Saturday, December 16, 2006

تعادل

احساس عدم تعادل شديد تو زندگيم و خودم مي كنم
عدم تعادل توي همه قسمت هاي زندگيم
يعني اينكه به محض اينكه يه جايي رو سعي مي كنم با كيفيت كنم يا حداقل بهش توجه كنم
و برسم ، يه هو متوجه مي شم يه جاي ديگه از دستم در رفته.
از رسيدن به كارهاي شخصي و اين و اون و زندگي خصوصي و كار بيرون و كار توي خونه
و ارتباط با ديگران و رابطه باآدم هاي خيلي نزديك و دور و انجام دادن وظايف و مسووليت ها
گرفته تا وقت گذاشتن واسه خودم و از همه مهمتر يه خورده فرصت فكر كردن و توجه به
كيفيت اين زماني كه به اسم زندگي داره طي مي شه و من اصلا متوجه نيستم كه چقدر زود
داره مي گذره و مي ره.
تازه اين وسط خيلي كار ها و چيز هاي ديگه هست كه ننوشتم.
وقتي به چند تا كار مي خوام برسم ، يه هو ميبينم كه وااي چند وقت كه خيلي كار هايي رو
كه بايد انجام مي دادم ، انجام ندادم و .......
و از اون جايي كه در اكثر مواقع اون قسمت هايي از زندگيم كه مربوط به خودم و كارهاي
كاملا شخصيم مي شه و فقط سود و زيانش به خودم مي رسه رو هميشه در اولويت آخر
توي برنامه هام مي ذارم ، حالا با اين وضعيت معلوم مي شه كه من ، خيلي خيلي
زياد وقته كه كار خاصي واسه خودم انجام ندادم و وقت زيادي واسه خودم نذاشتم فقط هر
از گاهي اين ندا رو به خودم مي دم كه خودت كجاي اين زندگي هستي؟
حالا باز اين عذاب وجدان راجع به خودم هيچ (اين هيچ گرفتنه هم باز بر مي گرده به اون نكته بالا)
ولي نسبت به مسووليت هايي كه در ارتباط با ديگران دارم خياي من رو اذيت مي كنه
جايگاه من در ارتباط با آدم هايي كه توي زندگيم هستن و شايد من توي زندگي اون ها هستم
چيه؟؟ من براي اون ها كي هستم؟؟( ياد حميد رضا بخير)
من براي عزيز ترين آدم هاي زندگيم كي هستم؟؟
مي دونم اوني كه بايد باشم نيستم ، ولي نمي دونم چقدر فاصله دارم ؟ و اين فاصله ها وقتي نتونم
زندگيم رو بالانس كنم يه جاهايي با خيلي از وظايفم و رابطه هام زياد مي شه.
وقتي به آدم هاي كار درست و موفق نگاه مي كنم ، غبطه مي خورم. ( به قول " دوست" از كلمه
غبطه به جاي كلمه حسادت استفاده كنيد !! حسادت خوب نيست ، ولي غبطه اشكالي نداره !!!!!!!)
در واقع از خودم لجم مي گيره
وقتي يادم مي آد كه مدت هاست با خيلي از دوست هاي نزديك هيچ ارتبط كلامي نداشتم ، چه برسه به ديدار و هيچ حالي ازشون نپرسيدم و نمي دونم چطورن
وفتي يادم ميآد كه مدت هاست به آرامگاه عزيزترين شخص زندگيم سر نزدم
وقتي يادم مي آد يه دل سير پاي درد دل مامي ننشستم و هيچ فرصتي نذاشتم كه يه خورده باهاش حرف بزنم ، بهش برسم ، بفهمم روز ها و شب ها تو تنهايي هاش چه مي كنه ؟؟
وقتي يادم مي آد مدت هاست من و " دوست" هيچ فرصتي براي با هم بودن و حرف زدن وراي روز مرگي نذاشتيم،
وقتي چند ماه مي شه كه به زور دو تا كتاب سبك خوندم و هيچ وقتي براي فسفر سوزوندن واسه خودم نذاشتم
وقتي چند ماه مي شه كه با "ب" هيچ حرف جدي رد و بدل نكرديم و به تعارفات روزمره حال هم رو مي پرسيم ، و من هم مي دونم كه بايستي با "ب" حتما راجع به يه چيزايي صحبت كنم ، در واقع دلم مي خواد كه باهاش حرف بزنم ولي نزدم. البته شايد اون به من احتياج نداشته باشه ، ولي من دلم مي خواد يه چيزايي رو بهش بگم و از اصل حالش با خبر بشم
وقتي حس مي كنم خيلي جا ها "ه" به من احتياج داره من اصلا فرصتي براش نمي ذارم
وقتي احساس مي كنم درست و حسابي كارهاي شركت رو خوب انجام نمي دم
وقتي به عنوان انسان بعدش به عنوان يه زن احساس مي كنم توي زندگي خصوصيم بايد بيشتر از اين ها وقت بذارم
وقتي براي خودم ، براي اين مرجان كوچولو هيچ وقتي نمي ذارم ،
اون موقع دلم مي خواد داد بزنم
حالم بده
مي دونم كه صبح تا شب چطور داره مي گذره ، ولي من راضي نيستم
و احساس مي كنم خيلي ها هم از من راضي نيستن


نمي دونم ، احساس مي كنم كه حرفم رو درست نمي تونم بيان كنم
يعني الان كه دارم نوشته هاي بالا رو مي خونم ، احساس مي كنم نمي تونم اون چيزي كه الان تو دلم هستش رو درست بگم