بعضی وقتها حالت بده،احساس خفگی میکنی ،احساس میکنی هر کاری میکنی حالت خوب نمیشه ،هر چی گوش میدی ،هر کتابی میخونی،هر غذائی میخوری ،خلاصه به هر دری میزنی که این حال ناا جورت، جور بشه ،نمیشه که نمیشه .ساکتی ،ساکت ،خاموش ،و فقط نظاره گرم گذر زمان.
به اون روزها فکر میکنم که چه روز هأیی بود ،به خونه ،به حیات خونه ،به باغ ،به اونها که رفتن ،به اونها که موندن و هستن.
به روضه که چند روز پیشها بود.هر روز صبح زود قبل از طلوع آفتاب بلند شو برو، خواب الود ،صبحانه اونجا بخور و به روضه گوش کن.نون سنگک داغ ،نعناع و پینر و چای شیرین ،و صدای آقای مهاجرانی که هر سال تقریبا یه مدل روزه میخوند و با یه متن تقریبا یکسان ،.که عملا هم گوش کردنی در کار نبود ،فقط لذت میبردی که همه دور هم جامعه بودن و کلی شیطنت میشد کرد.زمستون و تابستون ،همهٔ دره هاش رو کامل یادم رای
نمیدونم چند سال که این روضه داره تو این خونه بر گذار میشه ،نمیدونم فکر کنم که باید بیشتر از ۵۰ سال باشه ،دقیقش رو باید بپرسم .اینکه روضه چطوری و واسه چیه یک طرف ،که خودش واسه خودش داستانی داره ،ولی چقدر خاطره تو این روزها هست که هر سال که میشه من میتونم همه لحظه هاش رو تک تک به یاد بیارم حتا از اینجا که دورم.
یه عکسی ازتون گرفتم ،یه عکسی که شما دو نفر توش بودید ،تو هیات خونه ،یه لحظه اشک هام اومد ،نه به خاطره شما ،به خاطره اون هیات ،اون گلها که اصلا از اولی که رشد کردن اونجا ندیدمشون،شاید هم به خاطر اون هوا ،شاید هم دلتنگ بچگی شدم ،روزهای بی خیالی،شاید هم ...
دعا میکنم که بارون بباره ،شاید زیر بارون راه رفتن ،رفتن ،رفتن ،زیاد رفتن حالم رو خوب کنه ،
No comments:
Post a Comment