Thursday, November 25, 2010
Thursday, November 18, 2010
به افتخار انسان بودنم
بعضی وقتها از انسان بودن خودم خجالت میکشم. بعضی وقتها حتا نمیتونم یک لحظه برای یک لحظه درک کنم که چرا اینقدر و تا این درجه ما داریم به پایین میریم
این انسان چه موجود عجیبیه، یعنی چه موجود خطر ناکیه
امروز یه ویدئو دیدم،
در مورد برده داری مدرن، پسر بچهها رو تو سنّ پأیین میفروشن، بهشون تجاوز میشه ، شکنجه شون میدن، هزار تا بالا سرشون میارن، آزار جسمی بهشون میدان، و دست آخر به فجیعترین حالت میکشنشون
دختر بچهها رو میبرن، بهشون تجاوز میکنن، بدنشون رو شکنجه میدان، ...
وای خدای من، باور کردنی نیست، ........این داستانها رو همیشه شنیده بودم، ولی اینبار این عکسها رو که دیدم، اصلا از صبح تا الان، با خودم میگم، مگه میشه؟، یه آدم؟، یه آدم مثل خودش رو اینقدر بتونه آزار بده؟، شکنجه کنه،؟ بسوزونه،؟ بلا سرش بیاره..؟؟؟؟
آخه مگه ما کی هستیم، یعنی ما آدمها چطوری میتونیم با دستهای خودمون این بلاها رو سر یکی دیگه بیریم،و شب بریم بگیریم راحت بخوابیم. آخه این که دیگه داستان مذهب و اعتقاد و نمیدونم حکم خدا و پیغمبر و جهاد و و ..اینها نیست که بگیم ،که یه راه فراری داشته باشن،و پشت اون پنهان بشن، یا اینکه این دیگه فرهنگ و سنت نیست که بگن، خوب سنت ما این رو میگه... که با زن یا دختر یا پسر باید این رفتار رو کرد، این چیه؟ این رفتار از کجا میاد؟ از یه مریضی روانی میاد که همه جای ادنیا هم به شدت زیاد،
تو مملکت خودمون که همیشه از این داستانها هست و هیچ کس رو نمیکنه، چقدر بچه و دختر و پسر و زن .. بلا سرشون میارن، به بدترین شکل شکنجه میشن و حتا خبری هم گفته نمیشه
و این دستان وحشتناکه تن فروشی...
خوب اونها که تن فروشی میکنن، هزار و یک دلیل پشت این کار دارن، ولی نکته وحشتناک قضیه اینه که ، چرا این همه بلا سرشون میارید؟؟، چرا اون غلطی که میخواید بکنید رو ،بکیند و تمومش نمیکنید؟؟چرا میسوزونینشون؟؟چرا شکنجه میدینشون؟ آخه چه لذتی واسه اون آدمها ها داره که سر یه بچه ،یا زن، یا دختر بچّه این همه بلا میارن، ؟؟ آخه این دیگه کجای بخش لذت بردن جنسی که این آدمها این همه وحشیانه این بلاها رو سر این طفلکیها میارن؟؟ من واقعا نمیدونم که چه هدفی از این کار دارن که این طفلکیها رو این رفتار وحشیانه رو بهاشون میکنن؟؟؟ وای .. باورم نمشیه که ما میتونیم اینقدر ....... باشیم (دنبال کلمه میگردم، ولی هیچ چیزی که بیان کننده احساسم باشه پیدا نمیکنم)
باورم نمشیه که ما آدمها میتونیم اینقدر مریض باشیم، من فکر نمیکنم که حتا حیوونها هم این بلا رو سر هم نوع خودشون بیارن،
یعنی ما چی فکر میکنی راجع به یه آدمی که تن فروشی میکنه؟؟ یعنی تا کجا به خودمون اجازه میدیم که اینقدر پست باشیم...
خوب اون داره تن فروشی میکنه ،چون یه دلیلی داره واسه این کارش، خوب؟؟ و اون طرف مقابل هم داره در ازاش سرویس لازم رو میگیره، خوب؟؟ پس ریشه این جنایتها از کجاست؟؟یعنی ما خودمون رو چی فرض کردیم؟؟؟ما چطوری به خودمون اجازه میدیم که اینقدر اینقدر اینقدر از انسانیت به دور باشیم............
وای خدای من، باورم نمشیه باورم نمشیه که ما اینقدر میتونیم پست باشیم...
خواهش میکنم که این ویدئو رو ببینید، عکسهای دلخراشی داره، و صحنههای ناراحت کننده، ولی خواهش میکنم ازتون که این رو ببینید.. و عمق فاجعه انسانی که دور و بره ما میگذره بیشتر پی میبرین..
....................
شنیدم که خدا بعد خلق انسان به خودش تبریک گفته، ولی شاید اون روز فکر نمیکرده که یک روزی این دسته گلی که خلق کرده، باعث شرمساری ابدی براش بشه!
به احترام انسان بودن خودم، و اینکه دانای موجودات عالم هستم، با شعورترینها هستم، و فرشتهها در برابرم به زانو در آمدند، سرم رو بلند میکنم و افتخار میکنم که که یک انسان هستم!
Monday, November 15, 2010
معشوق هایی در مسیر باد
این روزها فصل عاشقی من داره رسما تموم میشه، یعنی کم کم داره تموم میشه. سرم رو تو گردنی کاپشنم میکنم، دست هام هم تو جیب هام، بدو بدو راه میرم، فرصتی نمیکنم که که به معشوق هام نگاه کنم، یعنی اگه گردنم رو بالا بگیرم، باد میره تو لباسم، و چقدر هم تجربه بدیه که آدم از زیر لباسش سرما بره تو، یه جوری لرز آدم رو میگیره سرم پائین، و گردنم کمی خم به پأیین، جوری که نفس بازدمم رو میدم تو لباسم که کمی گرمم کنه، خلاصه هیچ راهی نداره که کمی سرم رو بالا بگیرم.. بعضی از اونها هنوز اون بالاها دارن هی پا فشاری میکنن و هنوز دل به باد ندادن، ولی بعضیهاشون هم گول باد رو خوردن و باهاش همسفر شدن، شاید که یه جای دیگه برن، ولی افتادن پائین، زیر پایه آدم هایی که به دلیلی نبودن اتوبوس مجبورن پیاده راه برن و چون دیر به مقصد میرسن میدون، و اونها رو له میکنن، آخه اتوبوسها این روزها تو شهر جان مقدّس تو اعتصاب هستن، و ما رو مجبور کردن که هر روز از پارک ردّ شیم ، درخت ببینیم، هر روز از کنار محوطه بازی بچهها ردّ شیم، بچه و مامانش و سگشون رو ببینیم که بازی میکنن بدون اینکه نگران رفتن سرما زیر لباسشون باشن. ما رو مجبور کردن که شبها کمی زود تر برگردیم خونه، و با دیوارها و پنجرههای خونه کمی ارتباط برقرار کنیم، دیوارها صدای ما رو بشنون، و پنجرهها اقیانوس رو بیشتر نشونمون بدن هر روز که سوار اتوبوس میشدم و به راننده اتوبوس نگاه میکردم فکر نمیکردم که یه روز بتونه برای من کاری بکنه که من بیشتر راه برم، زندگی در جریان شهر رو ببینم، صبح زود بیدار شم، بچهها رو ببینم، ورزش کنم، بدوم، ... اوههه چقدر این راننده تاثیر گذشته رو زندگی من، خودم خبر نداشتم .................. .................... این روزها یه فصل دیگه داره واسه من شروع میشه، و داره تند تند نزدیک میشه..........
Wednesday, October 20, 2010
I am proud of ....?
امروز رفته بودم یه جا مصاحبه واسه کار،
دریغ از یه سوال تکنیکال،یک سری سوالات کلی و جنرال.
ولی قسمت اعظم مصاحبه راجع به پرسنالیتی و .. اینها بود
هر چی پرسیدن، سعی کردم یه جوابی بهش بدم
...
سوال اخر این بود: تو در مورد خودت چه نکتهای هست که بهش افتخار میکنی؟ چه ویژگی برجستهای داری؟؟
و من تقریبا چند دقیقه سکوت کردم...
راستی من چه نکتهای هست در مورد خودم که بهش افتخار میکنم؟ چه ویژگی روشنی دارم؟؟
پینوشت:
میدونم که هزار سال هست که ننوشتم، میدونم که نیستم، نبودم و هنوز هم نیستم. کمی این روزها ... هستم.
اینروزهای پاییز به بالا نگاه میکنم و راه میرم، این درخت ها، رنگ برگها دل من رو برده،
به پایین نگاه میکنم و از روی برگهای خیس هی سعی میکنم که لهشون نکنم،
از پنجره اتاق به اقیانوس نگاه میکنم، به آفتاب، که این روزها یکی از دلخوشیهای من واسه بلند شدن از خواب هستش.
شبها کنار پنجره سعی میکنم که ماه رو پیدا کنم و عکسش رو توی دریا.
این روزها زیاد پشت پنجره مینشینم، خیلی زیاد،...
چقدر خوب شد که پنجره اختراع شد، اگه نبود خیلی چیزها رو از دست داده بودن آدم ها..
این روزها برای فرار از استرس ،آشپزی میکنم..
چقدر زیاد آشپزی میکنم..
واسه خودم دارم رکورد میزنم، ..
حدود یک ماه نیم میشه که از بیرون نان نخریدیم. تو خونه میپزم.. هر آخر هفته ،واسه هفته آینده..
حدود دو ماه است که هیچ غذا یه یک جوری نپختم، هر روز یک غذا یه جدید.. هر روز یه رسپی جدید..
این روزها از یه چیزأیی دارم لذت میبرم که واسه اولین بار بوده که بهشون فکر میکنم،
این روزها صبح زود بلند میشم، و شب دیر به خونه میرم، وقت بیشتری تو آفیس میزارم، و استاد محترم رو مجبورم که بیشتر ببینم..
این روزها زیاد فکر میکنم، فکر میکنم که من باید چه کار هایی باید میکردم تو زندگیم که تا الان نکردم..
این روزها دلم میخواد که سرم رو روی پاهای آدم هایی بذارم و دراز بکشم، و براشون حرف بزنم ،بدون اینکه نگران ناراحتی اونها باشم ،بدون اینکه نگران باشم که نکنه اگه دل واپسی هام رو بگم واسه سلامتی اونها ضرر داشته باشه
این روزها به کم کاریهای خودم تو زندگیم فکر میکنم، و اینکه از خودم گله میکنم که کم گذاشتم یه جاهایی که باید بیشتر میذاشتم.. یه جاهای باز نگشتنی، و نگران این هستم که نکنه باز هم دارم کم میزارم..
این روزها خیلی خونه رو دل تنگ شدم،
این روزها با صدای بلند آرزوهام رو تکرار میکنم، همه اون برگ ها، درختهای سر ایستگاه اتوبوس ، اون اقیانوس دم پنجره، اون کشتیهای روبرو ،اون پرندههای نشسته روبرو اسکله ، اون آفتاب هر روز ، اون منظره روبروی آفیس، ،همه آرزوهای من رو شنیدن، چون هر روز واسه اونها تکرار میکنم.
این روزها بلند بلند فکر میکنم، ...
Thursday, September 16, 2010
Book Crossing
روزنامه *شرق*، مورخ یکشنبه 14 شهریور 1389، ش.1054، صفحه: 9، به قلم خانم مرضیه رسولی
*کتابت را جا بگذار*
جا گذاشتن کتاب در مکانهای عمومی رقتاری است که اکنون در ایتالیا و فرانسه هم رو به فزونی گذاشته. کسی که کتابش را در مکانی عمومی رها میکند، هویت خود را آشکار نمیکند و ادعایی هم بابت قیمت کتاب ندارد، اما یک درخواست از خواننده یاخوانندگان احتمالی بعدی دارد: "شما نیز بعد از خواندن کتاب، آن را در محلی مشابه قرار دهید تا دیگران هم بتوانند از این اثر استفاده کنند." *رول هورنباکر* نخستین کسی بود که این حرکت را انجام داد. او یک فروشنده کامپیوتر در ایالت میسوری امریکا بود و نام این رفتار را
Book Crossing
گذاشت؛ یعنی *کتاب در گردش *.
در فرانسه کتابهای در حال گردش از 10 هزار جلد فراتر رفته است. این رفتار جدید را میشود به نوعی "کمپین کتابخوانی" یا "کمپین به اشتراک گذاشتن کتاب" درنظر گرفت؛ کمپینی که میتواند به مثابه یک پروژه فرهنگی قابل تامل باشد. حالا رفتار مذکور به قدری در غرب رواج یافته که کمکم از ترکیه نیز سر درآوردهاست. در *ترکبوکو* – یکی از شهرهای ساحلی ترکیه – کنار دریا قدم میزدم کهکتابی روی شنها توجهم را جلب کرد. فکر کردم حتما صاحب کتاب فراموش کرده آن را با خود ببرد. برش داشتم و همینکه چشمم به صفحه اولش افتاد؛ از خوشحالی درپوست خود نگنجیدم. در صفحه اول کتاب یک نفر متن زیر را نوشته بود: "من این کتاب را با علاقه خواندم و آن را در همان مکانی که به آخر رسانده بودم رها کردم. امیدوارم شما هم از این کتاب خوشتان بیاید. اگر از آن خوشتان آمدبخوانید و گرنه در همان نقطهای که پیدایش کردهاید، بگذارید بماند اگر کتاب راخواندید شمارهای به تعداد خوانندگان اضافه کنید و با ذکر محل پایان مطالعه، در جایی رهایش کنید." در همان صفحه دستخط سومین خواننده توجهم را جلب کرد: "خواننده شماره سه درترکبوکو". پس تا بهحال سه نفر که همدیگر را نمیشناسند این کتاب را خواندهاند. طبق اطلاعات موجود در همان صفحه، خواننده اول کتاب را در استانبول و خواننده دوم در شهر بُدروم مطالعهی آن را به پایان رسانده و رهایش کرده بود.
برای این سنت جدید کتابخوانی سایت اینترنتیای راهاندازی شده تا علاقمندان بتوانند با عضویت در آن به رهگیری کتابهایی که رها کردهاند، بپردازند. توصیه میکنم سری به سایت
بزنید. طبق اطلاعات موجود در حال حاضر بیش از 2 میلیون و 500 هزار جلد کتاب که اطلاعاتشان در این سایت ثبت شده در حال گردش هستند. هدف گردانندگان سایت یاد شده، تبدیل کردن دنیا به یک کتابخانهی بزرگ است.
از این به بعد اگر در کافه، در لابی هتل، یا سالن انتظار سینما کتابی را پیدا کردید، تعجب نکنید چون ممکن است با یک جلد "کتاب در گردش" روبرو شده باشید...
(به نقل از پایگاه اطلاع رسانی شهر کتاب)
پ.ن. | رویکرد این کمپین مطابق ارزش های طراحی سبز و طراحی همگانی هم هست
[Green design + Universal Design]
میبینی که چه ایده جالبیه!
یعنی واقعا قشنگ، ،خیلی قشنگ، چقدر خوب
چند ماه پیش هم یه نفر تو دانشگاه خدود دو کارتن کتاب داستان داد، که گفت بهم که بخونمشون، و بدمش به کسانی که اونها هم میخوان بخونن، و همینطوری به چرخه دست بدست،..
نمیدونستم که یه کار اینطوری اصلا وجود داره،
ولی کلی ذوق زده شدم، که چه حرکت قشنگی هستش!
واقعا چه آدمهای با چه ایده هایی، و نکته مهم اینکه، ایدههاشون رو عملی میکنن، و کلی تاثیر گذار
اینجا آوردمش، گفتم شاید شماها هم مثل من این قضیه رو نمیدونستید، که حالا بدونید!:)
Sunday, September 12, 2010
به دنبال چیزی برای پر کردن یک خانه گرد گیری شده،... به بالاترین قیمت خریدارم...!!
تا حالا شده که یه لحظه به خودت بیأیی ، ببینی که دیگه هیچ چیزی تو ذهنت نمونده که بهش باور داشته باشی، بعد هی دنبال این بگردی که اون ته مهها دنبال یه چیزی بگردی که بهش تکیه کنی و ایمان داشته باشی، ولی چیزی پیدا نمیکنی، اگه اون روزها به این مقولات فکر میکنی، روز هایی باشه که تو منحنی سینوسی رو اون آاپ ش باشی، و پر انرژی، با خودت میگی که خوب، من خودم هستم، این رو که میدونم، و باورش دارم، پس میتونم،... میری جلو...
ولی امون از وقتی که تو اون روز هایی باشی که اون پأیین منحنی قرار داری، شل، بی انرژی و پأیین،بی اعتماد به نفس،
حالا وقتی که رجوع میکنی تو خودت و میبینی که هیچ چیزی نمونده که بهش بچسبی، باورش داشته باشی، و شاید یه کور سویی از یه باورهای قدیمی هنوز اون ته ذهنت داره سؤ سؤ میزنه، ولی جلوش کلی علامت سوال ریخته که نکنه، نباشه؟ نکنه..؟ نکنه...؟ ولی با این وجود میگی که نه هست، ولی صد در صد مطمئن نیستی، اون موقع چقدر حالت بد میشه،
که وای، خودت که هیچی، اوضاعت درام ، اون بالاها هم که خبری نیست، و جایی و کسی و چیزی و ... نیست که بهش باور داشته باشی که اون بهت انرژی بده، اون موقع چه احساسی داری؟؟
یه زمانی که شک کردن هام شروع شد، و شروع کردم به تمام باورهای قدیمیم، یه علامت سوال گذشتم جلو شون، و شروع کردن به بالا و پأیینشون بدون پیش زمینه ذهنی نگاه کردم و خوشحال از اینکه به خودم اجازه دادم که شک کنم، حتا به اون چیز هایی که میترسیدم شک کنم،
اون موقعها از لایههای بیرونی شروع میکنی و کم کم هی غربال میکنی، تکلیف یه سری چیزا زود معلوم میشه، یا شاید هم زود نه، ولی در گذر زمان روشن میشه برات، و هی از تعداد بت هایی که ساخته بودی، یا شاید هم کلمه بت خوب نباشه، باید بگم از تعداد نمادهای باورت هی کم و کمتر میشه . اون موقعها تو خوشحالی که داری یه گرد گیری حسابی ذهنت و اون گوش موشههای ذهنت رو میکنی،
بعد کم کم میرسی به یه قسمتهای کمی سخت تر، اونجاها که تمام بنیان زهنیت رو رو اونها پایه گذاری کردی، بعد میترسی که شک کنی یا نکنی.؟؟ و حتا وقتی علامت سوال رو با ترس و لرز میذاری جلوشون، هی به خودت ندا میدی که حالا بهش فکر نکن، بذار بعدا. و هی به زمان میسپاریش..
بعد یه قسمت از ذهنت دلیل و برهان پشت سر هم میاره که نه به چسب به همون باور ها، یه دلیل بزرگش ترس از دست دادن اون باور، اینکه یه لحظه رو تجسم کنی که اون که همیشه بوده، حالا نیست، یعنی نیست،
تا این رو تصور میکنی، بدو بدو میرو میچسبی بهش، ولی یه خورده دیگه اون یکی قسمت ذهنت، میگه خوب این که نشد، تحلیل درست، حالا شروع میکنه اون هم دلیل و برهان میاره،...
و تو در گیر این جدال ذهنی...
آخرش ممکنه که اون باور از بین نره، ولی قدرتش واسه تو کمرنگ میشه، دیگه تو، تو یه جاهایی که کم میاری، نمیتونی صد در صد بهش اعتماد کنی و این فاصله هی زیاد و زیاد تر میشه، بعد این میشه که تو چشمات رو باز میکنی، میبینی که تو فکر میکنی که به خیلی چیزا باور داری، ولی نداری،....
اون موقعها که این شروع به خونه تکونی کردم،فکر نمیکردم، یه روزی بیاد که برگردم ببینم که خوب کم کم دیگه ضریحی نمونده که بهش دخیلم رو ببندم ....
Tuesday, September 7, 2010
Women are not the problem, they are the solution!
به این لینک اگه میتونید نگاه کنید.
منظورم اینه که اگه میتونید بازش کنید، لطفا نگاه کنید.
تو یه کنفرانسی بودم، اینقدر آدمهای جالب و خلاق و آدم حسابی دیدم، که اصلا کلی وقت بودم کم از این آدمها دیده بودم، واقعا اینکه میگن تحت تاثیر جدی جدی قرار گرفتن از شخصیت آدمهای اطراف، واقعا من تحت تاثیر قرار گرفتم.
احساس کردم که خوب من کیم؟
یعنی من هم یکی مثل اونها با همون انرژی و شاید پتانسیل اولیه ،
ولی خوب اونها واقعا قابل تقدیر بودن و کلی به نظرم آدم هیی بودن که از همه قابلیتهاشون و توانایی شون استفاده کرده بودن.
یکی اومده بود، رفته بود تو هند، تو یه روستأیی، واسه بچه ها، اونها که زیر ۱۳-۱۴ سال بودن، یک برنامه ریزی به شدت جالب کرده بود، که وقتشون رو به جای اینکه تو کوچه و خیابون و تو خاک بعضی و ...تلف کنن، بیان این کار رو بکنن:
اومده بود، تو میدون روستا، به صورت یه میدون گاهی، دور تا دور کامپیوتر چیده بود، تو یه ارتفأیی که بچهها قدّشون برسه، در واقع یه سری مانیتور با یه سری برنامههای ثابت روی هر کامپیوتر، از بعضی گرفته تا یه سری برنامههای کامپیوتری که بچهها میتونن باهاش کار کنن، بعد گذاشته بود،که بچهها بیان با این دستگاهها کار کنن، بازی کنن، و یاد بگیرن کامپیوتر رو.،
تنها مصرف اون هم برق بود، که اون هم خیلی کم مصرف داره کامپیوتر ها..
بعد یه گزارش مستند آورده بود، که نشون میداد بچهها تو صفف بودن ،هر روز تو صفف میرفتن میایستادن دم این کامپیوترها شروع میکردن به بازی کردن و کار با کامپیوتر، و نکته با مزه اینجا بود که همه این کامپیوترها یه شلتر داشت که ارتفاع این سقف ماکزیمم تا حدود یه بچه ۱۲-۱۳ ساله میشد، اینطوری این باعث میشد که بزرگترها نتونن بیان اونجا و با جای بچهها بازی کنن یا اجازه ندان که بچهها بازی کنن، ..
بعد میگفت که تو این روستا با همین کار خیلی ساده ، کلی از بچههای روستا ترغیب شدن که کامپیوتر یاد بگیرن یا بعد به خاطره اینکه بتونن با برنامه هاش کار کنن، به درس و مشقشون علاقه بیشتری نشون بدن و تشویق بشن که مدرسه رو ادامه بدن و کلا ذهن شون فعالیت بیشتری انجام بده،
یکی دیگه بود، رفته بود، تو روستاهای دور افتاده تو یه کشور افریقأی، اومده بود، شروع کرده بود، به چند تا از دخترهای اون روستا به صورت مداوم کتاب خود آموز داده بود، و به ازای اون وقتی که دخترها میذاشتن که کتاب بخونن، به خانواده شون پول داده بود که یعنی انگار که دخترشون داره کار میکنه، ولی این کار ،فقط خوندن کتاب بود، ..بعد کم کم که سواد یاد گرفته بودن، اومده بود، کتابهای ساده در زمینه بهداشت و مراقبت از خانواده و بهداشت شخصی و مسائل جنسی و اینها رو داده بود، گفته بود که حالا شماها برید به چند تا دیگه یاد بدید، و در قبالش یه کمک کوچیکی همین منوال به خانواده بقیه کرده بود، ائک بزارن دخترشون این وقت رو بذاره و اطلاعاتش بره بالا،
میگه آمار داد که تو یه یه زمان خیلی کمی سطح بهداشت تمام خانوادههای اون روستا چند در صد رشد خیلی خوبی کرده بوده، یعنی با همین چند نفر اون هم زنان اون روستا..
یعنی کلا مجنون شدم وقتی اون گزارشها رو میدیدم، و اون آدمها رو ،که با یه حرکت خیلی ساده و بنیادی ، کلی در حد وحشتناک بالایی، یه تاثیر خیلی خیلی زیادی میزارن رو یه گروهی از جامعه و اینقدر میتونن تحول ایجاد کنن.
واقعا آفرین، من وقتی اونها رو میدیدم، کلا اشّک هام همینطوری نا خود آگاه میاومد، اینقدر تحت تاثیر قرار گرفته بودم.
یه گزارش رو به صورت تیپیکال نشون دادن، و اینکه مقایسه کردن که اگه یه دختری رو تو یه منطقه محرومی بهش سود یاد بدیم، چی میشه، یا اینکه همون پول رو به پدر خانواده بدیم؟؟
بعد موازی نشون میداد که خوب این دختر اگه سود یاد بگیره ، قدم بعدی این رو انجام میده، بعد این رو انجام میده، بعد اینرو ،... و یهو میدیدی که یه تاثیر خیلی زیادی یه گروهی از اطرافیانش رو میتونه تاثیر زیادی بذاره،
و به صورت موازی اگه همون پول رو به پدر خانواده بدیم، قدم بعدی چی میشه، بعد چی میشه، بعد چی میشه،،، و آخرش شاید همون خود همون چند نفر هم از سوده این پول نتوننا استفاده طولانی مدت بکنن و میتونه خیلی زود از بین بره.
القصه:خواستم بگم که کلی آدمهای خلاق دور و بره ما هست و کلی خوش بحالشون و امیدوارم که من هم یه روزی یه کاری بکنم!
Wednesday, September 1, 2010
هزار و نود و پنج روز
۳ سال پیش امروز من وارد کانادا شدم. ،یعنی به همین راحتی ۳ سال گذشت. البته نه به همین راحتی، منظورم به یه چشم به هم زدن.
البته باز هم هین چشم به هم زدن هم نبود، بعضی از روز هاش و لحظه هاش به اندازه یه ۱۰ سالی از من انرژی گرفت، بعضی از روز هاش اینقدر سخت بود که میتونم بگم این مدلی ش رو تا به حال در عمرم تجربه نکرده بودم، و بعضی روز هاش هم پر از شادی بود و هیجان.
خیلی زیاد تجربه کردم، خیلی زیاد عوض شدم، خیلی زیاد قضاوت هام تغییر کرد، خیلی زیاد ، خیلی زیاد،...
خودم رو بیشتر شناختم، اینکه تو شرایط مختلفی رو که تا اون موقع تجربه آاش نکرده بودم، واکنش هام رو دیدم، و اینکه تا وقتی شرایط مختلفی رو تجربه نکردی، نمیتونی پیش بینی حرکات و واکنشهای خودت رو تشخیص بدی یا پیش بینی کنی، تا وقتی که تو اون شرایط قرار بگیری.
و تو اینجا خیلی واسه من اتفاق هایی افتاد که تا به حال وقتی تو ایران بودم تجربه آاش نکرده بودم، واسه همین ،فرصت بیشتری به آدم دست میده که خودش رو بیشتر بشناسه.
واسه همین با وجود اینکه کلی ممکنه شرایط جدیدی باشه برات، ولی من خوشحالم که بیشتر تجربه کردم و میکنم، بیشتر آدمهای جدید میبینم ، بیشتر دوست پیدا میکنم و کردم، بیشتر دیدم، بیشتر خودم رو تو شرایطهای جدید پیدا کردم، بیشتر فکر کردم، بیشتر ..بیشتر...
ولی خوب به ازای این همه بیشتر و بیشتر ها، یه طرف دیگه ماجرا هم هست ، که تو اون طرف همه کمتر و کمتر ها قرار میگیره
....................................
از کمترها الان نمینویسم، چون نمیخوام بگم،
خوب هر چیزی یه بهائی داره، بهای پیدا کردن این همه تجربه ، هم باید پرداخت دیگه..
البته من الان نمیتونم بگم که این معامله سود آوری هستش یا نه، و آیا ارزشش رو داره یا نه.شاید بعدا بتونم قضاوت منصفانه تری بکنم.......................
Thursday, August 26, 2010
Precius
چند روز پیش فیلم Precius رو دیدم،
البته میدونم که ممکنه که شما ۱۰۰ سال پیش این رو دیده باشید، ولی خوب من تازگیها دیدم.!!!!!:)
خیلی خوب بود. اگه ندیدینش، حتما برید و ببینیدش،
خیلی فیلم قشنگی بود.
چقدر بازیهاشون رو دوست داشتم، بازیگر نقش اولش، واقعا عالی بازی میکنه، یعنی خیلی محشر بازی میکنه، کاندیدای اسکار هم شد،
بازیگر نقش دوم زنش هم که اسکار گرفت،
داستان فیلم خیلی داستان قابل لمسی هستش، و نمونه آاش خیلی دور و بر زیاده، یعنی میخوام بگم تو فضای فانتزی سیر نمیکنه.
عاشق اون کلاس و همکلاسی هاش شدم، و چقدر معلمشون رو دوست داشتم ..
دلم نمیخواد داستان رو اینجا بگم، که شاید اگه ندیدین، فیلم رو برین و ببینید،
دوستش داشتم زیاد.
Tuesday, August 24, 2010
تصور کن
چقدر تکنولوژی خوبه،چقدر اینترنت خوبه،..
چقدر وبلاگ و وب سایت و وب نوشت و سایت مجازی و .... خوبه
چقدر فیس بوک و تویتر و .. خوبه
عکسهای شیر شده تو فیس بوک رو میبینم، خبرهای لحظه به لحظه هر کدومشون رو تو تمام سایتها مینویسن، البته نه هر کدومشون، یه تعدادشون رو، اینکه هر زندونی سیاسی که میره زندون یا میاد، مرخصی، کلی عکس و خبر و پیشواز و بدرقه..... اینکه هر موقع هستن یا نیستن ازشون یاد میشه، یه جوری واسه همه مخاطبان یاد آوری میشه که هنوز اونها در بند هستن و باید که یادمون باشه که هستن و ازشون دفاع کنیم و .... کلی از این حرکتهای پیش رو و ساپورتیو ...
هر موقع ازشون خبری نمیشه، کلی پیگیری و پیغام و نامه و مصاحبه با خبر گذاری داخلی و خارجی....
اینکه هر کسی رو که میخوان واسش حکم بدن، قبلش کلی حرکتهای پیگیرانه و نامه و پیغام به دادستان و تلاش برای برقراری ارتباط با قاضی و قوه قضائیه که تلاش کنن که
خیلی خوبه، خیلی خوبه،... و باید کلی هم خبر رسانی بیشتر باشه، و بیشتر پیگیری بشه، از طرف همه
و این رو میدونم که با تمام این کارها ،خیلی خیلی خیلی زیاد راه طولانی هست تا رسیدن به حق و ...
میشه گفت یه مسیر سخت و وحشتناک سخت جلو روی همه اون هاست که دارن واسه آزادی اونها رسیدن به حقشون تلاش میکنین
حرفم سر این قسمت ماجرا نیست، یعنی حرفم سر این نیست که حالا این حرکتها نتیجه ش چیه،یا اصلا این هر کات کم هست یا زیاد، حرفم اصلا روی یه موضوع دیگه است
حرفم اینه...
کاش اون سالهای بین ۶۰ تا ۷۰ هم فیس بوک، بود، کاش وبلاگ بود، کاش میشد ،هر خبری رو تو لحظه گذاشت رو سایتها و همه ازش با خبر میشدن.کاش میشد اگه کسی رو گرفتن و بردن، یه جایی نوشت، یه جایی خبر رو رسوند، به یه کسی گفت که اون به بقیه برسونه،
کاش میشد وقتی دارن یواشکی همسایه ت رو میبرن زندون، بعد بدون هیچ حکمی زیر تیغ اعدام، میتونستی تو یه لحظه بذاری خبر رو روی اینترنت، شاید یه مکثی یا تاخیر تو حکمش میشد، شاید میشد اینطوری حداقل جون یه عده شون رو نجات داد، یا کمکی کرد که ساپورتشون کرد، خلاصه یه حرکتی مثل الان واسه هر کدومشون میشد کرد.
یعنی اگه بویی
یا اینکه وقتی خونه به خونه میومدن خونهها رو میگشتن، جوون خونه رو میگرفتن، کتابهای خونه رو میبردن، و دیگه اثری از اون جوون نمیشد،
میشد یه خبری بدی، یه جایی بنویسی، تو وب لاگت بنویسی،، بالاترین بود، ، شاید میشد یه کاری کرد براشون، حتا با یه حرکت کوچیک اینطوری...
به نظرت اگه اینترنت بود،این همه فاجعه که اتفاق افتاده، همینطوری پیش میرفت؟؟
به نظرت اگه اولین موردش میرفت رو فیس بوک، وب سایت و خبر گذاری داخلی و خارجی ،اون داستانها همچنان ادامه میتونست پیدا کنه؟؟؟
کاش وقتی اون اتاقات وحشتناک تو اون روزهای سخت سالهای ۶۰ اتفاق میافتاد ،همه تو هر لحظه میتونستند بفهمن، شاید با همین حرکتهای کوچیک و بزرگی که همین آدمها با شیر کردن یه خبر به هم دیگه اطلاع میدان، شاید میشد جلوی یه سری از اون همه فاجعه که اتفاق افتاده رو گرفت.
مگه اونها کی بودن که تو زندون بودن اون روز ها؟ دقیقا به همین دلایلی که الان خیلیها تو زندون هستن، و اونها خیلی راحت بدون هیچ دادگاهی، بدون هیچ وکیلی ،و بدون هیچ حکمی،بدون هیچ دیداری، بدون هیچ ... ذرّهای حق دفاع از خودشون، رفتن زیر تیغه شکنجه، اعدام و تیربارون
وچند ماه بعد، حتا جنازهای در کار نبود، فقط کاغذی یا تلفنی، یا خبری دم در، که بدونید که این سرنوشت بچه دردانه شما بوده.
و هیچ کس از اون اهالی شهر و روستا به جز اطرافیان نفهمیدن که چی شد، چه اتفاقی افتاد، و در گذار سالیان، در گوشی به هم خبر دادن...
Sunday, August 22, 2010
خانواده ما به حمایت احتیاج نداره
لایحه حمایت خانواده سه شنبه دوباره تو صحن مجلس قراره که بررسی بشه.این همون لایحهای که دو سال پیش این همه سر و صدا بر پا کرد و اون همه کمپین واسش بر پا کردن، و کلی مصاحبه و جنجال و حرف و حدیث و نزدیک مجلس حتا تحصن کردن. اون موقع آقایون واسه یه مدت اون رو از روی دستور کار کنار بردن، و حالا دوباره آوردن تو دستور کار....
حالا که این همه فعال زن یا تو زندون هستن، یا مجبور به مهاجرت اجباری شدن، یا کلی تهدید شدن، حالا نمیدونم چه اتفاقی قرار بیفته...
حالا اگه خانومها نخوان که این آقایون از خانواده و زنان به این روش وحشتناک عقبگرد و کاملا برعکسی ، حمایت کنن، باید کی رو ببینن؟
من چند تا لینک میزارم اینجا، اگه دوست داشتین بخونین:
متن بیانیه اعتراضی که اگه دوست دارین امضا کنید
** ما دیگه از حمایت بینظیر شما (منظورم دولت مطبوع) کاملا لهٔ شدیم، دیگه جون من بیشتر از این ما رو حمایت نکنید!!، بابا ما نمیخوایم که شما از ما حمایت کنید، باید کی رو ببینیم؟؟
Saturday, August 21, 2010
علامت ماه رمضون وارد خونه ما شد
برای ثبت در تاریخ:
زولبیا پختم، یعنی درست کردم،
یوهووووو..........
ماه رمضون، بدون زولبیا ،یعنی خیلی افسرده کننده میتونه باشه!!
روزه که نمیگیریم، لاقل زولبیا بخوریم!!:)
و از آنجا که محرومیت، مادر خلاقیت، پس باید دست به کار میشدم!!!!!!!!!
پروژه بعدی بامیه و گوش فیل خواهد بود،که مراتب اون به اطلاع خواهد رسید!
وقتی گذاشتم دهنم، کلی حال کردم، و نشستیم پایه تلوزیون، هی زولبیا خوردیم، هی چای خوردیم، و حال کردیم
*** تازگیها گیر دادم به غذاهای چاینییز، و هر روز یه مدل درست میکنم ، البته خودم کلی این وسط چیزهای جدیدیی بهش اضافه میکنم و در کلّ اختراع جدید میشه، و اقای دوست هم مسول تست اون ها!!
من خوشحال از کشف جدید، اون هم مطمئنأ خوشحال!، پس همه خوشحال!!:)
*****کلا درست کردن غذای جدید، خیلی لذت بخش. لذتی خیلی زیاد میدارم
چشم هایش
۲۶ مرداد سال ۶۹، یه تعدادیشون اومدن، برگشتن، یه تعدادیشون هم نیومدن، از اون تعداد باقیمونده، چند سال بعد، تو نوبتهای مختلف، یه تعدادی باز هم اومدن،
ولی یه تعداد هم نیومدن، هی خانوادههاشون منتظر موندن، ولی نیومدن، هی باز هم منتظر موندن، ولی اونها برنگشتن، هی باز هم انتظار کشیدن، ولی باز هم اونها نیومدن، و تا الان نیومدن.
۴ روز پیش، تو بیست سال پیش، چه روزی بود؟ اون روز اینقدر گریه کردم، اینقدر احساس پیچیدهای داشتم، که هیچ مدل نمیتونستم پیچیدگیهای این حس عجیب قریب رو واسه خودم هم که شده ترجمه کنم.
به چهرههاشون که نگاه میکردم، دلم میخواست که تک تکشون رو بغل کنم. حس میکردم اینها هم خانواده من هستن، دلم میخواست که اون لحظهها رو که پدر مادرشون رو بعد ۶-۷-۸ سال میبیننن ، باشم و خودم با چشم خودم ببینم. انگار من هم منتظر بودم، و میخواستم با چشم خودم ببینم که بچههای هر خانواده، که میتونه عزیزترین چیزی باش که تو این دنیا دارن، برگشتن، یعنی بیشتر دلم میخواست به چشمهای مادرشون نگاه کنم ،ببینم که اون انتظار طولانی ، که تو چهره شون هکّ شده، حالا از بین میره؟
چقدر بینظیر اون لحظهها که تو اینقدر منتظر بوده باشی و یهو اونی که ثانیه ها، دقیقه ها، ساعت ها، و تمام لحظههای زندگیت جلو چشمت بوده و هر کجا که رفتی و بودی به اون فکر میکردی، حالا برگشته باشه و تو لمسش کنی، ببوییش، ببوسیش، و در آغوشش بگیری.
به اون زن و شوهری که مستاجر همسایه مون بودن، فکر میکردم،
تو زیر زمین خونه همسایه اجاره نشین بودن، یه آقای کمی مسن،قد کوتاه که کمی لنگ میزد و راه میرفت، با عصا راه میرفت. و با اختلاف سنی تقریبا زیاد از خانومش، یه خانوم لاغر و تقریبا قد بلند، با یه صورت معصوم و خاموش که اون هم سنش زیاد بود، ولی از شوهرش جوونتر بود، با چادر مشکی که باریکی هیکلش همیشه از پشت چادرش قابل حدس بود. از اون چهره ها، که یه صورت استخونی داشت با موهای مشکی که کمی هم چند تا تارش سفید شده بود، و هر از گاهی اون نوک موهای جلوی سرش از زیر چادرش میزد بیرون، آخه اون موقعها اکثرا خانوم ها، فقط چادر تنها میپوشیدن، یعنی روسری نمیپوشیدن زیر چادر، واسه همین هر از گاهی چادرش رو که باز میکرد، که مراتب کنه ، میشد موهاش رو زیر اون ببینی.صورت خاموش، و چشمهای آروم، تنها چیزیه که یادم مونده، از چهره آاش تا قبل از رفتن حسین.
حسین پسرشون، یه پسر سر به زیر، که خیلی چهره مهربونی داشت، خیلی زیاد، یه ته ریش نا مرتب ، کمی موهای قهوه ای، و صورت گرد و پوست روشن، چشمهای روشن. همیشه سرش رو مینداخت پأیین و از کوچه ردّ میشد،از اونها که به خاطره مدل مذهبی بودنشون، اون موقعها زیاد تو خیابون میدیدی، اکثرا بلوز یقه بسته میپوشید که رو شلوار مینداخت، با رنگ سفید یا روشن، شلوار پارچهای ، و سر به پایین، همیشه سر به پأیین. اکثرا روزها که از مدرسه برمیگشت، دستش نون تازه بود، با خودش میبرد خونه،
کلا آمار همه همسایهها را داشتم، چون به قول صدیق آژان کوچه بودم و از صبح تا شب تو کوچه بون بست خودمون جولان میدادم و دوچرخه سواری میکردم.
پسرشون بود. مظلوم و سر به راه. ظاهراً خیلی سال بوده که بچه دار نمیشدن، و تو سنّ بالا ،یه پسر به دنیا میارن، وضع مالی خوبی نداشتن و آقای خونه که به دلیل کهولت کار نمیکرد و من نمیدونم که در آمد خانواده شون چطوری و از کجا تامین میشد. و زیر زمین خونه همسایه رو اجاره کرده بودن.
حسین، دوست مجید بود، فکر کنم که همسن بودن،
اون روز هم دیدمش، که ساکش رو دوشش بود و از در خونه اومد بیرون، باز سرش پأیین بود و از جلو ما بچهها ردّ شد و من با چشام تعقیبش میکردم، این دفعه مامان ، باباش هم اومدن بیرون دم در ایستادن. مامانش هم با همون چادر مشکی، و جوراب مشکی وایساده بود دم در، باباش هم با همون قد کوتاه و با عصا اون هم اومده بود دم در، سر کوچه که رسید، سرش رو بلند کرد و برگشت به عقب، به مادرش و باباش نگاه کرد، لبخند زد، دست تکون داد، یه مدلی که اشاره میکرد که برید تو خونه، و بیرون واینستین. بعد وقتی داشت سرش رو برمیگردوند یه لحظه نگاهش با نگاه من تلاقی پیدا کرد، واسه اولین بار به چشم هاش نگاه کردم، آخه همیشه سرش پأیین بود و اون اولین بار بود که موفق شده بودم به چهره ش کامل نگاه کنم.. یه چند ثانیه همینطوری میخکوب شده بودم، نگاهش میکردم، و اون هم نگاه کرد.بعد سرش رو انداخت پأیین و رفت.
سریع برگشتم به باباش که دم در وایستاده بود نگاه کردم، یهو متوجه چشم هاش شدم، دیدم خیسن، به و مامانش به پهنای صورتش اشک میریخت.
دوچرخه رو ول کردم وسط کوچه و رفتم بدو خونه، انگار دلم نمیخواست که اونجا بمونم، انگار احساس کردم که نباید اون لحظه اونجا باشم من و شاهد این صحنه باشم
حسین رفت ،رفت،...
رفت و دیگه هیچ کس از اون کوچه حسیین رو ندید.