Wednesday, February 15, 2012

من عاشق شدم

من عاشق شدم، یعنی‌ واسه هزارمین بار عاشق شدم، هی‌ عاشق میشم و همینطوری عشق رو عشق میاد، بعضی‌ هاش کم رنگ می‌شه ولی‌ بعضی‌ هاش پر رنگ تر می‌شه.

من این دفعه عاشق یه جفت لوپ قرمز با دوتا چشم درشت سیاه با یه جفت مژه بلند عروسکی(از اون مدل‌ها که شبیه ریمل زده هستن) با یه صورت گرد قلنبهٔ که تو لوپ هاش چال می‌افته وقتی‌ می‌خنده با یه لب غنچه‌ای شدم.

از وجنات و محسنات این معشوق من همی‌ بس که یه شکم گرد قلنبهٔ به همراه دست و پایه تپلی که مچچ دست عملا دیده نمی‌شه و وقتی‌ مچچ دستش رو سعی‌ میکنی‌ که از زیر این همه لایه قلنبگی در بیاری بیرون نگاه کنی‌، میبینی‌ که اشغال جم شده اون تو و گیر کرده زیر این قلنبگی‌ها و لایه‌های گوشت.

گردن معشوق من هم همین‌طوره، چون اصولاً گردن نداره، و وقتی‌ سعی‌ میکنی‌ که خط گردن رو ببینی‌، میبینی‌ که کلی‌ چیز میز اون جا هست که زیر این همه گوشت پنهان شده.

معشوق من علاوه بر جذابیت‌های ظاهری، یه اخلاقی‌ داره که نگو.................

ساکت، آروم، همواره لبخند میزنه و هر بالایی که سرش بیاری فقط همینطوری نگاهت میکنه و فقط می‌خنده.

خوشحال و راضی‌ از زندگی‌................

معشوق من خیلی‌ خوبه‌ه‌ه..................

خیلی‌ زیاد دوستش دارم......... و تو نمیدونی که میزان دوست داشتن من چقدر زیاده....... . اصلا برات قابل تصور نیست...........

عکسش‌ رو گذاشتم سر میزم و هر دقیقه نگاهش می‌کنم. هر بار که از دست کار زیاد عصبی و خسته میشم نگاهش می‌کنم، هر بار که خوشحالم نگاهش می‌کنم، هر بار که دلتنگم نگاهش می‌کنم. خلاصه زیاد نگاهش می‌کنم.

معشوقم رو یه چند وقتی‌ می‌شه که ندیدم....... خیلی‌ دلتنگم................


Thursday, February 9, 2012

لذت کودکانه یا شاید هم بالغانه

تازه شروع کردم که یه سری دوره میرم که مربوط به کارم می‌شه. وای که چقدر حال می‌کنم از مطالبی که سر کلاس گفته می‌شه، نمیدونم تو این موقعیت قرار گرفتی‌ که همزمان که داری یه کاری رو بصورت پرکتیکال انجام میدی، منظورم اینه که در طول روز با تمام اون موضوعات به صورت مثال عملی‌ و واقعی‌ در ارتباطی‌ و عصر‌ها که میرم سر کلاس به صورت علمی‌ روش بحث میکنن. خیلی‌ خوبه‌ه‌ه

به وجود اینکه شدیدا خسته از سر کار میرم سر کلاس و یا آخر هفته‌ها کلا در گیرش شدم ،ولی‌ خیلی‌ لذت بخش. یعنی‌ بعد مدت‌ها دارم دوباره لذت خوندن و یاد گرفتن رو تجربه می‌کنم.بعد کلاس که میرم فرداش سر کار انگار که اعتماد به نفسم تو کار قشنگ درجه آاش داره تغییر میکنه. تازه ورای اون، وقتی‌ سر کلاس آدم‌های دیگه رو میبینم که تو موقعیت‌های مشابه تجربه‌های کاریشون رو به بحث میذارن، کلی‌ می‌تونم کیفیت کاری خودم و سیستمی‌ رو که دارم روش کار می‌کنم نقد کنم و یعنی‌ در واقع مقایسه کنم.

چون تاوقتی تو یه ارگانیزشنی باشی‌ که یه مدل سیستم و پرسیجر داره، کمتر شانسی پیش میاد که بری یه جای دیگه رو مشابه همون پیدا کنی‌ و ببینی‌ که پرسیجر اونا چطوری و کیفیت کار خودت رو یا شاید هم کمیت کار خودت رو بهتر کنی‌ یا رو به تغییر خوب پیش ببری.

کلا درس خوندن چقدر خوبه. انگار یه عادت کهنه قدیمی‌ که کلی‌ باهاش حال میکردی، دوباره رو اومده، یه احساس تازگی به آدم میده. یه جوری حس مفید بودن ذهنی‌ می‌کنم.

خصوصأ اینکه وقتی‌ این بتونه یه ذهن پر از سوال و در گیر رو کمی‌ تا قسمتی‌ آروم کنه. از طرفی‌ کودک یا بالغ ( من الان نمیدونم که اون بالغ یا کودک ذهن من اینجا) شلاق بدست ذهنت رو که دائماً وقتی‌ دور از کتاب و کلاس باشی‌ تو رو تنبیه میکنه تا حدودی ارضا کنی‌.


بگذریم از اینکه وقتی‌ موقع تحویل پروژه می‌شه، کمی‌ از این همه توصیفات بالا شرمنده میشی‌ و حس می‌کنی که ... مثل الان. که تا ساعت ۹:۳۰ شب سر کلاس بودم، فردا صبح باید سر کار برم و امشب باید پروژه یکی‌ از درس‌ها رو تحویل بدم..............

نه نه من می‌خوام این دفعه ثابت کنم که تا آخرش لذت می‌برم......


Monday, February 6, 2012

بهمن در دره تاریک

....

و جان انسان چقدر بی ارزش ....
یادم هست روزهایی که چند نوبت در روز صدا و سیما عملیات نجات معدن چیان همان کشور دور را نشان میداد
یادم هست نجات یک بچه گربه را چند بار نشان میدادند
یادم هست توله شیرهای خیابان های تهران را ....
اینجا آدم نه آدمیانی مردند ... درد دارد ... می فهمی درد را ؟ میدانی برادری که سرمای -30 را نمی فهمد و اشک بر چشمانش قندیل می بندد از نبود برادر ؟
میدانی خویش را قانع کردن که میآید ... یعنی چه ؟ میدانی هر بیل مکانیکی که در برف می رود تا بیرون آید و تکه از پیکر برادرت به آن نیاویخته باشد چه جانی می خواهد ؟ می دانی گرم نگه داشتن غذای پسر را در دل مادر تعبیر کردن یعنی چه ؟
میدانی کفش پسرت را جلوی سگ های زنده یاب بگیری و تمام امیدت را به بخار دهان او بدوزی یعنی چه ؟
میدانی تا نیمه شب ، زیر نور مهتاب ، شلاق باد سرد و مرد افکن را تحمل کردن یعنی چه ؟
نه نمی دانی آقای مدیر ، آقای مسوول ، آقای صاحب منصب ، آقای رسانه ، آقای روزنامه و ....
اینجا انسان می میرد ! افسوس تو کافی ست ؟ کاش می شد محاکمه ات کرد ، کاش می شد از تو سوال کرد ! اینجا حتی از تو سوال هم نمی توان کرد !
آری از همدان می گویم ، از فواد ، از اکبر ، از فرهاد و همسرش ! آسوده بخواب آقای مسوول و خودت را برای سخنرانی های فردا آماده کن ! قیافه ی حق به جانب یادت نرود... حمد و ثنا بگو و از آنچه نکرده ای و آن دور اندیشی نداشته ات سخن بران !
آقای مسوول اندکی خلوت کن با خودت ... اگر دلت هنوز هم نمی لرزد ........... وای بر شما.....
از روز جمعه همدان عزا دار شده ، در کماست ، فلبش آرام تر می زند ، شهر به نفس نفس زدن افتاده ، آری مسوولین غیر بومی همدان چه دلسوزی می توانند داشته باشند برای شهری که خانه آنها نیست ؟ چه غیرتی به من و همشهریانم داشته باشند وقتی خود را گذرا می دانند ؟
بودجه هایتان کجاست که یکی از بهترین مربیان اسکی این شهر بدون فرستنده اضطراری در پیست بوده ؟ امکانات امدادی ما برای سومالی ست ؟؟؟ اینجا انسان می میرد !
و کسانی که آقای مسوول غیر بومی را به نهاد های تصمیم گیر شهرم تحمیل کرده اند هم مسوولند ! آسوده بخوابید ، اینجا نهایت 4 خانواده عزادار شده اند ،نهایت شهری با بغض نگاهتان می کند ، نهایت فردا برای دلداری به خانه های داغداران خواهی رفت ، امشب را آسوده بخواب آقای مسوول ، اینجا
نهایت ، آدم می میرد ! آسوده بخواب امشب را ...........

مطلب بالا رو امین احمدی نوشته. من اینجا به اشتراک گذشتم.

...شهر من این روز‌ها در گیر یه داستان غمگینِ دیگه است،

تو اونجا یه پیست اسکی هست که کلی‌ همه زمستون‌ها که می‌شه می‌رن اسکی. بهش میگن "تاریک دره". خاطره از پیست اسکی زیاد دارم. هم تابستون هاش قشنگ، هم زمستون هاش.هفته پیش ظاهراً مثل همیشه همه رفته بودن اسکی، ولی‌ یه هوو بهمن میاد ، و یه عده‌ فرار می‌کنن. ولی‌ ۴ نفر تو بهمن گیر میفتن.

الان چند روز که دارن دنبالشون میگردن، مردم خودشون داوطلبی اونجا وایسادن و دارن دنبالشون می‌گردن. این روز ها همدان خیلی سرده، میگن -۳۰ درجه است. شب‌ها باد سرد میاد. روز‌ها یه سوز و بوران شدید تو شهر هست. حتا تصور کردنش خیلی‌ وحشتناکِ که تو اونو سرما اون طفلکی‌ها زیر برف موندن، و چه آدم‌های نازنینی تو اون سرما دارن دنبال بچه‌هاشون می‌گردن.

.............................


Saturday, February 4, 2012

آگهی

به دنبال یک مدل واسه زندگی‌ می‌گردم. یه مدل که همه چیزی رو توش داشته باشه. و با شرایط من سازگار باشه.

به دنبال یه رول مدل هم می‌گردم. یه آدم که بتونم بهش اقتدا کنم!(در تفسیر دینی) ولی‌ در تفسیر مدرن یه آدم که یه نمونه واقعی‌ و نه فانتزی از همه اون چیز هائی که من مٔد نظرمه باشه.

اگه میشناسین بهم بگین، خدا از بزرگتری کمتون نکنه.

پی‌ نوشت ۱:
آیا در این دیار کسی هست که هنوز از آشنا شدن با چهره‌ی فنا‌شده‌ی خویش وحشت نداشته باشد؟
فروغ