Sunday, March 4, 2012

دو داستان با یه چند تا خورده ریز سوال

این یک داستان واقعی‌ است

اپیزود ۱:

دخترها بزرگ شده بودن، حدود ۲۴-۲۵ سال داشت، کار میکرد، خانواده خوبی‌ داشت، پدر مادر هر دو تو درجه بالای تحصیلی‌ بودن و شغل خیلی‌ خوبی‌ داشتن، پدر مادر حدود ۵۰-۵۵ سال داشتن. زندگی‌ قابل قبولی داشتن. دختر‌ها کار میکردن، هر کدوم همونطور که دوست داشتن......ولی‌ خوب راضی‌ نبودن،.....دوست داشتن که برن، از شهر خودشون برن، از مملکت شون برن.. به هزار و یک دلیل که این روز‌ها اکثر آدم‌ها دارن واسه رفتن. رفتن از ایران و مهاجرت.......

گفتن دلایل نمی‌تونه اینجا کمکی‌ به داستان من بکنه، ولی‌ فرض کن که به خاطره تموم اون دلایلی که همه دارن، دختر‌ها هم همون دلایل رو داشتن. گفتن که نمیخوان ایران زندگی‌ کنن.

پدر مادر اول راضی‌ نبودن، مثل همهٔ پدر مادر‌های دیگه. به هزار و یک دلیلی‌ که همهٔ پدر مادر‌ها دارن که بچه‌هاشون از پیششون نرن......

بعد کم کم راضی‌ شدن. اون هم باز به هزار یک دلیلی‌ که همه پدر مادر‌ها در آخر راضی‌ میشن که بچه‌هاشون از پیششون برن. ...

نشستن فکر کردن که خوب دختر‌ها بزرگ شدن، و خودشون باید واسه خودشون تصمیم بگیرن، شاید خیر و صلاحشون در رفتن باشه، شاید خوشبختیشون در این باشه که برن.....

دختر‌ها رفتن.....

کم کم پدر مادر افسرده شدن، مریض شدن، کم کم تنهایی خسته شون کرد، ضعیف شون کرد...

دختر‌ها میومدن و سر می‌زدن، ولی‌ دیگه پدر مادر اون نبودن که اون‌ها قبلش دیده بودن..

دختر‌ها صحنه رو که میدیدین ناراحت میشدن، وقتی‌ ناراحت میشدن، غصه می‌خوردن،وقتی‌ به آدم‌های اطراف و مهاجر‌های اطراف نگاه میکردن، همه رو کم و بیش مثل خودشون میدیدیدن. بچه‌ها اونجا، پدر مادرها جای دیگه..

انگار هر چه بیشتر آدم هایی شبیه خودشون میدیدن، از میزان عمق غصه شون کم میشد. کمی‌ نرمال تر بود، چون همه مثل هم بودن.

انگار انگار هر چه بیشتر آدم‌ها در شرایط مشابه قرار داشته باشن، حتا اگه بدترین شرایط موجود باشه، انگار که دید عموم بهش عادی تر می‌شه (مثل همین زندان‌های ما، الان دیگه خیلی‌ هم اهمیت نداره که دیگه چه تعداد آدم‌های بیشتری بگیرن و بندازن زندان، ..چون خوب مثل اون‌ها زیاد هستن و همه انگار موضوع تازه‌ای نیست که که بخوان بهش فکر کنن، ..جدا از اینکه اگه هم خود موضوع یه فاجعه باشه ، ولی‌ چون هر روز داره فاجعه اتفاق می‌افته، پس فاجعه هم می‌شه جزوی از زندگی‌ روز مره...)

دختر‌ها عادت کردن که پدر مادر را در گیر تر و خسته تر از دفعه پیش ببینند، پدر مادر هم عادت کردن که از دور لبخند بزنن و ادعا کنن که همه چیز خوبِ .


اپیزود ۲

زن واسه خودش آدم مهمی‌ بود، تو کار خودش خیلی‌ خوب بود. تو بخش خصوصی کار میکرد و تو حوزه کاری خودش شخص قابل توجهی‌ بود. مرد هم آدم مهمی‌ بود. متخصص در کار خودش، و آدمی‌ با چهره موجه.... هر دو حدود ۵۰-۵۵ سال سن داشتن..

زن و مرد تصمیم گرفتن که ترک وطن کنن. به هزار و یک دلیل که همه آدم‌ها در این روز‌ها تصمیم به ترک وطن می‌کنن...

دختر و پسری داشتن که پسر همراه شد و دختر ترجیح داد که بماند. حدود ۲۴-۲۵ سال.

زن و مرد و پسر رفتن، دختر ماند

دختر ماند. تنها شد....

هر سال زن و مرد به دختر سر می‌زدن، زن و مرد نگران دختر بودن، دائم تماس داشتن، و هر دو طرف نگران دلتنگ هم بودن............

زن و مرد سر می‌زدن به دختر. سالی‌ یک بار..

دختر تنها بود، دختر کم کم افسرده شد، مریض شد، کم کم تنهایی خسته ش کرد، ضعیف آاش کرد...

تا اینکه دختر خودکشی‌ کرد.. بار اول جانِ سالم به در برد، مرد رفت که پیش دختر بماند..

دختر خوب نشد.. و تازگی‌ها برای بار دوم خودکشی‌ کرد ... زن هم رفت...

پایان اپیزود ۲


نقش مسولیت/مسولیت متقابل دختر‌های اپیزود ۱ رو با زن و مرد اپیزود ۲ چطوری میبینی‌؟

پدر مادر اپیزود ۱ با دختر اپیزود ۲ چقدر شبیه هم هستن؟

فکر میکنی‌ که اون زن و مرد باید میموندن، ولی‌ اون دختر‌ها اشکالی‌ نداشت که برن؟ یا بر عکس؟ یا اصلا همه حق داشتن که هر کجا که میخوان برن؟

اصلا فکر میکنی‌ که آدم‌ها چقدر حق دارن که به زندگی خودشون فکر کنن؟ یا اصلا از چه سنی‌ حق دارن که برای خودشون زندگی‌ کنن؟ حالا سن هم مهم نیست، اصلا فکر میکنی‌ که این مسئولیت متقابل چطوری اینجا تعریف می‌شه

شاید هم اصلا حرف‌های من رو نفهمی، در کلا میزان مسئولیت آدم‌ها تو زندگی‌ همدیگه چقدر؟

کلا میتونی‌ هم اصلا ولش کنی‌ و بهش فکر نکنی‌....



1 comment:

salam said...

nemidoonam?? kami pichideh ast mozoo