Thursday, August 26, 2010

Precius

چند روز پیش فیلم Precius رو دیدم،

البته میدونم که ممکنه که شما ۱۰۰ سال پیش این رو دیده باشید، ولی‌ خوب من تازگی‌ها دیدم.!!!!!:)

خیلی‌ خوب بود. اگه ندیدینش، حتما برید و ببینیدش،

خیلی‌ فیلم قشنگی‌ بود.

چقدر بازیهاشون رو دوست داشتم، بازیگر نقش اولش، واقعا عالی‌ بازی میکنه، یعنی‌ خیلی‌ محشر بازی میکنه، کاندیدای اسکار هم شد،

بازیگر نقش دوم زنش هم که اسکار گرفت،

داستان فیلم خیلی‌ داستان قابل لمسی هستش، و نمونه آاش خیلی‌ دور و بر زیاده، یعنی‌ میخوام بگم تو فضای فانتزی سیر نمیکنه.

عاشق اون کلاس و همکلاسی هاش شدم، و چقدر معلمشون رو دوست داشتم ..

دلم نمیخواد داستان رو اینجا بگم، که شاید اگه ندیدین، فیلم رو برین و ببینید،

دوستش داشتم زیاد.

Tuesday, August 24, 2010

تصور کن

چقدر تکنولوژی خوبه،چقدر اینترنت خوبه،..

چقدر وبلاگ و وب سایت و وب نوشت و سایت مجازی و .... خوبه

چقدر فیس بوک و تویتر و .. خوبه

عکس‌های شیر شده تو فیس بوک رو میبینم، خبر‌های لحظه به لحظه هر کدومشون رو تو تمام سایت‌ها مینویسن، البته نه هر کدومشون، یه تعدادشون رو، اینکه هر زندونی سیاسی که میره زندون یا میاد، مرخصی، کلی‌ عکس و خبر و پیشواز و بدرقه..... اینکه هر موقع هستن یا نیستن ازشون یاد می‌شه، یه جوری واسه همه مخاطبان یاد آوری می‌شه که هنوز اون‌ها در بند هستن و باید که یادمون باشه که هستن و ازشون دفاع کنیم و .... کلی‌ از این حرکت‌های پیش رو و ساپورتیو ...

هر موقع ازشون خبری نمی‌شه، کلی‌ پیگیری و پیغام و نامه و مصاحبه با خبر گذاری داخلی‌ و خارجی‌....

اینکه هر کسی‌ رو که میخوان واسش حکم بدن، قبلش کلی‌ حرکت‌های پیگیرانه و نامه و پیغام به دادستان و تلاش برای برقراری ارتباط با قاضی و قوه قضائیه که تلاش کنن که


خیلی‌ خوبه، خیلی‌ خوبه،... و باید کلی‌ هم خبر رسانی بیشتر باشه، و بیشتر پیگیری بشه، از طرف همه

و این رو میدونم که با تمام این کار‌ها ،خیلی‌ خیلی‌ خیلی‌ زیاد راه طولانی‌ هست تا رسیدن به حق و ...

می‌شه گفت یه مسیر سخت و وحشتناک سخت جلو روی همه اون هاست که دارن واسه آزادی اون‌ها رسیدن به حقشون تلاش میکنین

حرفم سر این قسمت ماجرا نیست، یعنی‌ حرفم سر این نیست که حالا این حرکت‌ها نتیجه ش چیه،یا اصلا این هر کات کم هست یا زیاد، حرفم اصلا روی یه موضوع دیگه است

حرفم اینه...

کاش اون سال‌های بین ۶۰ تا ۷۰ هم فیس بوک، بود، کاش وبلاگ بود، کاش میشد ،هر خبری رو تو لحظه گذاشت رو سایت‌ها و همه ازش با خبر می‌شدن.کاش میشد اگه کسی‌ رو گرفتن و بردن، یه جایی نوشت، یه جایی خبر رو رسوند، به یه کسی‌ گفت که اون به بقیه برسونه،

کاش میشد وقتی‌ دارن یواشکی همسایه ت رو میبرن زندون، بعد بدون هیچ حکمی زیر تیغ اعدام، میتونستی تو یه لحظه بذاری خبر رو روی اینترنت، شاید یه مکثی یا تاخیر تو حکمش میشد، شاید میشد اینطوری حداقل جون یه عده شون رو نجات داد، یا کمکی‌ کرد که ساپورتشون کرد، خلاصه یه حرکتی مثل الان واسه هر کدومشون میشد کرد.

یعنی‌ اگه بویی

یا اینکه وقتی‌ خونه به خونه میومدن خونه‌ها رو میگشتن، جوون خونه رو میگرفتن، کتاب‌های خونه رو میبردن، و دیگه اثری از اون جوون نمی‌شد،

میشد یه خبری بدی، یه جایی بنویسی‌، تو وب لاگت بنویسی‌،، بالاترین بود، ، شاید میشد یه کاری کرد براشون، حتا با یه حرکت کوچیک اینطوری...

به نظرت اگه اینترنت بود،این همه فاجعه که اتفاق افتاده، همینطوری پیش میرفت؟؟

به نظرت اگه اولین موردش میرفت رو فیس بوک، وب سایت و خبر گذاری داخلی و خارجی‌ ،اون داستان‌ها همچنان ادامه میتونست پیدا کنه؟؟؟

کاش وقتی‌ اون اتاقات وحشتناک تو اون روز‌های سخت سال‌های ۶۰ اتفاق می‌افتاد ،همه تو هر لحظه میتونستند بفهمن، شاید با همین حرکت‌های کوچیک و بزرگی‌ که همین آدم‌ها با شیر کردن یه خبر به هم دیگه اطلاع میدان، شاید میشد جلوی یه سری از اون همه فاجعه که اتفاق افتاده رو گرفت.

مگه اون‌ها کی‌ بودن که تو زندون بودن اون روز ها؟ دقیقا به همین دلایلی که الان خیلی‌‌ها تو زندون هستن، و اون‌ها خیلی‌ راحت بدون هیچ دادگاهی‌، بدون هیچ وکیلی ،و بدون هیچ حکمی،بدون هیچ دیداری، بدون هیچ ... ذرّه‌ای حق دفاع از خودشون، رفتن زیر تیغه شکنجه، اعدام و تیربارون

وچند ماه بعد، حتا جنازه‌ای در کار نبود، فقط کاغذی یا تلفنی، یا خبری دم در، که بدونید که این سرنوشت بچه دردانه شما بوده.

و هیچ کس از اون اهالی شهر و روستا به جز اطرافیان نفهمیدن که چی‌ شد، چه اتفاقی افتاد، و در گذار سالیان، در گوشی به هم خبر دادن...

Sunday, August 22, 2010

خانواده ما به حمایت احتیاج نداره

لایحه حمایت خانواده سه شنبه دوباره تو صحن مجلس قراره که بررسی بشه.این همون لایحه‌ای که دو سال پیش این همه سر و صدا بر پا کرد و اون همه کمپین واسش بر پا کردن، و کلی‌ مصاحبه و جنجال و حرف و حدیث و نزدیک مجلس حتا تحصن کردن. اون موقع آقایون واسه یه مدت اون رو از روی دستور کار کنار بردن، و حالا دوباره آوردن تو دستور کار....

حالا که این همه فعال زن یا تو زندون هستن، یا مجبور به مهاجرت اجباری شدن، یا کلی‌ تهدید شدن، حالا نمیدونم چه اتفاقی‌ قرار بیفته...

حالا اگه خانوم‌ها نخوان که این آقایون از خانواده و زنان به این روش وحشتناک عقبگرد و کاملا برعکسی ، حمایت کنن، باید کی‌ رو ببینن؟

من چند تا لینک میزارم اینجا، اگه دوست داشتین بخونین:

متن لایحه

متن بیانیه اعتراضی که اگه دوست دارین امضا کنید

** ما دیگه از حمایت بینظیر شما (منظورم دولت مطبوع) کاملا لهٔ شدیم، دیگه جون من بیشتر از این ما رو حمایت نکنید!!، بابا ما نمیخوایم که شما از ما حمایت کنید، باید کی‌ رو ببینیم؟؟

Saturday, August 21, 2010

علامت ماه رمضون وارد خونه ما شد

برای ثبت در تاریخ:

زولبیا پختم، یعنی‌ درست کردم،

یوهووووو..........

ماه رمضون، بدون زولبیا ،یعنی‌ خیلی‌ افسرده کننده میتونه باشه!!

روزه که نمیگیریم، لاقل زولبیا بخوریم!!:)

و از آنجا که محرومیت، مادر خلاقیت، پس باید دست به کار میشدم!!!!!!!!!

پروژه بعدی بامیه و گوش فیل خواهد بود،که مراتب اون به اطلاع خواهد رسید!

وقتی‌ گذاشتم دهنم، کلی‌ حال کردم، و نشستیم پایه تلوزیون، هی‌ زولبیا خوردیم، هی‌ چای خوردیم، و حال کردیم


*** تازگی‌ها گیر دادم به غذا‌های چاینییز، و هر روز یه مدل درست می‌کنم ، البته خودم کلی‌ این وسط چیز‌های جدیدیی بهش اضافه می‌کنم و در کلّ اختراع جدید می‌شه، و اقای دوست هم مسول تست اون ها!!

من خوشحال از کشف جدید، اون هم مطمئنأ خوشحال!، پس همه خوشحال!!:)

*****کلا درست کردن غذای جدید، خیلی‌ لذت بخش. لذتی خیلی‌ زیاد میدارم

چشم هایش

۲۶ مرداد سال ۶۹، یه تعدادیشون اومدن، برگشتن، یه تعدادیشون هم نیومدن، از اون تعداد باقیمونده، چند سال بعد، تو نوبت‌های مختلف، یه تعدادی باز هم اومدن،

ولی‌ یه تعداد هم نیومدن، هی‌ خانواده‌هاشون منتظر موندن، ولی‌ نیومدن، هی‌ باز هم منتظر موندن، ولی‌ اون‌ها برنگشتن، هی‌ باز هم انتظار کشیدن، ولی‌ باز هم اون‌ها نیومدن، و تا الان نیومدن.

۴ روز پیش، تو بیست سال پیش، چه روزی بود؟ اون روز اینقدر گریه کردم، اینقدر احساس پیچیده‌ای داشتم، که هیچ مدل نمیتونستم پیچیدگی‌‌های این حس عجیب قریب رو واسه خودم هم که شده ترجمه کنم.

به چهره‌هاشون که نگاه می‌کردم، دلم می‌خواست که تک تکشون رو بغل کنم. حس می‌کردم این‌ها هم خانواده من هستن، دلم می‌خواست که اون لحظه‌ها رو که پدر مادرشون رو بعد ۶-۷-۸ سال میبیننن ، باشم و خودم با چشم خودم ببینم. انگار من هم منتظر بودم، و می‌خواستم با چشم خودم ببینم که بچه‌های هر خانواده، که میتونه عزیزترین چیزی باش که تو این دنیا دارن، برگشتن، یعنی‌ بیشتر دلم می‌خواست به چشم‌های مادرشون نگاه کنم ،ببینم که اون انتظار طولانی‌ ، که تو چهره شون هکّ شده، حالا از بین میره؟

چقدر بینظیر اون لحظه‌ها که تو اینقدر منتظر بوده باشی‌ و یهو اونی‌ که ثانیه ها، دقیقه ها، ساعت ها، و تمام لحظه‌های زندگیت جلو چشمت بوده و هر کجا که رفتی‌ و بودی به اون فکر میکردی، حالا برگشته باشه و تو لمسش کنی‌، ببوییش، ببوسیش، و در آغوشش بگیری.

به اون زن و شوهری که مستاجر همسایه مون بودن، فکر می‌کردم،

تو زیر زمین خونه همسایه اجاره نشین بودن، یه آقای کمی‌ مسن،قد کوتاه که کمی‌ لنگ میزد و راه میرفت، با عصا راه میرفت. و با اختلاف سنی‌ تقریبا زیاد از خانومش، یه خانوم لاغر و تقریبا قد بلند، با یه صورت معصوم و خاموش که اون هم سنش زیاد بود، ولی‌ از شوهرش جوونتر بود، با چادر مشکی‌ که باریکی هیکلش همیشه از پشت چادرش قابل حدس بود. از اون چهره ها، که یه صورت استخونی داشت با موهای مشکی‌ که کمی‌ هم چند تا تارش سفید شده بود، و هر از گاهی‌ اون نوک موهای جلوی سرش از زیر چادرش میزد بیرون، آخه اون موقع‌ها اکثرا خانوم ها، فقط چادر تنها میپوشیدن، یعنی‌ روسری نمیپوشیدن زیر چادر، واسه همین هر از گاهی چادرش رو که باز میکرد، که مراتب کنه ، میشد موهاش رو زیر اون ببینی‌.صورت خاموش، و چشم‌های آروم، تنها چیزیه که یادم مونده، از چهره آاش تا قبل از رفتن حسین.

حسین پسرشون، یه پسر سر به زیر، که خیلی‌ چهره مهربونی داشت، خیلی‌ زیاد، یه ته ریش نا‌ مرتب ، کمی‌ موهای قهوه ای، و صورت گرد و پوست روشن، چشم‌های روشن. همیشه سرش رو مینداخت پأیین و از کوچه ردّ میشد،از اون‌ها که به خاطره مدل مذهبی‌ بودنشون، اون موقع‌ها زیاد تو خیابون میدیدی، اکثرا بلوز یقه بسته می‌پوشید که رو شلوار مینداخت، با رنگ سفید یا روشن، شلوار پارچه‌ای ، و سر به پایین، همیشه سر به پأیین. اکثرا روز‌ها که از مدرسه برمیگشت، دستش نون تازه بود، با خودش میبرد خونه،

کلا آمار همه همسایه‌ها را داشتم، چون به قول صدیق آژان کوچه بودم و از صبح تا شب تو کوچه بون بست خودمون جولان میدادم و دوچرخه سواری می‌کردم.

پسرشون بود. مظلوم و سر به راه. ظاهراً خیلی‌ سال بوده که بچه دار نمیشدن، و تو سنّ بالا ،یه پسر به دنیا میارن، وضع مالی‌ خوبی‌ نداشتن و آقای خونه که به دلیل کهولت کار نمیکرد و من نمیدونم که در آمد خانواده شون چطوری و از کجا تامین میشد. و زیر زمین خونه همسایه رو اجاره کرده بودن.

حسین، دوست مجید بود، فکر کنم که همسن بودن،

اون روز هم دیدمش، که ساکش رو دوشش بود و از در خونه اومد بیرون، باز سرش پأیین بود و از جلو ما بچه‌ها ردّ شد و من با چشام تعقیبش می‌کردم، این دفعه مامان ، باباش هم اومدن بیرون دم در ایستادن. مامانش هم با همون چادر مشکی‌، و جوراب مشکی‌ وایساده بود دم در، باباش هم با همون قد کوتاه و با عصا اون هم اومده بود دم در، سر کوچه که رسید، سرش رو بلند کرد و برگشت به عقب، به مادرش و باباش نگاه کرد، لبخند زد، دست تکون داد، یه مدلی‌ که اشاره میکرد که برید تو خونه، و بیرون واینستین. بعد وقتی‌ داشت سرش رو برمیگردوند یه لحظه نگاهش با نگاه من تلاقی پیدا کرد، واسه اولین بار به چشم هاش نگاه کردم، آخه همیشه سرش پأیین بود و اون اولین بار بود که موفق شده بودم به چهره ش کامل نگاه کنم.. یه چند ثانیه همینطوری میخکوب شده بودم، نگاهش می‌کردم، و اون هم نگاه کرد.بعد سرش رو انداخت پأیین و رفت.

سریع برگشتم به باباش که دم در وایستاده بود نگاه کردم، یهو متوجه چشم هاش شدم، دیدم خیسن، به و مامانش به پهنای صورتش اشک میریخت.

دوچرخه رو ول کردم وسط کوچه و رفتم بدو خونه، انگار دلم نمیخواست که اونجا بمونم، انگار احساس کردم که نباید اون لحظه اونجا باشم من و شاهد این صحنه باشم

حسین رفت ،رفت،...

رفت و دیگه هیچ کس از اون کوچه حسیین رو ندید.

هر روز که رفت و آمد مامانش رو میدیدم، انگار چهره آاش کم کم داشت عوض میشد
اول‌ها نگران به نظر میرسید، بعد‌ها منتظر، و همینطور منتظر موند......
بعد چند ماه خبر آوردن که تو یه عملیاتی جزو گمشده هاست، یکی‌ از دوستانش میگفت که دیده که تیر خورده، یکی‌ میگفت که نه اسیر شده، یکی‌ میگفت که نه ...

آخرش به مادر و پدرش هیچ جوابی‌ ندادن، که تکلیف این پسر هفت ساله مرادشون چی‌ شد؟
وقتی‌ مامانش رو تو رفت و آمد روزانه میدیدم تو کوچه، وقتی‌ هر از گاهی‌ تو راه که با صدیق میرفتم خرید، در حالیکه چادر صدیق رو گرفته بودم، و به حرف‌های اون‌ها بالای سرم گوش میدادم، به چهره ش دقت می‌کردم، چشم هاش منتظر بود، انگار انتظار کم کم داشت خاصیت جدا نشدنی‌ چشم هاش و چهره ش میشد، همش حرف حسین رو میزد، و اینکه آرزو میکنه که اسیر باشه....
تصور کن، که یه مادر باید تو چه شرایطی قرار بگیره که بالاترین آرزوش و تمام نذر و نیازش این باشه که پسرش اسیر باشه و یه روزی بر میگرده.

یک سال، دو سال، ۴ سال، ۶ سال، ۸ سال..

هیچ کس هیچ جوابی‌ نداد بهشون، هیچ کس از اون‌ها که یه روز نشستن زیر پایه پسر ۱۶ ساله شون و مغزش رو شستشو دادن و گفتن که جنگ و جبهه از اهم واجبات و حتا نیاز به اذن پدر مادر نداره، و از خدمت به پدر و مادر و همه چیز واجب تره، همون‌ها نگفتن که جنازه این پسر باریک، لاغر ، که شاید فقط تو اون جنگ لعنتی میتونست دیوار گوشتی واسه شما باشه، وگرنه ،از اون پسر ۱۶ ساله چه انتظار تاکتیک و تخصص جنگی می‌شه داشت، حالا همونی رو که امید زندگی‌ اون دو تا آدم بد بخت بود، حالا هست یا نیست؟؟ اگه نیس بابا یه جنازه بیارین بگین اینه که این مادر بدبخت، این پدر مریض بیشتر از این از درد انتظار، مجنون نشن،
همون آدم‌های جنایتکاری که دم در دبیرستان پسرونه می‌‌ایستادن، و پسر بچه‌های ۱۶-۱۷ ساله رو سوار اتوبوس میکردن و میفرستادن خط مقدم که از یه کلاس ۳۰ نفری نصف بیشترشون برن جنگ، و وقتی‌ بعد چند ماه جنازه شون برمیگشت، این روانی‌‌های جنایتکار، همون همکلاسی‌ها رو ببرن غسالخونه، بگن جنازه‌های دوستاتون رو ببینید ،بگن که ببینیند همین بغل دستیتون شهید شده، حالا شما‌ها مسول خون این‌ها هستین....
خوب از اون پسر‌های باقیمونده، چه انتظاری می‌شه داشت،؟؟ اینکه احساساتی نشن؟ و بمونن درسشون رو بخونن؟ یا اون‌ها هم شال و کلاه کنن و برن؟؟
حالا هیچ خبری از اون آدم‌ها نبود، فقط میگفتن که منتظر باشین..

باباش هر روز خمیده خمیده تر شد،مریض شد، .. تا اینکه یه روز از انتظار زیاد ، رفت،
مامانش موند، با چشم هایی منتظر و خاموش و خاموش تر مشد
از کوچه ما رفت، دیگه مامانش رو ندیدم، ولی‌ اون نمی‌دونست که یه جفت چشم و یه چهره خاموش منتظر ، برای همیشه واسه من گذشته، و پسرش آخرین نگاهش رو.

هنوزم که هنوز علاوه بر خیلی‌ چیزا‌ها که تو روحم هکّ شده، تو هر جا که اسم اون جنگ لعنتی میاد، علاوه بر هزار تا یادگاری که تو روح و ذهن من نقش بسته از اون روز‌ها و لحظه‌های لعنتی، دو جفت چشم همیشه با من ، اون نگاه آخر حسین هیچ وقت یادم نمیره، یعنی‌ مثل روز روشن جلو چشم هام، و اون چشم‌های پر از انتظار مادرش

۲۶ مرداد ۶۹ رسید، یک سری برگشتن، اون روز من دیوانه شده بودم، میخواستم از شرٔ این دو جفت چشم لعنتی خلاص بشم، می‌خواستم که دیگه اون چهره خاموش منتظر رو محو کنم، وقتی‌ میدیدم که مادر‌ها پسر‌هاشون رو بغل میگیرن و از شادی داد میزنن و گریه می‌کنن و میرقصن و می‌خونن... از خوشحالی اون‌ها به پهنای صورت اشک می‌ریختم، انگار همراهی این دو جفت چشم و اون چهره خاموش منتظر، باعث شده بود که من هم تا حدودی بفهمم که معنای لمس کردن یکی‌ که سال‌ها منتظرش بودی یعنی‌ چی‌.
دلم می‌خواست که مامان حسین جزو اون‌ها بود،ولی‌ خبر رسید که اون نیومد، بین اون‌ها نبود،
و مادر حسین هی‌ منتظر موند، هی‌ منتظر موند،..
و شاید هنوز منتظر..

و من هنوزم که هنوز در تمام لحظه هایی که خاطرات اون روز‌ها رو مرور می‌کنم،یا عکسی‌ میبینم، یا فیلمی، یا مادری که منتظر، یا هر چیزی که یک نشانه مشترک با اون روز‌ها و لحظه‌ها داشته باشه، دو جفت چشم حاضر و ناظر جلو چشم من هستن، و یک چهره خاموش منتظر من رو همراهی میکنه.
من هم منتظر، منتظر یه روزی که اون چشم‌های نگران و منتظر به آرامش برسه و اون چهره خاموش منتظر به آرامش برسه

خلاصه اینکه، امروز دوباره فیلم آرشیو برگشتشون رو دیدم، چه لحظه هایی بود، اتوبوس‌هاشون از شهر ما ردّ میشد، و همه رفته بودن تو جاده‌ها ایستاده بودن، ...

دوباره پرت شدم به روزی که اون داشت میرفت و من نگاه آخرش رو ...

به نظرت عدالت کجاست؟...............
یعنی‌ اصلا جایگاه عدالت تو این داستان کجاست؟؟ یعنی‌ تو دله این آدم‌ها چی‌ میگزره؟؟
نمیدونم، نمیدونم
فقط دنبال یه نشانه‌ای از عدالت می‌گردم

یعنی‌ می‌شه یه روزی بیاد که حساب بشه که زندگی‌ چند نفر آدم، خراب شد، از بین رفت، متلاشی شد، ؟؟؟؟؟ چه امید هایی؟ چه آرزو هایی؟ چه اون‌ها که رفتن و نیومدن، چه اون‌ها که رفتن و اومدن، و برگشتن دیدن که همه اون‌ها که مشوقشون بودن حالا کجا‌ها هستن و اون‌ها که برگشتن کجا هستن؟ چه آدم هایی که اسییب دیدن و گوشه بیمارستان، تیمارستان و تو رختخواب منتظر تموم شدن نفس آخر هستن، چه ...................... خانواده، بچه ،،،،،،................ یعنی‌ فکر کنم همه، همه،........؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
حالا می‌شه که این‌ها رو حساب کرد، و آیا می‌شه که اون‌ها که مسول بودن یه لحظه فکر کنن ببینن که چه کار کردن...؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟.

عدالت رو پیدا نمیکنم، شاید باشه و من نمیبینمش....................

راستی‌ مامان حسین الان کجاست؟به نظرت هنوز منتظر؟

Thursday, August 19, 2010

باغ و پاییز

کوچیک بودم که داشت عروسی‌ میکرد.اسمش "باغ زیبا" بود و زیبا بود.

اون موقع‌ها چند وقتی‌ بود که مادرش مریض شده بود، و اون و پدرش و مادرش هم باهم زندگی‌ میکردن، کلی‌ خواهر برادر هم داشت که همه ازدواج کرده بودن.

جوون بود و خوش بر و رو. هار بار که نگاهش می‌کردم، به نظر می‌اومد که تو عالم خودش ، هم غم داره و هم خوشحال. ولی‌ به نظر می‌اومد که سنگینی غم از خوشحالی‌ بیشتر بود.

مادرش مریض شده بود، و حدود ۱۰ روز یا پونزده روز میرفتن پیش نزدیکانشون که صاحبخونه بتونه از ازشون نگاه داری کنه و هم مادرش رو نگه داری کنن هم صبحانه و ناهار و شام پدرش آماده باشه که اون هم از اون طرف مشکلی‌ نداشته باشه. و دوباره ۱۰- ۱۵ روز بعد، خونه یکی‌ دیگه،و این تقریبا ادامه داشت

آخه پدرش، یه آدمی‌ بود، که من هنوز هم که هنوز هر چقدر به شخصیت این آدم فکر می‌کنم ،نمیتونم بفهمم که اون چطور آدمی‌ بود و به ته شخصیت این آقای پدر نمیتونم پی‌ ببرم.

یکی‌ از زاویه‌های شخصیتی این آدم این بود که، مهم بود براش که همه چیز واسش آمده باشه، و مهم نبود که داره تو اطراف چی‌ می‌گذره ،یا کی‌ یا چی‌ دارن میمیرن، یا زنده هستن، یا خوشحالن، یا ناراحت،

مهم این بود، که این آدم همه چیزش ،همه برنامه‌های روزانه آاش ، همه نوبت‌های غذا ،خواب، خوراک و استراحتش به راه باشه و همه گوش به فرمان باشن.

آقای پدر به شدت پولدار بود، ولی‌ همهٔ پول‌ها تو صندوق شخصی‌ بود یا ملک بود یا دکان و یا ...

مادر هم مریض بود،

و "باغ " هم کنار این‌ها بود.

هر از گاهی‌ که میومدن خونه ما، یواشکی از لایه در به اتاقشون نگاه می‌کردم، میدیدم که کنار تخت مامانش، داره ابرو بر میداره، آرایش میکنه و هر از گاهی‌ هم تلفنی با اونی‌ که قرار بود ازدواج کنه آروم آروم حرف میزد.

آقای پدر شون هم راس ساعت مشخص صبحانه میخوردن، نهار راس ساعت مشخص و شام هم همینطور.

آقای پدر خیلی‌ کم حرف بودن، همیشه روی مبل مینشستن، حتا اگه همه روی زمین نشسته بودن،

اقای پدر یه کار ولی‌ میکرد، اون اینکه وقت داروی مادر که میشد، دارو رو آماده میکرد، و به مادر میدادن.

داستانم روی آقای پدر و مادر نیست

داستانم در مورد "باغ زیبا" است

اون روز‌ها بود، که یه خونواده‌ای اومده بودن ،خواستگاریش، ،خودش معلم بود، و آقای داماد آینده هم یه کار اداری داشتن. و یادمه که کلی‌ خانواده داماد خوشحال که دختر آقای پدر قراره بشه عروسشون.

از این طرف هم به نظر می‌اومد، که همه آقای داماد رو تأیید کرده بودن.

عروسی‌ بر پاا شد، مادر موقع عروسی‌ تو بیمارستان بود، روز عروسی‌ کاملا یادمه، برای من ۷ ساله ،فهمیدن فضای سنگین حاکم به عروسی‌ بدون حضور مادر "عروس" خیلی‌ سخت نبود،ولی‌ خوب عروسی‌ بود و همه چیز تموم شد.

شش ماه بعد وقتی‌ باغ زیبا حامله بود: از زیر فرش خونه، مدارک بیمارستانی، آقای شهر رو پیدا کرد که به نظر میرسید آقای شوهر یه بیماری ستون فقرات داره و لزومی نمیدیده که قبل ازدواج اعلام کنه!!

یک سال بعد:

"باغ زیبا" با شوهرش اومده بودن،خونه ما، که اون شب داشت میرفت بیمارستان واسه زایمان،

زیر چشمی به آقای شوهر نگاه کردم، فهمیدم که تمام غذاهای داخل بشقابش رو به بیرون ریخته و دستاش انگار قدرت گرفتن کامل قاشق رو ندران، کمی‌ حرکت دست هاش واسم عجیب بود.

بچه اون شب به دنیا اومد. دختری به نام "پاییز"

شش ماه بعد: آقای شوهر کم کم به دلیل کمر درد ،و دست درد و پاا درد، مرخصی گرفت، مرخصی گرفت، مرخصی گرفت،...

یک ماه سر کار نتونست بره، بعد دو ماه سر کار نتونست بره.،....

آقای شوهر روی رختخواب واسه یک ماه خوابید، بعد واسه سه ماه خوابیید، بعد واسه شش ماه خوابید

بعد واسه ۲۳ سال خوابید.................

بیست و سه سال، میفهمی، بیست و سه سال،

بابا بگیر که من چی‌ میگم، بیست و سه سال........

و کاش یه خوابیدن ساده بود، دست و پاا حرکت نمیکرد، تحرک اصلا نمیتونست داشته باشه، یعنی‌ هیچ قدرت عصبی تو بدنش نبود، که بتونه بدنش رو حرکت بده،

دستشویی، غذا، هموم کردن، همه همه به عهده "باغ زیبا" بود.

از طرفی‌ درآمدی هم که دیگه یک حقوق مشخص به آقای شوهر می‌دادن ،که مثل بازنشستگی بود، و " باغ زیبا" کار میکرد که بتونه زندگی‌ رو بچرخونه،

بچه داری و کار‌های بچه با "باغ" بود، تا وقتی‌ که تونست" پاییز" بزرگ بشه واسه خودش و خانومی بشه.

خانواده آقای شوهر که خیلی‌ کمکی‌ نمیکردن،و و همه چیز وظیفه "باغ " بود که انجام بده.و کلی‌ هم هر از گاهی‌ شاکی‌، که خوب شوهرت و باید انجام بدی

آقای شوهر هم که در رختخواب فحش میداد، داد میزد، کلا مشکل پیدا کرده بود.

باغ خیلی‌ نمیتونست بره مهمونی‌ یا مسافرتی بره، یا کلا حالت روتین زندگی‌ بیرون بیاد، چون آقای شوهر گرچه همه چیز آماده بود، براش،ولی‌ عصبانی‌ میشد که تنها بمونه، تو خونه یه گوشه خونه رو تخت خوابیده بود و برای کوچکترین کارش محتاج دیگران.

فکر کن، که ۲۳ سال با یکی‌ زندگی‌ کنی‌ که فقط یه گوشه رو تخت خوابیده و تو باید بهش سرویس بدی و اون نه تنها ممنون و متشکر نباش .بلکه متوقع هم باش ،که شما وظیفه تون که این کار رو بکنید.

البته از کسی‌ که ۲۳ سال رو یه تخت گوش یه خونه خوابیده باش، انتظار اعصاب درست و درمون نمیره، و کاملا معلوم که طبیعی که پرخاش گر‌ و عصبی باشه،

ولی‌ از اون طرف چی‌؟

نمیگی تو این بیست و سه سال چی‌ به سر " باغ زیبا" و " پاییز " اومد؟؟

"پاییز" بزرگ شد، در حالی‌ که پدرش رو رختخواب خوابیده بود، مدرسه رفت، راهنمائی، دبیرستان، و دانشگاه

اره ،دانشگاه قبول شد،

"باغ زیبا" موند با این مرد در رختخواب و زندگی‌ کرد.

البته نمیدونم اسمش رو می‌شه گذشت زندگی‌ یا نه. ولی‌ ادامه داد.

اون اوایل که اینطوری شده بود، خوب اولش کلی‌ ناراحت و بحث که چرا نگفتی و پنهون کردین و از این حرف ها،.. ولی‌ خوب کی‌ می‌خواست مسئولیت این قضیه رو به عهده بگیره؟

بعد کسانی‌ اومدن و گفتن که خوب طلاق بگیر، اون یه دروغ بزرگ گفته،

خوب باغ فکر کرد اوو میگفت که خوب مادرش که همون سال‌های اول ازدواجش از دنیا رفته بود. آقای پدر قبل از چهلم مادرش سریع ازدواج دوم کرده بود که تنها نمونه

و اصولاً هیچ حمایتی نمیکنه، چه مالی‌، چه عاطفی،

اقای پدری که کلی‌ مال داره، کلی‌ خونه بزرگ داره، کلی‌ همه چیز داره، حتا حاضر نیست که قبول کنه یه شب باغ و پاییز برن خونه اون بمونن

با حقوق معلمی باید خونه اجاره کنه و دخترش رو بزرگ کنه، و از همه مهمتر اینکه: مطلقه باشه

"مطلقه " کلمه‌ای که مثل پتک اون روز‌ها میخورد تو سر باغ. مهمترین دلیلش واسه ادامه دادن به زندگی‌ با اون شرایط و اینکه لاقل اسم یک پدر و شکل ظاهری یک پدر بالای سر دخترش باشه تا وقتی‌ که مدرسه میره، و هنوز اثرات محیط روش خیلی‌ تاثیر میذاره.

هر بار می‌رفتیم خونشون، تک تک لحظه هایی که اونجا میموندیم، واسه من عذاب آور‌ترین لحظه‌ها بود،

با خودم میگفتم که باغ به چه عشقی‌ اون کار‌ها رو میکنه، اینکه و یه آدمی‌ یه روز میاد خواستگاریت، یکی‌ دو سه ماه باهم رفت و آامد می‌کنین، ۶ ماه زندگی‌ معمولی‌ می‌کنین، بعد میفهمی که دروغ گفته، در حالیکه تو حامله هستی‌.

بچه دار میشی‌، و شوهرت کم کم وارد رختخواب می‌شه و دیگه بیرون نمیاد، واسه ۲۳ سال.

حالا بین اون آدم‌ها یعنی‌ اون دو نفر آیا عشقی‌ هست، یعنی‌ چی‌ هست؟؟

وظیفه است؟ وجدان هست؟عشق؟ چیه که باغ رو وادار میکنه که به این زندگی‌ ادامه بده ...شاید عشق به بچه‌ای که داره؟ شاید عشق به شوهرش؟ شاید از حرف مردم؟ شاید از نداشتن چاره دیگه؟شاید از نداشتن حامی‌ که بتونه خودش رو بکشه کنار؟

زندگی‌ باغ ،هنوزم که هنوز یکی‌ از سوالاتی که من همیشه از خودم می‌پرسم.یعنی‌ اگه دست خودش بود، بدون حضور پر رنگ سنت، چند در صد میشد احتمال داد که ادامه میداد این مدل زندگی‌ رو؟

دلم می‌خواد یه روز از احساسش بهم بگه؟ اینکه با چه قدرتی‌ با چه حسّی اددمه میداد؟

دلم می‌خواد بدونم که اگه باغ این مریضی براش پیش می‌اومد، آیا آقای شوهر باغ ، اون هم ۲۳ سال میموند پیش باغ و ازش نگاه داری میکرد،پوشکش رو عوض میکرد؟ غذا میداد به دهانش؟ حمومش میبرد؟ و صبوری میکرد اگه اون فحاشی میکرد و داد میزد و پرخاش میکرد؟

من هیچ قضاوتی نمیتونم بکنم، از دل آدم‌ها اصلا خبر ندارم، شاید اگه همون عاملی که باغ رو برای ادامه زندگی‌ بهش قدرت میداد، و اگه جاشون عوض میشد، به آقای شوهرش هم همین قدرت رو میداد که به اون هم همین قدرت رو میداد که ادامه بده.

شاید هم نه، مثل آقای پدر باغ، تحمل مریضی ساده خانومش رو هم نداشت و خیلی‌ نمیذاش به زندگی‌ روتین شخصیش این قضیه آسیب بزنه

نمیدونم،نمیدونم، واقعا نمیدونم....

فقط همین رو میفهمم که چه زندگی‌‌های عجیبی‌ و چه سرنوشت‌های عجیب تر و من پر از سوال؟؟؟؟


*** اقای شوهر باغ چند ماه پیش از دنیا رفت.شاید روزی که میبردنش بهشت زهرا اولین بار بعد ۲۳ سال بوده باشه که خیابون ها، درخت ها، سبزه، و رنگ پر رنگ زندگی‌ رو میدید،

***باغ یک زن ۴۸ ساله است و هنوز زیباست

*** پاییز امسال از دانشگاه فارغ‌التحصیل شد

Monday, August 16, 2010

افطار

دم افطار:

هوا داره گرگ و میش می‌شه، بوی شامی و کتلت از تو آشپزخونه میاد، ،صدیق بدو بدو تو آشپزخونه داره پشت سر هم کار میکنه، سماور آبش جوش اومده، چای رو دم میکنه. آشپزخونه پر از بوهایی خوبه، سوپ، کوکو، ترحلوا،...

دم اذون:

صدای ربنا از تلوزیون، بابا و دایی اومدن، به همراه نون تازه.

بعضی‌ وقت‌ها سنگک، بعضی‌ وقت‌ها بربری بعضی‌ وقت‌ها هم لواش

اذون:

سماور سر سفره، سماور نفتی‌. سفره رو زمین پهن شده، سماور بالای سفره، سفره پر از خوراکی‌های خوش آب و رنگ. همه چیز رنگی‌ و پر ملات.

چای تازه، نون و پنیر و سبزی، با چای شیرین.

خرما، و آب گرم واسه باز کردن روزه، زیر چشمی به اون‌ها که روزه هستن نگاه می‌کنم، بابا و صدیق و شیرین نگاه می‌کنم زیر لب یه چیزأیی میگن روزه شون رو یواش یواش باز می‌کنن،دایی چیزی زیر لب نمی‌گه، ولی‌ آهسته آب گرم رو میخوره. شیرین اکثر وقت‌ها کمی‌ هم اشک تو چشماش جمع می‌شه و دیر تر از دیگران افطار میکنه، انگار کمی‌ سوزناک دعا میکنه.و من که روزه نیستم هم دعا می‌کنم، انگار اون خوراکی‌ها به چشمم متبرک میان، و با وجود اینکه روزه نیستم ،انگار وظیفه خودم میدونم که من هم قبل خوردن دعا کنم.

مجید و شهره هم هستن، مدل دعا کردن هر کدوم قبل افطار فرق داره، اون یکی‌ آروم سکوت میکنه و به یه جأ خیره می‌شه بعد خرما رو میزاره دهنش، این یکی‌ انگار زودتر دعا هاش رو کرده، فقط بدون مکث با چای شروع میکنه

من و هیدی هم مست غذاهای خوش آب و رنگ هستیم و از اینکه عصر‌ها هم علاوه بار این غذا‌های بودار و خوشمزه صبحانه می‌خوریم لذت کافی‌ رو از دنیا میبریم

همه دور سفره نشستن، اولش همه کمی‌ ساکت هستن، انگار اون لحظات اول اذون و افطار، همه یه جورایی با خودشون خلوت دارن، شاید هم ندران، ولی‌ من این طوری حس می‌کنم.

بعدش دیگه وضعیت عادی می‌شه، همه هستن و من دارم حالشو میبرم.این وسط صدیق چند بار بلند می‌شه و میره غذا‌های رو گاز رو واسه دور دوم آماده کنه بیاره سر سفره، و اصرار کنه به همه که تو رو خدا غذا بخورین، بخورین،و به من و هییدی بگه که شکمتون رو با چای شیرین و نون پر نکنین، غذا بخورین!

و ما مست چای شیرین و گردو و پنیر با نون تازه و سبزی تازه ،خیلی‌ نمیتونیم به حرفش گوش بدیم.

همه هستن،. همه هستن، همه هستن...........

همه میخندن، همه حرف میزنن، همه هستن........

سفره جمع می‌شه، مهمون میاد، مهمونی میریم، حتما هم یه جعبه شیرینی‌ یا زولبیا بامیه یا پشمک یا یه چیزی برای اون صاحبخونه که میریم میبریم، اون‌ها هم که میان، حتما یه چیزی میارن، انگار این رسم ماه رمضون

بعضی‌ وقت‌ها هم، اگه تابستون باشه، میریم پیاده بلوار، همه میان اونجا، فوتبال بازی می‌کنن.اگه زمستون باش که حتما تو یه دوره یک ماه، همه فامیل رو میریم خونشون، یا اون‌ها میان.

همه هستن، همه هستن، همه هستن......

ما خونمون پشمک و زولبیا بامیه کم میاد، یعنی‌ شاید اصلا بابا اینها نخرن، مگر که مهمونی‌ ،کسی‌ برامون بیاره، چون صدیق اینها معتقدن که کلی‌ ضرر داره و پر از شکر و روغن ..ولی‌ خوب وقتی‌ هر شب مهمون داشته باشی‌، یعنی‌ میتونی‌ هی‌ زولبیا بخوری با چای تازه و بشینی‌ کنار همه و مست زندگی‌ باشی‌...

همه هستن..

میری خونه خاله فاطی، پشمک رو می‌کنن تو استکان، و بر میگردونن واست ،بعد اون پشمک شکل استکان به خودش میگیره و می‌شه یه گلوله کوچیک که میتونی‌ بذاری یهو دهنت، بدون اینکه به سر و صورتت بچسبه یا بریزه رو لباست و در عین حال ، حالش رو ببری،...

عمّه اینها انگشت پیچ هم دارن، این هم باز از اون چیزاست که خونه ما نمیاد، چون سالم نیست.ولی‌ خوب خدا سلامت بداره، و زیاد کنه مهمونی‌‌های دوره ماه رمضون رو که من می‌تونم هر چیز رو که در شورای بهداشت خانواده ردّ شده رو جای دیگه بخورم

خونشون میری، ما هستیم، اونها هستن، همه حرف میزنن، ما بازی می‌کنیم،

همه هستن...

شب می‌خوابیم:

با بوی سحری از خواب بیدار میشم.اصلا دلم نمیخواد که از رختخواب بلند شم. ولی‌ مگه می‌تونم ببینم که همه دوره سفره نشستن و مثل روز روشن و خیلی‌ عادی دارن غذا میخورن و هستن، و من تو رختخواب،

مگه من می‌تونم تحمّل کنم ،که یه کاری همه بکنن و من جأ بمونم!؟؟

بلند میشم، با موهای پریشون و جولی پولی‌، با پیژامه گشاد نا‌ مرتب.

میام مستقیم سر سفره سحر.صدیق میگه برو دست و روت رو بشور. میگم اگه بشورم خواب از سرم میپره، یه نگاه به همه می‌کنم. مراتب و تقریبا سر حال. بابا آروم اول یه چای میخوره، سر حال که میاد، شروع میکنه به خوردن سحر.دائی هم همینطور.

همه هستن دوره سفره،،

بوی خورش کرفس خونه رو گرفته، بعضی‌ وقت‌ها هم قیمه

صدیق یه چیزأیی درست میکنه که تشنگی نیاره، خودش میگه که ادویه کم میزنه و غذا‌های ساده درست میکنه که تو طول روز تشنه نشیم.

سحر رو میخورم با همه.

سحر که تموم شد، همه می‌رن دنبال کار خودشون، و من مستقیم رختخواب، حالا مگه من می‌تونم با این شکم پر بخوابم!؟

دیر خوابم میبره، ولی‌ میبره، صبح میگم که من امروز، روزه ام.

صدیق میگه که باشه.!

ساعت ۱۰ که می‌شه میگه بیا صبحونه ت رو بخور،میگم من روزه ام، میگه حالا از فردا شما دو نفر روزه بگیرین، حالا امروز رو بیأیین صبحانه بخورین، دیگه بسه، حالا وقت اینه که بیأیین صبحانه تون رو بخورین.

اولش میگم که نرم، هی‌ مقاومت می‌کنم، بعد وقتی‌ بساط صبحانه رو میبینم، با خودم میگم که از فردا میگیرم.

میشینیم با هییدی چای می‌خوریم و افطار می‌کنیم ساعت ۱۰ صبح

باز همه هستن، هر جا میرم همه هستن ،....

و باز ظهر می‌شه ،همه هستن، عصر می‌شه همه هستن ...

...........

....

دیگه حالا اون روز‌ها به خاطره رسیده.

چند وقت می‌شه که اون آدم‌ها تو اون خونه یه جا باهم دور سفره نشسته باشن؟؟

دیدن اون آدم‌ها کنار هم، منظورم :همه" همه" همه". همه باشن، همه باهم باشن.. همه، همه، همه...

تکرار شدن اون روز‌ها دیگه یه آرزوی محال

ولی‌ یاد آوری تک تک لحظات اون روز‌ها اصلا محال نیست و می‌شه باهاش حتا زندگی‌ هم کرد.

...

این روز ها،دم غروب که می‌شه، دم افطار که می‌شه، من با تک تک اون آدم‌ها کنار یه سفره خوش رنگ لعاب ، توی دلم، افطار می‌کنم. و بهشون از دور اشاره می‌کنم که تو اون دعا‌های زیر لبی، من رو یادشون نره!


Friday, August 13, 2010

ایمان

باور، باور ، باور ، باور،...

ایمان، ایمان، ایمان،...

چیزی که این روز ها، سخت بهش احتیاج دارم.


Wednesday, August 11, 2010

یه آدمی‌ ،همین گوشه کنار

اگه دیدین یه روز ، یه آدم هایی تو زندگیتون هستن که تا الان مستقیم تو چشماتون نگاه نکردن، زیاد مکالمه طولانی‌ مدت باهاشون نمیتونین داشته باشین، چون بعد چند دقیقه حرفتون تمام می‌شه، همیشه میبیننشون کنارتون ولی‌ کمتر پیش اومده که دو نفری یه جایی قرار بگیرین و باهم صحبت کنین، ..... یا اگه هم حرفی‌ پیش میاد، راجع به زندگی‌ روز مره و آب و هوا و ..

خوب راجع به این آدم و رابطه آش با خودتون چی‌ فکر می‌کنید؟

۱- ....

۲- .....

۳-.....

خوب شاید تو وحله اول فکر کنید، خوب این هم هست مثل همه، و به نظر نمیاد که خیلی‌ هم چیز خاصی‌ باشه

اولین ،دومین ، سومین ،....حدسی که در مورد این آدم و مدل رابطه ااش با خودتون می‌تونین بزنین هر چی‌ هست به خودتون مربوطه و من کاری با اون قضاوت‌های شخصی‌ شما ندارم در مورد این مدل رابطه،

ولی‌ بهتون پیشنهاد می‌کنم ،که در کنار این حدسیات، یه آیتم دیگه هم اضافه کنید:

۴- یه آدمی‌ که خیلی‌ دوست داره تو یه سطح عمیق تر باهاتون ارتباط برقرار کنه ولی‌ نمی‌تونه، چون یه ترسی‌ اون رو میکشه پایین

** و این ترس هم هیچ ارتباطی به شما نداره، یعنی‌ منظورم اینه که شما باعث اون ترس نمیشید، اون خودش که این ترس رو واسه خودش ساخته

*** جنس این ترس هم در کالبد شکافی‌های بعدی ،بیشتر معلوم می‌شه...


این‌ها رو اینجا واسه خودم نوشتم که به خودم و تو بگم که برداشت آدم از آدم‌های مختلف ،همیشه طبق قاب مشخصی‌ که واسه همه درست کرده ،پیش نمیره، یعنی‌ اینکه می‌شه یه گزینه چاهارمی هم باشه و ما تا الان بهش فکر نکرده باشیم.