی‌ که بیچاره میتونسته استاندار بشه که یه دوروز دیر تر می‌‌اوردنش!!!

یعنی‌ داستان این روز‌های زندون‌های ما، عجب داستان عجیبیه.

داستان این روز‌های مملکت من چه داستان اشک آور و تلخیه.

برای خودم یه زمانی چوب خطی‌ رو ترسیم کرده بودم و فکر می‌کردم که تلخی‌ نمی‌تونه از یه مرزی بیشتر بگذره، الان این روز‌ها که به عقب برمی‌گردم، میبینم که چقدر مدت زمان طولانی‌ می‌شه که تلخی‌ خیلی‌ وقت که مرز و ردد کرده.

No comments: