Wednesday, April 11, 2012

شکایتی ندارم

نمی‌توان شکایتی داشت

کاری داریم

لقمه نانی

سیریم.


علف رشد می‌کند

درآمد ملی هم

ناخن‌ها هم

گذشته هم.


خیابان‌ها خالی‌اند و

معاملات عالی

آژیرها خفه

وهمه چیز درحال گذر.


مرده‌ها وصیت‌هایشان را نوشته‌اند

باران فروکش کرده

جنگی اعلام نشده

شتابی هم برای آن نیست.


ما علف می‌خوریم

در آمد ملی می‌خوریم

ناخن می‌خوریم

گذشته می‌خوریم.


چیزی برای پنهان کردن نداریم

یا چیزی برای از دست دادن

یا چیزی برای گفتن

یا چیزی…


ساعت کوک شده

صورتحساب‌ها پرداخته شده

بشقاب‌ها شسته شده

و آخرین اتوبوس در حال گذر است.

و خالی.


نمی‌توان شکایتی داشت.

پس منتظر چه هستیم؟


آواز حزین طبقۀ متوسط/ اثر هانس مگنوس انتسنزبرگر

Tuesday, April 10, 2012

قفل افسانه‌ایست-عید شده، یعنی‌ سال نو شده

سال نو شد، یه سال دیگه اومد و من مثل همیشه روز‌های پایانی و ساعت‌های پایانی سال کهنه رو با دل‌شوره گذروندم. نمیدونم چرا، ولی‌ یه چیزی تو دلم هی‌ میره و میاد و یه هیجان عجیبی‌ دارم. جنس هیجان از جنس هیجانی که آدم‌ها واسه سال نو دارن نیست، یه جنس دیگه است، یه جنسی‌ که هر از گاهی دنبال معنیش می‌گردم. البته من هنوز جنس هیجان آدم‌های دیگه رو ندیدم، یعنی‌ لمس نکردم، ولی‌ از چهرشون حدس میزنم که چه جور هیجانی می‌تونن داشته باشن،

بگذریم حرفم راجع به هیجان نیست. راجع به سال نو.

این روز‌ها بهار کم کم داره به شهر ما میاد. آفتاب که در میاد،پاهام دیگه نمی‌تونه ساکت زیر میز به ایسته و تکون تکون میخوره که بلند شو بریمی راه بریم. تو ساعت‌های ناهار، هی‌ میرم راه میرم، تو خیابون اصلی‌ شهر که ساعت ناهارش شلوغ می‌شه و منظره خوشگلی‌ داره. ولی‌ هیچی‌ آفتاب نمی‌شه. چقدر لذت بخشه که بخوره تو صورتت و چشم‌هات رو هی‌ قلقلک بده.

عید شده، یعنی‌ سال نو شده. امسال واسه اولین بار اینجا بید مشک دیدم، یعنی‌ خریدم، کلی‌ واسم نوستالژیک بود، چقدر بیدمشک از سر راه چشمه ملک میچیدیم، میاوردن خونه و میذاشتیم تو آب. تا مدت‌ها میموند و خیلی‌ خوب بود. اینجا هم من واسه اولین بار دیدم، یه بسته خریدم و گذاشتم تو خونه. تو آب. خیلی‌ خوبه، کلی‌ نگاهش می‌کنم.

عید شده، یعنی‌ سال نو شده، قبل از عید، به هر دو رئیسم ایمیل زدم که من می‌خوام که یه روز نصفی نیام سر کار چون عید من و می‌خوام که خونه باشم، این حرف رو تقریبا دو هفته قبل از عید بهشون زدم، و تا روز آخر که دوباره ایمیل زدم و گفتم که من فردا نمیآ‌م، و اگه کاری دارید زودتر بهم بگید، هیچ کسی‌ هیچ واکنشی نشون نداده بود. یعنی‌ این انسان‌های زیبا، حتا از من نپرسیدن که خوب عیدت کی‌ هست؟ یا اینکه عیدت مبارک.. هیچی‌ مادر جون، دریغ از یک کلمه. من هم کمی‌ دلشکسته شدم، البته کمی‌. چون، آخه این رئیس‌های ما تو این شرکت کلا در مورد هر خبری کلی‌ ابراز احساسات می‌کنن و به همه ایمیل میزنن و کلی‌ راجع به یه موضوع خیلی‌ ساده حرف میزنن. البته من هیچ انتظاری نداشتم که دیگه شرکت رو به خاطره من تعطیل کنن ولی‌ یه کوچولو حس کردم که خوب ، اون موقع که ما تو ایران بودیم، همکار‌های کانادائی زیاد داشتیم، و یه سری هم هندی بودن، ما تمام مراسم‌های اونها بهشون همه تبریک می‌گفتن، از طرف شرکت کلی‌ بهشون تبریک رسمی‌ گفته میشد ،تازه تو عید‌هاشون شرکت مثلا یه کار هایی میکرد که نشون بده که خوب اون‌ها تنها نیستن و کلی‌ همه کارت تبریک و کادو شکلات بهشون میدادن. خلاصه یه جوری بود که هیچ موقع مراسم‌های اون‌ها تو شرکت فراموش نمی‌شد.

من حالا اینجا انتظاری نداشتم که خوب اون‌ها بیان واسه من که تنها خارجی‌ اون دفتر بودم مثلا یه جشن و پایکوبی بگیرن!!:) ولی‌ با خودم گفتم که خوب میشد که یه کوچولو به من هم توجه کنید آخه بنی آدم اعضای یک دیگران به خدا. .....!!

عید شده اینجا یعنی‌ سال نو شده.. من از راه دور یه سال پر کاری رو شروع کردم، پر برنامه و خیلی‌ شلوغ. تازه کلی‌ کار دیگه هم هست که این سری کار‌ها تموم بشه، باید که اون‌ها رو شروع کنم.

نمی‌‌دونی که چقدر هوس پیاده روی با تو رو دارم. کنار جاده، کنار خیابون، تو پیاده رو، زیر این آفتاب بهاری. راه بریم، حرف بزنیم، حرف بزنیم، برسیم به اون جاهای عمیقش، سرش رو واا کنیم، کم کم، اولش تیکه تیکه، بریده بریده بگیم، یواش بگیم، بعد که احساس کردیم که به هم محرم شدیم، یه نفس همه رو بگیم، از همه جا بگیم، تو بگی‌، من بشنوم که مدت هاست تشنه شنیدن هستم.

راستی‌ این روز‌ها چقدر شعر خوندن خوبه، شعر بخونیم که این روح تازه می‌شه وقتی‌ میشنوه حرف خوب.

عید شده، یعنی‌ سال نو شده، من پر از آرزو هستم، اینقدر زیاد که اون دور و بر سال تحویل گیج شده بودم که کدومشون رو تو ذهنم بیارم. هی‌ یکی‌ از اون یکی‌ میزد جلو، هی‌ میومدن جلو چشمام. هی‌ آخرش هم که سال تحویل شد انگار از خودم راضی‌ نبودام که چرا نتونستم همشونو رو باهم این ذهنم نتونسته بود یک جا گرد هم جمع کنه لازم بود که یه دفتر بیارم و بنویسمشون که یه جایی ثبتشون کنم، حالا این هم جزو برنامه هستش ایشالله

عید شده، یعنی‌ سال نو شده و من این رو تازگی‌ها با خودم زیاد زمزمه میکنم:

روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت

روزی که کمترین سرود
بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادری ست
روزی که دیگر درهای خانه‌شان را نمی‌بندند
قفل افسانه‌ایست
و قلب
برای زندگی بس است

روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی
روزی که آهنگ هر حرف، زندگی‌ست
تا من به خاطر آخرین شعر، رنج جستجوی قافیه نبرم
روزی که هر حرف ترانه‌ایست
تا کمترین سرود بوسه باشد

Wednesday, March 7, 2012

Invisible Children

لطفا این ویدئو رو ببینید. البته اگه خیلی‌ حساس هستین نبینید. ولی‌ اگه دوست دارین یه خورده از داستان زندگی‌ خودتون دور بشوید و یه نگاهی‌ به زندگی‌ یه جماعت دیگه بندازید، حتما ببینیند.

رو کودکان پنهان کلیک کنید لطفا



Tuesday, March 6, 2012

مردی که مدت هاست که دیگر عبای شکلاتی نمیپوشد

بابا یه رای داد و دل جماعتی رو برد با خودش . مال یه عده رو برد به صحرای کربلا و مال یه عده رو شکست و مال یه عده رو خوشحال کرد و.. خلاصه که این مرد همینطوریش رو دل همه تاثیر گذشته و می‌ذاره.

نکته تو اینه که:

کلا هر اتفاقی‌ می‌افته این مرد باید نظر بده.......

باید یه چیزی بگه، یه کاری بکنه..........

اگه زود بگه، باز دل یه عده می‌شکنه یه عده خوشحال........

اگه دیر بگه یه مدل دیگه دلبری میکنه.....

اگه نگه و ساکت بشینه یه جوری پاش گیره........

اگه بگه و اون‌جوری که من و تو دلمون نخواد بگه، باز قلب ما رو متروک میکنه(یعنی‌ باعث میشهِ قلب ما ترک بخوره).........

در مجموع کلا این آدم خیلی‌ دلبری میکنه و کرده و میکنه ولی‌ به مدل‌های مختلف...!!!!


پینوشت: نمیدونم چرا ما(شاید هم فقط من....) خلاصه اینکه نمیدونم چرا من/ما تو ذهنم یه قالبی واسه هر کس میسازیم ،بعد یه عکس تو یه فیگوری که دوست داریم از اون آدم میگیریم، میذاریمش تو اون قالب، بعد همش دوست داریم اون آدم رو در قالب اون عکس، و اون قالب تا آخر عمر آاش ببینیم.

اصلا ممکنه که اون آدم از اول اونی‌ نبوده که ما تصویر کرده بودیم.

اصلا ممکنه که خیلی‌ مثبت تر، متفاوت تر ،...اصلا یه مدل دیگه تر بوده ولی‌ من یه جور دیگه برداشت کردم یا تصویر و قضاوت جمعی‌ اون رو این شکلی‌ کرده...........

یا اصلا ممکنه که از اول قضاوت ما درست بوده، ولی‌ دلیل ندره که یه آدمی‌ رو تا آخر عمر آاش تو همون قالب اولیهٔ ببینیم. آدم‌ها با گذر زمان، شرایط، بعضی‌‌های زندگی‌ به شدت تغییر می‌کنن(این رو هر روز باید یکی‌ به خودم بگه)..........

در آخر اینکه چرا ما اینقدر دوست داریم حرکت همه رو بذاریم زیر ذره بین ، و بدون اینکه دلیل یه حرکت رو یا یه حرف اون آدم رو بشنویم با تانک از روش ردو بشیم یا ببریمش تا آسمان هفتم....


پی‌‌نوشت ۲: کلا سید، خودمونیم خیلی‌ هیجان به زندگی‌ ما وارد میکنی‌‌ها .. کلا هر بار یه حرکت جدید رو میکنی‌ که هیجان به زندگی‌ خمود و بی‌ استرس ما وارد میکنی‌.. ..


Sunday, March 4, 2012

دو داستان با یه چند تا خورده ریز سوال

این یک داستان واقعی‌ است

اپیزود ۱:

دخترها بزرگ شده بودن، حدود ۲۴-۲۵ سال داشت، کار میکرد، خانواده خوبی‌ داشت، پدر مادر هر دو تو درجه بالای تحصیلی‌ بودن و شغل خیلی‌ خوبی‌ داشتن، پدر مادر حدود ۵۰-۵۵ سال داشتن. زندگی‌ قابل قبولی داشتن. دختر‌ها کار میکردن، هر کدوم همونطور که دوست داشتن......ولی‌ خوب راضی‌ نبودن،.....دوست داشتن که برن، از شهر خودشون برن، از مملکت شون برن.. به هزار و یک دلیل که این روز‌ها اکثر آدم‌ها دارن واسه رفتن. رفتن از ایران و مهاجرت.......

گفتن دلایل نمی‌تونه اینجا کمکی‌ به داستان من بکنه، ولی‌ فرض کن که به خاطره تموم اون دلایلی که همه دارن، دختر‌ها هم همون دلایل رو داشتن. گفتن که نمیخوان ایران زندگی‌ کنن.

پدر مادر اول راضی‌ نبودن، مثل همهٔ پدر مادر‌های دیگه. به هزار و یک دلیلی‌ که همهٔ پدر مادر‌ها دارن که بچه‌هاشون از پیششون نرن......

بعد کم کم راضی‌ شدن. اون هم باز به هزار یک دلیلی‌ که همه پدر مادر‌ها در آخر راضی‌ میشن که بچه‌هاشون از پیششون برن. ...

نشستن فکر کردن که خوب دختر‌ها بزرگ شدن، و خودشون باید واسه خودشون تصمیم بگیرن، شاید خیر و صلاحشون در رفتن باشه، شاید خوشبختیشون در این باشه که برن.....

دختر‌ها رفتن.....

کم کم پدر مادر افسرده شدن، مریض شدن، کم کم تنهایی خسته شون کرد، ضعیف شون کرد...

دختر‌ها میومدن و سر می‌زدن، ولی‌ دیگه پدر مادر اون نبودن که اون‌ها قبلش دیده بودن..

دختر‌ها صحنه رو که میدیدین ناراحت میشدن، وقتی‌ ناراحت میشدن، غصه می‌خوردن،وقتی‌ به آدم‌های اطراف و مهاجر‌های اطراف نگاه میکردن، همه رو کم و بیش مثل خودشون میدیدیدن. بچه‌ها اونجا، پدر مادرها جای دیگه..

انگار هر چه بیشتر آدم هایی شبیه خودشون میدیدن، از میزان عمق غصه شون کم میشد. کمی‌ نرمال تر بود، چون همه مثل هم بودن.

انگار انگار هر چه بیشتر آدم‌ها در شرایط مشابه قرار داشته باشن، حتا اگه بدترین شرایط موجود باشه، انگار که دید عموم بهش عادی تر می‌شه (مثل همین زندان‌های ما، الان دیگه خیلی‌ هم اهمیت نداره که دیگه چه تعداد آدم‌های بیشتری بگیرن و بندازن زندان، ..چون خوب مثل اون‌ها زیاد هستن و همه انگار موضوع تازه‌ای نیست که که بخوان بهش فکر کنن، ..جدا از اینکه اگه هم خود موضوع یه فاجعه باشه ، ولی‌ چون هر روز داره فاجعه اتفاق می‌افته، پس فاجعه هم می‌شه جزوی از زندگی‌ روز مره...)

دختر‌ها عادت کردن که پدر مادر را در گیر تر و خسته تر از دفعه پیش ببینند، پدر مادر هم عادت کردن که از دور لبخند بزنن و ادعا کنن که همه چیز خوبِ .


اپیزود ۲

زن واسه خودش آدم مهمی‌ بود، تو کار خودش خیلی‌ خوب بود. تو بخش خصوصی کار میکرد و تو حوزه کاری خودش شخص قابل توجهی‌ بود. مرد هم آدم مهمی‌ بود. متخصص در کار خودش، و آدمی‌ با چهره موجه.... هر دو حدود ۵۰-۵۵ سال سن داشتن..

زن و مرد تصمیم گرفتن که ترک وطن کنن. به هزار و یک دلیل که همه آدم‌ها در این روز‌ها تصمیم به ترک وطن می‌کنن...

دختر و پسری داشتن که پسر همراه شد و دختر ترجیح داد که بماند. حدود ۲۴-۲۵ سال.

زن و مرد و پسر رفتن، دختر ماند

دختر ماند. تنها شد....

هر سال زن و مرد به دختر سر می‌زدن، زن و مرد نگران دختر بودن، دائم تماس داشتن، و هر دو طرف نگران دلتنگ هم بودن............

زن و مرد سر می‌زدن به دختر. سالی‌ یک بار..

دختر تنها بود، دختر کم کم افسرده شد، مریض شد، کم کم تنهایی خسته ش کرد، ضعیف آاش کرد...

تا اینکه دختر خودکشی‌ کرد.. بار اول جانِ سالم به در برد، مرد رفت که پیش دختر بماند..

دختر خوب نشد.. و تازگی‌ها برای بار دوم خودکشی‌ کرد ... زن هم رفت...

پایان اپیزود ۲


نقش مسولیت/مسولیت متقابل دختر‌های اپیزود ۱ رو با زن و مرد اپیزود ۲ چطوری میبینی‌؟

پدر مادر اپیزود ۱ با دختر اپیزود ۲ چقدر شبیه هم هستن؟

فکر میکنی‌ که اون زن و مرد باید میموندن، ولی‌ اون دختر‌ها اشکالی‌ نداشت که برن؟ یا بر عکس؟ یا اصلا همه حق داشتن که هر کجا که میخوان برن؟

اصلا فکر میکنی‌ که آدم‌ها چقدر حق دارن که به زندگی خودشون فکر کنن؟ یا اصلا از چه سنی‌ حق دارن که برای خودشون زندگی‌ کنن؟ حالا سن هم مهم نیست، اصلا فکر میکنی‌ که این مسئولیت متقابل چطوری اینجا تعریف می‌شه

شاید هم اصلا حرف‌های من رو نفهمی، در کلا میزان مسئولیت آدم‌ها تو زندگی‌ همدیگه چقدر؟

کلا میتونی‌ هم اصلا ولش کنی‌ و بهش فکر نکنی‌....



Thursday, March 1, 2012

درخت

دنیا را به کودکان بدهید، دست کم برای یک روز، آنها جهان را از ما خواهند گرفت و در آن درختان جاویدان در آن خواهند کاشت

Wednesday, February 15, 2012

من عاشق شدم

من عاشق شدم، یعنی‌ واسه هزارمین بار عاشق شدم، هی‌ عاشق میشم و همینطوری عشق رو عشق میاد، بعضی‌ هاش کم رنگ می‌شه ولی‌ بعضی‌ هاش پر رنگ تر می‌شه.

من این دفعه عاشق یه جفت لوپ قرمز با دوتا چشم درشت سیاه با یه جفت مژه بلند عروسکی(از اون مدل‌ها که شبیه ریمل زده هستن) با یه صورت گرد قلنبهٔ که تو لوپ هاش چال می‌افته وقتی‌ می‌خنده با یه لب غنچه‌ای شدم.

از وجنات و محسنات این معشوق من همی‌ بس که یه شکم گرد قلنبهٔ به همراه دست و پایه تپلی که مچچ دست عملا دیده نمی‌شه و وقتی‌ مچچ دستش رو سعی‌ میکنی‌ که از زیر این همه لایه قلنبگی در بیاری بیرون نگاه کنی‌، میبینی‌ که اشغال جم شده اون تو و گیر کرده زیر این قلنبگی‌ها و لایه‌های گوشت.

گردن معشوق من هم همین‌طوره، چون اصولاً گردن نداره، و وقتی‌ سعی‌ میکنی‌ که خط گردن رو ببینی‌، میبینی‌ که کلی‌ چیز میز اون جا هست که زیر این همه گوشت پنهان شده.

معشوق من علاوه بر جذابیت‌های ظاهری، یه اخلاقی‌ داره که نگو.................

ساکت، آروم، همواره لبخند میزنه و هر بالایی که سرش بیاری فقط همینطوری نگاهت میکنه و فقط می‌خنده.

خوشحال و راضی‌ از زندگی‌................

معشوق من خیلی‌ خوبه‌ه‌ه..................

خیلی‌ زیاد دوستش دارم......... و تو نمیدونی که میزان دوست داشتن من چقدر زیاده....... . اصلا برات قابل تصور نیست...........

عکسش‌ رو گذاشتم سر میزم و هر دقیقه نگاهش می‌کنم. هر بار که از دست کار زیاد عصبی و خسته میشم نگاهش می‌کنم، هر بار که خوشحالم نگاهش می‌کنم، هر بار که دلتنگم نگاهش می‌کنم. خلاصه زیاد نگاهش می‌کنم.

معشوقم رو یه چند وقتی‌ می‌شه که ندیدم....... خیلی‌ دلتنگم................


Thursday, February 9, 2012

لذت کودکانه یا شاید هم بالغانه

تازه شروع کردم که یه سری دوره میرم که مربوط به کارم می‌شه. وای که چقدر حال می‌کنم از مطالبی که سر کلاس گفته می‌شه، نمیدونم تو این موقعیت قرار گرفتی‌ که همزمان که داری یه کاری رو بصورت پرکتیکال انجام میدی، منظورم اینه که در طول روز با تمام اون موضوعات به صورت مثال عملی‌ و واقعی‌ در ارتباطی‌ و عصر‌ها که میرم سر کلاس به صورت علمی‌ روش بحث میکنن. خیلی‌ خوبه‌ه‌ه

به وجود اینکه شدیدا خسته از سر کار میرم سر کلاس و یا آخر هفته‌ها کلا در گیرش شدم ،ولی‌ خیلی‌ لذت بخش. یعنی‌ بعد مدت‌ها دارم دوباره لذت خوندن و یاد گرفتن رو تجربه می‌کنم.بعد کلاس که میرم فرداش سر کار انگار که اعتماد به نفسم تو کار قشنگ درجه آاش داره تغییر میکنه. تازه ورای اون، وقتی‌ سر کلاس آدم‌های دیگه رو میبینم که تو موقعیت‌های مشابه تجربه‌های کاریشون رو به بحث میذارن، کلی‌ می‌تونم کیفیت کاری خودم و سیستمی‌ رو که دارم روش کار می‌کنم نقد کنم و یعنی‌ در واقع مقایسه کنم.

چون تاوقتی تو یه ارگانیزشنی باشی‌ که یه مدل سیستم و پرسیجر داره، کمتر شانسی پیش میاد که بری یه جای دیگه رو مشابه همون پیدا کنی‌ و ببینی‌ که پرسیجر اونا چطوری و کیفیت کار خودت رو یا شاید هم کمیت کار خودت رو بهتر کنی‌ یا رو به تغییر خوب پیش ببری.

کلا درس خوندن چقدر خوبه. انگار یه عادت کهنه قدیمی‌ که کلی‌ باهاش حال میکردی، دوباره رو اومده، یه احساس تازگی به آدم میده. یه جوری حس مفید بودن ذهنی‌ می‌کنم.

خصوصأ اینکه وقتی‌ این بتونه یه ذهن پر از سوال و در گیر رو کمی‌ تا قسمتی‌ آروم کنه. از طرفی‌ کودک یا بالغ ( من الان نمیدونم که اون بالغ یا کودک ذهن من اینجا) شلاق بدست ذهنت رو که دائماً وقتی‌ دور از کتاب و کلاس باشی‌ تو رو تنبیه میکنه تا حدودی ارضا کنی‌.


بگذریم از اینکه وقتی‌ موقع تحویل پروژه می‌شه، کمی‌ از این همه توصیفات بالا شرمنده میشی‌ و حس می‌کنی که ... مثل الان. که تا ساعت ۹:۳۰ شب سر کلاس بودم، فردا صبح باید سر کار برم و امشب باید پروژه یکی‌ از درس‌ها رو تحویل بدم..............

نه نه من می‌خوام این دفعه ثابت کنم که تا آخرش لذت می‌برم......


Monday, February 6, 2012

بهمن در دره تاریک

....

و جان انسان چقدر بی ارزش ....
یادم هست روزهایی که چند نوبت در روز صدا و سیما عملیات نجات معدن چیان همان کشور دور را نشان میداد
یادم هست نجات یک بچه گربه را چند بار نشان میدادند
یادم هست توله شیرهای خیابان های تهران را ....
اینجا آدم نه آدمیانی مردند ... درد دارد ... می فهمی درد را ؟ میدانی برادری که سرمای -30 را نمی فهمد و اشک بر چشمانش قندیل می بندد از نبود برادر ؟
میدانی خویش را قانع کردن که میآید ... یعنی چه ؟ میدانی هر بیل مکانیکی که در برف می رود تا بیرون آید و تکه از پیکر برادرت به آن نیاویخته باشد چه جانی می خواهد ؟ می دانی گرم نگه داشتن غذای پسر را در دل مادر تعبیر کردن یعنی چه ؟
میدانی کفش پسرت را جلوی سگ های زنده یاب بگیری و تمام امیدت را به بخار دهان او بدوزی یعنی چه ؟
میدانی تا نیمه شب ، زیر نور مهتاب ، شلاق باد سرد و مرد افکن را تحمل کردن یعنی چه ؟
نه نمی دانی آقای مدیر ، آقای مسوول ، آقای صاحب منصب ، آقای رسانه ، آقای روزنامه و ....
اینجا انسان می میرد ! افسوس تو کافی ست ؟ کاش می شد محاکمه ات کرد ، کاش می شد از تو سوال کرد ! اینجا حتی از تو سوال هم نمی توان کرد !
آری از همدان می گویم ، از فواد ، از اکبر ، از فرهاد و همسرش ! آسوده بخواب آقای مسوول و خودت را برای سخنرانی های فردا آماده کن ! قیافه ی حق به جانب یادت نرود... حمد و ثنا بگو و از آنچه نکرده ای و آن دور اندیشی نداشته ات سخن بران !
آقای مسوول اندکی خلوت کن با خودت ... اگر دلت هنوز هم نمی لرزد ........... وای بر شما.....
از روز جمعه همدان عزا دار شده ، در کماست ، فلبش آرام تر می زند ، شهر به نفس نفس زدن افتاده ، آری مسوولین غیر بومی همدان چه دلسوزی می توانند داشته باشند برای شهری که خانه آنها نیست ؟ چه غیرتی به من و همشهریانم داشته باشند وقتی خود را گذرا می دانند ؟
بودجه هایتان کجاست که یکی از بهترین مربیان اسکی این شهر بدون فرستنده اضطراری در پیست بوده ؟ امکانات امدادی ما برای سومالی ست ؟؟؟ اینجا انسان می میرد !
و کسانی که آقای مسوول غیر بومی را به نهاد های تصمیم گیر شهرم تحمیل کرده اند هم مسوولند ! آسوده بخوابید ، اینجا نهایت 4 خانواده عزادار شده اند ،نهایت شهری با بغض نگاهتان می کند ، نهایت فردا برای دلداری به خانه های داغداران خواهی رفت ، امشب را آسوده بخواب آقای مسوول ، اینجا
نهایت ، آدم می میرد ! آسوده بخواب امشب را ...........

مطلب بالا رو امین احمدی نوشته. من اینجا به اشتراک گذشتم.

...شهر من این روز‌ها در گیر یه داستان غمگینِ دیگه است،

تو اونجا یه پیست اسکی هست که کلی‌ همه زمستون‌ها که می‌شه می‌رن اسکی. بهش میگن "تاریک دره". خاطره از پیست اسکی زیاد دارم. هم تابستون هاش قشنگ، هم زمستون هاش.هفته پیش ظاهراً مثل همیشه همه رفته بودن اسکی، ولی‌ یه هوو بهمن میاد ، و یه عده‌ فرار می‌کنن. ولی‌ ۴ نفر تو بهمن گیر میفتن.

الان چند روز که دارن دنبالشون میگردن، مردم خودشون داوطلبی اونجا وایسادن و دارن دنبالشون می‌گردن. این روز ها همدان خیلی سرده، میگن -۳۰ درجه است. شب‌ها باد سرد میاد. روز‌ها یه سوز و بوران شدید تو شهر هست. حتا تصور کردنش خیلی‌ وحشتناکِ که تو اونو سرما اون طفلکی‌ها زیر برف موندن، و چه آدم‌های نازنینی تو اون سرما دارن دنبال بچه‌هاشون می‌گردن.

.............................


Saturday, February 4, 2012

آگهی

به دنبال یک مدل واسه زندگی‌ می‌گردم. یه مدل که همه چیزی رو توش داشته باشه. و با شرایط من سازگار باشه.

به دنبال یه رول مدل هم می‌گردم. یه آدم که بتونم بهش اقتدا کنم!(در تفسیر دینی) ولی‌ در تفسیر مدرن یه آدم که یه نمونه واقعی‌ و نه فانتزی از همه اون چیز هائی که من مٔد نظرمه باشه.

اگه میشناسین بهم بگین، خدا از بزرگتری کمتون نکنه.

پی‌ نوشت ۱:
آیا در این دیار کسی هست که هنوز از آشنا شدن با چهره‌ی فنا‌شده‌ی خویش وحشت نداشته باشد؟
فروغ

Monday, January 30, 2012

نامه به ژیلا

سلام ژیلاجان

چند روزی است صبح که از خواب بیدار می شوم، نخستین کاری که می کنم کشتن چند مورچه است، در زمستان و این همه مورچه؟!نمی دانم دلیلش چیست؟جالب است که در کنار تخت من صف طولانی مورچه ها دیده می شود، پس لانه اش احتمالا باید جایی در همین نزدیکی من باشد.حالا بعد از چند روز و نابود کردن نزدیک به پنجاه-شصت مورچه، دیگر کسی نمی تواند بگوید که بهمن آدم خیلی خوبی است، حتی آزارش به مورچه هم نمی رسد.هرچند که خودم هم تا قبلش چنین ادعایی نداشتم.

چند روزی است که می خواهم برایت یک نامه بنویسم و کمی با تو درد دل کنم.اما حالا که دارم برایت می نویسم، نمی دانم از کجا شروع کنم.

از آخرین نامه ای که برایت نوشته ام نزدیک به یک ماه می گذرد اما نمی دانم چرا نمی توانم تمرکز کنم.تا می خواهم روی یک موضوع تمرکز کنم، نمی دانم چه اتفاقی می افتد که یک دفعه سر از چند جای دیگر و چند موضوع دیگر در می آورم، مثل همین الان.

اوایل فکر می کردم دچار مشکل خاصی شده ام، اما به نظر می رسد بقیه هم دچار این معضل شده اند.گاهی اسامی یادمان می رود، واژه هایی که قبلا و هر روز استفاده می کردیم، حالا به زحمت از زبان خارج می شود.بعضی وقت ها برای پیدا کردن یک کلمه و اصطلاح هرچه فکر می کنیم، کمتر موفق می شویم.بعد به یک باره بی هیچ دلیلی آن اسم یا هرچه که بوده، یادت می آید، اما معمولا این اتفاق خیلی دیر می افتد، یعنی زمانی که دیگر نیازی به آن نداری.

همین چند روز پیش شماره تلفن برادرم را فراموش کردم.حتی به خاطر نمی آوردم که آن را کجا نوشته ام.امکان تماس تلفنی تازه بعد از ۱۸ ماه فراهم شده است.هر بیست روز یا یکماه یکبار به مدت پنج دقیقه فرصت داری که تلفن بزنی.تازه اگر مسوولان بند به هر دلیل تصمیم نگرفته باشند که به خاطر تنبیه زندانی ها، آن را چند روز قطع کنند.به هرحال زمانی که داشتم به شماره او فکر می کردم، دیدم حتی شماره تو را هم فراموش کرده ام. شماره ای که همیشه حفظ بودم یکهو از ذهنم پریده بود.کارت تلفن را توی دستگاه گذاشته بودم اما فقط توانستم شماره صفر را روی شماره گیر فشار بدهم.هرچه به ذهنم فشار آوردم، کاری پیش نرفت.نوبت آن روز تلفن من، تماس نگرفته به پایان رسید. عبدالله مومنی پرسید:چی شد؟صحبت کردی؟نمی دانم چرا نتوانستم راستش را بهش بگویم و فقط گفتم :زنگ خورد، اما کسی جواب نداد.به مامورها هم همین را می گوییم، یک کلک مرسوم است برای اینکه شاید بتوانیم دوباره از مسوولان زندان وقت تلفن بگیریم.

همان موقع که بیرون آمدم دو نفر از زندانی ها در حال تقسیم و وزن کشی میوه های تازه رسیده به بند بودند،یکی از آنها عددی را گفت که به یکباره نه تنها شماره تلفن تو و برادرم، بلکه تلفن های چند نفر دیگر نیز به یکباره از مقابل چشمانم رژه رفت.

انگار همین الان هم دچار همین مشکل شده ام و تمام چیزهایی که در این مدت بهش فکر کرده بودم تا برایت بنویسم از ذهنم پریده است و به همین دلیل هرچه که به ذهنم می رسد می نویسم.بدون اینکه یک ارتباط منطقی با هم داشته باشند.

اینجا هر روز با آدم ها و اتفاقات عجیب و غریبی روبه رو می شوی، تا بیایی با یک نفر اخت بشوی و به خلق و خوی اش خو بگیری، نامه جابجایی اش می رسد و یا برای حکم اعدام نامش را می خوانند.آن اوایل وقتی قرار بود که کسی را از اینجا به یک زندان دیگر بفرستند، یک شور و احساس عجیب در بند به پا می شد.برخی گریه می کردند، عده ای غمگین، دست ها اغلب بر سینه، و آنها که خوددارتر بودند چشم شان تر می شد و با یک شعر و سرود و کف زدن های ممتد او را تا در خروجی بدرقه می کردیم.اما حالا دیگر کمتر این نوع حالت ها را شاهدیم.انگار زندان ما را یکجورهایی سخت جان کرده است، نمی دانم نامش را بی احساس شدن بگذارم یا مقاوم تر شدن؟هرچه هست انگار داریم عادت می کنیم، به همه سختی ها و غم ها، حتی به همه بدی ها و پستی هایی که در حق مان می شود.

عادت کردن، همان چیزی است که همیشه از آن بدم می آمد، حالا انگار دارم به آن مبتلا می شوم:روزمرگی، خطرنکردن، گام جدید برنداشتن و یکجور در جا زدن….خودت می دانی که چقدر از زندگی بدون خطر کردن بدم می آمد، خودت می دانی چقدر از محافظه کاری و عادت کردن به آنچه موجود است بدم می آمد….و من این روزها دارم مبارزه می کنم که عادت نکنم.

گاهی اینجا اتفاقاتی می افتد که با خودم می گویم چقدر راحت خواسته ها و آرزوهای آدم کوچک می شود، گاهی می ترسم نکند آرزوها و خواسته هایم حقیر شود.اینجا گاهی به چیزهایی توجه داریم که بیرون کمتر برای ما مهم بود و حتی نمی دیدیم شان.بگذار برایت مثالی بزنم.مثلا همین قاشق و چنگال، بشقاب و کاسه و قابلمه را که هر روز آنهایی که نوبت شهرداری شان هست شمرده شده از گروه قبلی تحویل می گیرند و روز بعد باید عینا به جانشینان خود تحویل بدهند.شهردار یعنی کسی که هرروز کارهای رفاهی و بهداشتی و نظافت هر اتاق را برعهده می گیرد.اینجا بر خلاف بندهای عادی که برخی از زندانی ها در برابر پول شهردار می شوند، همه زندانی ها در هر موقعیت و شغلی که باشند در امور شهرداری مشارکت می کنند، فرقی نمی کند قبلا روزنامه نگار بوده باشی یا وکیل مجلس، یا معاون وزیر. بنابراین همه به نوبت شهردار هستیم.

داشتم از قاشق و چنگال و کاسه و بشقاب برایت می گفتم.نمی دانی گاهی چه خنده ها و سر و صداها که ساعت یک و دو شب بر سر شمردن، تحویل گرفتن و پس دادن آنها بلند نمی شود.خودمان هم به این وضع بلند بلند می خندیم.گاهی خنده ها تلخ و تاسف بار می شود.عبدالله این جور مواقع با صدای بلند می گوید: ای خدا! دنیای ما چقدر کوچک شده است.

دیدن زندانی هایی که مامور اموال اتاق ها هستند هرشب تا دیروقت یک اتفاق عادی است، بچه هایی که قاشق و چنگال به دست از این اتاق به آن اتاق می روند، تا قاشق و چنگال های شان را جور کنند، اتفاق هر روز و هر شب بند است.با اینکه روی این وسایل شماره اتاق ها نوشته شده، باز هم در زمان آشپزی و شستن ظروف همه چیز قاطی می شود.دقیق ترین مسوول اموال فیض الله عرب سرخی از اتاق هفت است که روزگاری معاون وزارت بازرگانی دولت اصلاحات بوده …آنقدر در این موضوع سمج و منظم است که تا وسیله ی مفقود شده را پیدا نکند، نمی خوابد.

یکی-دو ماهی هست که جمال عاملی از جوانان خوب جنوب شهری به اتاق ما آمده است.آدم جالبی است و شطرنج را خیلی خوب بازی می کند.در حقیقت قهرمان کل بند است. راستی گیاهخوار هم هست.از یک خانواده پر جمعیت آمده است و از اوضاع و احوال فکری خانواده اش که صحبت می کند انگار همه جامعه ایران را مقابل چشمانت تشریح می کند، بخشی ازخانواده اش طرفدار جمهوری اسلامی اند،بخشی هم جنبش سبزی، یک سوم هم بی تفاوت.

به جزییات ذهنی شان که اشاره می کند، بیشتر جلب توجه می کند:

«پدرم روحانی است، اما اعتقادی به حکومت دینی ندارد.یکی از برادرهایم جانباز جنگ عراق و ایران است، یکی هم بسیجی و خودم هم چپ مارکسیست.»

به گفته خودش روزی که ماموران برای دستگیری اش به خانه شان آمده بودند، ابتدا فکر کردند که آدرس را اشتباه آمده اند،چون روی یک دیوار عکس بزرگی از حسن نصرالله، رهبر حزب الله لبنان و همین طور عکس آیت الله خامنه ای، رهبر ایران نصب شده بود.

جمال می گوید: عکس احمدی نژاد هم قبلا روی دیوار نصب بود اما آن برادرم که بسیجی است وقتی او در سال ۸۸ در مراسم تحلیف مراسم ریاست جمهوری دست آقای خامنه ای را نبوسید، عکس اش را تکه پاره کرد.

به خوبی به یاد دارد که روز نهم دی ماه ۸۸ در زندان انفرادی سپاه بود.همان روزی که حامیان حکومت در برابر تظاهرات معترضان در روز عاشورا ی سال ۸۸به خیابان آمده بودند تا معترضان را محکوم کنند. می گوید در بند دو- الف ماموران برای تخریب روحیه زندانی ها مراسم تظاهرات طرفداران حکومت را مستقیم و با صدای بلند از پشت بلندگو در زندان پخش می کردند.

جمال با دیدن برنامه های تلویزیون به خودش گفته بود: این تبلیغات نشان می دهد که در روز عاشورا مردم زیادی در حمایت از جنبش سبز، به خیابان آمده بودند که حالا اینها این همه خشمگین اند. نشانه های خشم را از تبلیغات و شعارهایی که می دادند،احساس می کرد.با خودش گفته بود:اینها دیگر چه کسانی هستند که علیه ما شعار مرگ سر می دهند، بعدها فهمید که سه خواهرش از جمله کسانی بودند که در آن تظاهرات حضور داشتند و علیه او و دیگر معترضان شعار داده بودند، آنها شعار مرگ بر برادرشان را سر داده بودند.

داستان زندگی اش را که می شنوم هم خنده بر لبم می نشیند و هم افسوس و تعجب به سراغم می آید که بر سر این ممکلت چه آمده است.جمال به یکسال حبس محکوم شده و اسفندماه امسال آزاد می شود..یعنی دو-سه ماه دیگر.

یک نفر دیگر هم هست که سرنوشت تلخ و ناراحت کننده ای دارد. پارسا ۳۵ سال دارد،هفت و نیم سال را تا آخرین روزهای حکومت صدام حسین در زندان ابوغریب بوده است وقبل از آن هم دو و نیم سال با اعضای سازمان مجاهدین خلق در کمپ اشرف بوده و چون خیلی زود تبدیل به مخالفان سازمان مجاهدین شده بود، مقامات این سازمان او را تحویل دولت صدام حسین داده بودند و آنها هم او را به زندان ابوغریب می اندازند.در زندان بود تا اینکه هفت سال و نیم بعد آمریکایی ها وارد شدند و او هم آزاد شد. حالا پس از هشت سال به اتهام رفتن به عراق و زندگی در کمپ اشرف توسط جهموری اسلامی ایران در زندان اوین به سر می برد، هنوز حکمی برایش صادر نشده است.

مسعود پدرام از او می پرسد که ازدواج کرده است یا نه؟و وحید لعلی پور با خنده ای جواب می دهد:«وقت نداشته که ازدواج کند، همه اش در زندان بوده است، از این زندان به آن زندان.»

دیروز یک نفر را آورده اند که خودش می گوید وابسته به جریان انحرافی است و من چقدر تعجب می کنم که چطور همان عنوانی را به خودش می دهد که متهم کنندگانش به او و جریان وابسته به او داده اند.از این ناراحت است که اگر سه روز دیرتر می گرفتندش، الان استاندار سیستان و بلوچستان بود. راست و دروغش با خودش.

نکته جالب گفت و گوی کوتاهی است که در حیاط بند با فریدون صیدی راد یکی از هم اتاقی های ما داشت.از فریدون می پرسد:شما از فتنه سبز هستید؟ فریدون جواب داده بود:«فتنه سبز نه! من از جنبش سبز هستم»

و بعد خودش گفته بود:«من از جریان انحرافی هستم.»

اهل خوزستان است و آن طور که خودش می گوید ۱۵ نفر هستند که با هم بازداشت شده اند و پس از دو هفته از دو-الف سپاه به بند ۳۵۰ آورده شده اند.

خدا،آخر و عاقبت این ممکلت را به خیر کند.به قول سعید متین پور باید خودمان را برای پذیرایی از جنبش انحرافی! آماده کنیم.حتما تا قبل از انتخابات تعدادی دیگر از آنها را به اینجا می آورند.روزگار و چرخش چرخ گردون بزرگترین آموزگار است.این جمله را در داستانهای دوران دبستان می خواندیم و درکش برایمان سخت بود.حالا به چشم خودم دارم تبلورش را می بینم.اینها که تا دیروز به ما خس و خاشاک می گفتند و لاف پیروزی می زدند و سرمست از قدرت، ما را به زندان می انداختند.حالا خودشان با ما در یک زندان و حتی یک بند هستند.تا فردا چه پیش آید و چه کسان دیگری به این زندان آورده شوند؟

ژیلای عزیز،

این روزها هوا سرد است و کمتر از اتاق بیرون می روم.باران و برف که می بارد هر یک از زندانی ها با حسرت از پنجره به بیرون نگاه می کنند و یاد خاطره های دوردست خود در هوای برف و بارانی می افتند.

یکی می گوید:کیف می دهد الان در شمال باشی، آن یکی می گوید که رانندگی در این هوا می چسبد و نفر سوم آرزوی اسکی و لیزخوردن توی برف را دارد.

و ژیلا، من یاد روزهای برفی می افتم که با هر برفی از تو می خواستم برویم بیرون و زیر برف قدم بزنیم، بویژه وقت هایی که برف یخ زده و زیر پای آدم قروچ قروچ می کند ، اما تو بیشتر وقت ها می گفتی سردم است و… نمی آمدی و من آنقدر اصرار می کردم که گاهی بالاخره راضی می شدی…هرچند بیشتر وقت ها موفق نمی شدم و تنهایی می رفتم زیر برف..

ژیلا، هنوز هم همانقدر سرمایی هستی؟هنوز هم برف که می آید علاوه بر شوفاژهایی که در خانه روشن است، بخاری برقی کوچک ات را هم روشن می کنی و نزدیکش می نشینی و کتاب می خوانی؟ و می گویی چه کیفی دارد بیرون برف ببارد و آدم خودش را به بخاری برقی بچسباند؟ یادت هست من مسخره ات می کردم که آدم باید خیلی بی ذوق باشد که وقتی چنین برف زیبایی می بارد توی خانه کز کند…و تو می گفتی که بی ذوق هستم دیگه بهمن..چی کار کنم؟

هر بار هم که در روزهای برفی موفق می شدم تو را بیرون ببرم، با دوز و کلک تو را زیر درخت هایی می بردم که روی شاخ هایش یک عالمه برف نشسته بود.کلک هم این بود که می گفتم :ژیلا ببین چقدر برف روی این درخت نشسته و بعد دستت را می گرفتم و به طرف درخت می کشیدم و می گفتم بیا زیر درخت تا خوب برفها و شاخه های سفید شده اش را ببینی و بعد ناگهان با پا محکم به درخت می کوبیدم، برف ها روی سرت آوار می شد و تو مثل آدم برفی سفید سفید می شدی و تو هر بار با همین کلک دوباره فریب می خوردی.

محمد حسین خوربک تازه از مرخصی بازگشته است، فرزندش تازه متولد شده، اسم دخترشان را دینا گذاشته اند.بچه ها از او در باره معنای نام فرزندش می پرسند و او می گوید:آنطور که همسر محترم ما از لابلای دایره المعارف پیدا کرده، دینا یعنی وجدان آگاه و بیدار.

حسین جوان خیلی خوب ، با روحیه و با نشاطی است، از آنهایی است که وقتی می بینی اش از خودت خجالت می کشی که مبادا کم بیاوری.چند روز پیش از زایمان همسرش چند بازجوی وزارت اطلاعات از او خواستند درخواست عفو بنویسد تا آزادش کنند، اما پاسخش نه بود.بازجوها به او گفته بودند:«تو احساس نداری.مگر نمی دانی همسرت به زودی زایمان می کند و بهتر است تو در کنارش باشی.»

جواب داده بود اگر قرار است برای خوشحالی همسرم و به خاطر اینکه شب تولد فرزندم کنارش باشم عفو بنویسم اما همیشه از این کار خودم پشیمان باشم، ترجیح می دهم نه تنها روز تولد فرزندم بلکه تا لحظه تمام شدن حکم ام در زندان بمانم.اینطوری اگر روزی فرزندم پرسید که زمان تولدش کجا بودم، با افتخار خواهم گفت برای اینکه تو آینده بهتر و آزادی داشته باشی در زندان بودم.

همین الان که دارم این نامه را برایت می نویسم ۲۷ نفر را آورده اند که جرمشان عضویت در القاعده است.بچه های کردستان ایران اند و همه شان هم جوان اند.مسن ترین شان به زحمت بالای ۳۵ سال سن دارد.برخی از آنها دو سال است که بین زندانهای سنندج و زنجان در رفت و آمدند.کارگر، دستفروش، شاگرد نانوا و خیاط.با سواد ابتدایی و چند نفری هم دبیرستان را پشت سر گذاشته اند.

آدم می ماند این مملکت به کجا می خواهد برود؟ فقط در یک کردستان چهار-پنج گروه مسلح با تفکرات و گرایش های متضاد فعال اند.از این معجون چه در خواهد آمد، نمی دانم؟حالا موضوع فشارهای غرب و تهدیدات خارجی را هم به آن اضافه کن، به علاوه ی بیکاری، تورم، ناکارآمدی و فساد روز افزون حکومت و ناتوانی اش در حل مسائل و مشکلات روزمره مردم.در این دو سال نزدیک به ۵۰ نفر از اعضای القاعده را در اینجا دیده ام.

خبرهایی که از بیرون می رسد، هم ناراحت کننده است و هم امیدوار کننده.حقیقتش را بخواهی گاهی من می ترسم، برای تو، خودم، ایران و مردمانش.از این دولت کمتر دور اندیشی و تفکر دیده ایم و همین است که بیشتر نگرانم می کند.

خیلی شب ها خوابهای بد و ترسناک می بینم.دیگران هم همینطورند.بیشتر خواب ها حول و حوش جنگ، درگیری، و اعدام است.از همه بدتر این است که اغلب خوابهایمان تکراری است.تعدادی از زندانی ها می گویند مدتهاست که خوابهایشان را به یاد نمی آورند و برخی دیگر هم ترجیح می دهند در باره اش با کسی حرف نزنند.عده ای اگر خوابی می بینند، خوابی است که همه رویدادهایش در محیط زندان می گذرد، حتی دوستان و آشنایان خود را نیز در محیط زندان می بینند.

احساس می کنم دربرابرمان چشم انداز بی انتهایی وجود دارد، چشم اندازی که مبهم و گاه تیره و تار است، انگار کشور نیز به یک زندان بزرگ تبدیل شده است.در تمام این سالها و حتی پیش از آنکه ما چشم به این جهان باز کنیم، تلاش همه مبارزان این بود که برای مردم ایران خوشبختی بیاورند.روزی که یک ایرانی اگر خواست به میدان اصلی شهر برود و با تمام توان علیه دولت فریاد بزند و کسی به او کاری نداشته باشد.اگر دلش خواست فریاد بزند:ای خدا!ما چه دولت نالایق و فاسدی داریم.این آزادی همه آرزوی ما بود.

حالا پس از این همه سال انگار در همان نقطه اول ایستاده ایم.کشور چند پاره و از آن بدتر دل های چند تکه شده و آرزوهای دست نیافتنی. چند روز پیش با جواد مظفر صحبت می کردم، خاطره ای از مهندس سحابی برایم تعریف کرد.خاطره گفت و گویی که مهندس سحابی، این پیر سیاست و مبارز ایران به او گفته بود :ما پنجاه سال است که تمرین شکست می کنیم.

راستش را بخواهی بر خلاف گذشته خیلی بدبین شده ام، یادت هست همیشه به من می گفتی تو بیش از حد خوش بین هستی.حالا تا حدی بدبین شده ام.ما تازه داریم یاد می گیریم.کم کم و آهسته.اما آن بیرون اتفاقات خیلی سریع تر از ما در حال رقم خوردن است.

می دانی، ما برای هیچ چیز خودمان را آماده نکرده بودیم.انگار آن عقب ماندگی تاریخی ایران باز هم گریبانگیرمان شده است.در تمام این سالها باید بیش تر یاد می گرفتیم، بیشتر خودمان را برای روبرو شدن با حوادث آماده می کردیم، باید بیشتر می خواندیم، باید اتاق فکرهای قوی می داشتیم، باید سازمان و برنامه ریزی می داشتیم…اما نمی شود افسوس گذشته را خورد.

گاهی با خودم فکر می کنم، همچنانکه در جریان کودتای ۲۸ مرداد ماه، آمریکایی ها و انگلیسی ها تمام رویاهای ما را بر باد دادند، این بار هم ممکن است با یک بدشانسی تاریخی روبرو شویم.در تمام سالهای گذشته ما کم اقبال بوده ایم و بسیار بدشانس.این ناقوس جنگ اگر واقعا نواخته شود، به ضرر جنبش سبز است و همه ما نگرانیم.وقتی می گویم ما یعنی اغلب ما زندانیان سیاسی.

گاهی یک اتفاق در زندگی یک آدم بیشتر از آنچه فکر کند سرنوشت ساز و تعیین کننده است.همین نوع اتفاق ها که خارج از توان و اراده ماست، می تواند مسیر ملتی را دگرگون کند.خوب که به تاریخ معاصر ایران نگاه کنیم از این حوادث سرنوشت ساز تاریخی در اطرافمان زیاد می بینیم.اگر بخواهم با بدبینی بیشتری قضاوت کنم، گاهی احساس می کنم بدشانسی تاریخی ملت ایران هم به گونه ای هست که چندان چشم انداز روشنی را در برابرم نگذارد.نمی دانم شاید زیادی بدبین شده ام، شاید هم خرافاتی ..اینها فکرهایی هست که زیاد در ذهنم می گذرد .نمی خواهم به تو دروغ بگویم، می خواهم رو راست به تو بگویم گاهی وقت ها خیلی مایوس می شوم.

اما نه، نگران نباش! چیزهای امیدوار کننده ی زیادی هم هنوز هست. بعد از این همه فشار و سرکوب که جنبش سبز در دوسال و نیم گذشته پشت سر گذاشته است، هنوز هم صداهای پرتوان اعتراض شنیده می شود، هنوز زندانی ها استوارند و از درون زندان پیام مقاومت می فرستند و این من را امیدوار می کند و من ترجیح می دهم همچنان امیدوار باشم.

عزیزم، یادت نرود که در هرپیچ تاریخی، حوادثی نهفته است که هرگز فکرش را نمی کنی، حوادثی که حتی باهوش ترین و حسابگرترین آدم ها را هم متعجب خواهد کرد و چرا این بار این اتفاق سربلندی و آزادی ایران نباشد.بیا همچنان امیدوار باشیم.

مواظب خودت باش

بیست و چهارم دی ماه ۱۳۹۰

بند ۳۵۰ اوین

اتاق ۹


اینقدر این نامه من رو درگیره خودش کرده، که منی که خیلی‌ وقت بود به عمد گرد و خاک این خونه رو نگرفته بودم، دلم می‌خواست یه جایی این نامه رو بذارم. میدونم که این خونه خیلی‌ هم خواننده نداره. من اینجا اگه چیزی میزارم واسه دل‌ خودم میزارم که یه جایی مثل دفترچه خاطرات ثبتش کنم.

به جمال فکر می‌کنم که چه آدم جالبی‌ میتونه باشه.

به اون پارسا که بهترین سالهای عمر ش تو زندون بوده

به اون چند تا جوون کرد که اسم القاعده اوردنشون.

به اونی‌ که بیچاره میتونسته استاندار بشه که یه دوروز دیر تر می‌‌اوردنش!!!

یعنی‌ داستان این روز‌های زندون‌های ما، عجب داستان عجیبیه.

داستان این روز‌های مملکت من چه داستان اشک آور و تلخیه.

برای خودم یه زمانی چوب خطی‌ رو ترسیم کرده بودم و فکر می‌کردم که تلخی‌ نمی‌تونه از یه مرزی بیشتر بگذره، الان این روز‌ها که به عقب برمی‌گردم، میبینم که چقدر مدت زمان طولانی‌ می‌شه که تلخی‌ خیلی‌ وقت که مرز و ردد کرده.