Monday, August 24, 2009

احوالات من

نبودم،هنوز هم نیستم،دو ماه گذشته بیشتر شبیه یه شوک بهم گذشته ،و هنوز حالتم عادی نشده.البته ظاهر عادی دارم،و به روی خودم نمیارم که تو گنگی به سر میبرم،هر چه بیشتر گنگ تر ظاهر متناقض تر.البته این یه مورد بستگی به میزان شوک داره.بعضی‌ وقت‌ها هم دیگه ظاهری نمیمونه و یه سایه میشم.مثل همین چند وقت پیش.

این مدت حرفم نمیومد که اینا بنویسم،هربار میومدم چیزی بنویسم هزار تا موضوع دیگه میومد تو ذهنم که آخرش پشیمون میشودم از نوشتن

.

خبر‌ها رو هر روز میخونم و یه نم اشکی و آهی و کمی‌ ناله و نفرین و آخرش هم مباحثه دو نفره با آقای دوست در مورد خبر‌های روز.هر موقع که میخونم روز‌های بچگی‌ و خاطرات سال‌های دور دوباره زنده می‌شه و امکان نداره که خبری نخونم از در مورد این وقایع اخیر و چهرهٔ سه نفر تو ذهنم نیاد ،سه نفری که تو سال‌های بچگی‌ و بزرگی‌ واسه هر کاری تو زندگیم مثل یه قاب عکس همینطوری ثابت تو ذهنم موندن و موندگار شدن. انگار تمام این خبر‌ها رو که میخونم یه حسی میگیرم که انگار دوباره تاریخ داره تکرار می‌شه ،واسه من که شبیه همین حس رو قبلان تجربه کرده بودم.حس جدیدی نیست فقط میزان اشک‌های بی‌ اختیارم بیشتر از قبل شده. انگار دیگه انرژی واسه حفظ ظاهر نمونده

اینجا هستم،و زندگی‌ در گذر .این چند روز یه جا به جای کوچیک داشتیم از خونه به یه جای موقتی .اولش خواستم یه خورده غور بزنم ولی‌ دیدم خیلی‌ هم غور‌ام نمیاد ،یعنی‌ خیلی‌ هم برام اهمیتی نداشت.من ،منی که مثل چسب همیشه به تمام وسایل دور و بر خودم وابسته شدید بودم و وارد شرایط جدید شدن واسم سخت بود،حالا هر جا بگن میرم و راحت جا به جا میشم. نمیدونم شاید خاصیت اینجا و این مدلی‌ زندگی‌ کردن که آدم رو عادت میده که دیگه وابسته نشه ،شاید واسه شما‌ها این مورد خاصی‌ نباشه ولی‌ واسه من که عادت کردن به هر شرایط جدید خودش یه پروژه بود تو زندگیم ،حالا سر سه سوت هر جا بگن چمدونم رو می‌بندم و میرم و انگار که اتفاقی‌ نیفتاده.همه من رو میشناختن به اینکه مثل خانوم هاویشام وسایل هزار قرن پیش زندگیم همیشه دور و بار خودم نگاه میداشتم و از جلو چشام دور نمیکردم ،حالا راحت میزارم و میرم،میام واسه خودم،آدم‌ها چه راحت عوض میشن ها!!


ولی‌ هنوز این حس وابستگی به آدم‌ها توی من مونده .اینکه آدم‌های دور و برم رو به هیچ قیمتی حاضر نیستم از دست بدم.حتا ممکنه که همیشه از دور دیده باشمشون یا اون‌ها من رو از دور دیده باشن، ولی‌ یه جورایی بهشون وابسته میشم . همیشه رفتن آدم‌ها واسم سخت بوده ،وقتی‌ میشنوم یا میبینم که آدم‌های دور و برم دارن می‌رن ،دنبال زندگیشون، از پیش ما می‌رن ،یه حس تلخ گزنده بهم دست میده ،حالا حتا میتونه این آدما‌ها دور باشن یا نزدیک ،صمیمی‌ یا غیر صمیمی‌ ،فرقی‌ نمیکنه ،حس موندن و تنها شدن ،یه حس آزار دهنده .این روز‌ها یه تعدادی از بچه‌های اینجا دارن می‌رن ،دارن می‌رن پی زندگیشون و درس و سرنوشت.تو این جور موقع‌ها همش نمی‌خوام فکر کنم که اون‌ها دارن واقعا می‌رن ،وقتی‌ می‌خوام خدا حافظی کنم ،همش مثل بچه‌ها به خودم میگم که فردا میبینیشون.انگار دلم نمیخواد فکر کنم که یه آدمی‌ از مجموعه آدم هائی که باهاشون بودم و یه جورأی بهشون عادت کردم ،داره جدا می‌شه.این حس رفتن خیلی‌ من رو آزار میده،موقع رفتن هم که میرسه همون داستان تکراری ذهن، که به خودم میگم میشد زمان بهتری رو باهم بود یا تجربه‌های بهتری کرد.

خلاصه خاصیت زندگی‌ این مدلی‌ انگار داره تمام عادت‌های گذشته رو با فرم دیگه‌ای جایگزین میکنه.اینکه کدومش درست تر شاید زمان تعیین میکنه

.

دست آخر اینکه ترم دیگه باید فارغ التحصیل شم و رو دیوار جلوم روز دفاع رو نوشتم!!هنوز نمیدونم که قراره بعد از اون چکار کنم.!!کلا احساس می‌کنم کمی‌ اوضاع پیچیده است و خیلی‌ استرس دارم کلی‌ واسه خودم می‌شینم فکر می‌کنم که باید چه کار کنم و کلی‌ فکر‌های جور وا جور می‌کنم ،آخرش هم هیچ اقدامی نمیکنم و سر جام نشستم که یکی‌ بیاد با التماس به من یک پوزیشن بده!!.که هنوز نیومده !!:))ولی‌ اطمینان دارم که اگه هیچ کس ندونه که قراره چی‌ پیش بیاد ،یکی‌ میدونه ،امیوارم که خودش هم کلی‌ کمک کنه


یه سفر کوتاه دارم میرم،برگشتم سعی‌ می‌کنم همون قولی‌ رو که هزار بار شکستمش رو دوباره اجرا کنم