Monday, April 21, 2008

هدی


Very beautiful picture !
I like this picture very much. Alive, happy, full of energy,
Green leaves have point of spring and new life.
I like that, is a very good idea for photography .

سپاس

من شادم , سلامتم , خوشبختم , و آینده ... بهترین آینده در انتظار ماست . خدا ما رو دوست داره , زندگی همه چیز بر وفق مراده , من مطمءنم كه خدا درهر لحظه باما ومن
به خاطر همه چیز ممنونم به خاطر هر لحظه وهر ثانیه سپاسگزارم

نسرین

دیروز یه خبر شوك ور خوندم
نسرین رو به شش ماه حبس و ده ضربه شلا ق محكوم كردن, واقعا واسم باور نكردنیه
این حكم واسه اینكه توییاده روایستادی ومنتظرنتیجه دادگاه چد نفر دیگه هستی . اولش خنده ام گرفت بعد یهو اشك هام اومدن
ناصر بهم گفت اینكه چیز جدیدی نیست , تو چرا یه جوری برخورد می كنی انگار این اولین باره
نمیدونم ولی واسه من كه ا ز نزدیك این آدم رو می شناسم , باور نكردنیه.
من نمیدونم تعریف جرم توی این سرزمین داره عوض میشه , یاشایدهم عوض شده .
نمیدونم واقعا نمیدونم
دركل خیلی نگرانش شدم , امیدوارم همه چیزدرست بشه

Friday, April 18, 2008

امروز

امروز رفتیم دور كلی قدم زدیم با ناصر ودوتا از بچه های دیگه , هوا عالی این روزها. بارون میاد نم نم ,هوا گرم و بهاری, كلی احساس خوب به آدم دست می ده .
دیروزهم یه خورده قم زدیم ولی خیلی باد بود ولی امروز بیست
قدم زدن امروزكلی حالم روعوض كرد
دایی وهدی الان مشهد هستن زنگ زدم التماس دعاگفتم .
گفتم : یه حاجت خیلی بزرگ دارم
گفت : آخه این حاجتت باید پزرگیش یه جوری باشه كه من بتونم ببرمش توی حرم
گفتم شما ببرید ,شاید امام رضا اجازه داد بردید توی حرم

تولد علی

آره این پسر خوشگله ما ,شنبه تولدش بود. علی موقعی كه كوچولوتر بود خیلی تپل بود, لپو!! وباچشمهای درشت .
همیشه به اون ونیما زیاد فكر میكنم. به آیندشون .
خیلی دلم میخواد كه هیچ كدوم از تجربه های تلخ گذشته ما رو باهاش روبرو نشن.
اوایل فكر می كردم كه باید این دو تا بچه رو از اونجا فراری داد وبیان این طرف. ولی حالا كه خودم اینجام, اینجا هم اون مدینه فاضله نیست كه دنبالش میگشتم
راستی این كلاه گیس قدیمی صدیق كه علی گذاشته




Thursday, April 17, 2008

بیقرار

بیقرارم بیقرار به معنای واقعی
یه هی
جان كاذب توی وجودمه ,هزار تا فكر توی سرم همزمان داره می چرخه
,دیشب خواب بابا رو دیدم ,خواب خوبی نبود. نمیخوام متنش روتعریف كنم ,چون ناراحت كننده است. ازطرفی هم به قول مامی خواب بد رونباید تعریفش كرد , فقط باید صدقه داد و دعاكرد .
مضطربم نه واسه خواب تنها, واسه همه چیز,
امروزروز آفتابی قشنگی, دیگه اینجا هم داره بهار میشه. مدتها بود توی آفیس آفتاب نتابیده بود كه امروز داره میتابه
شاید برم بیرون راه برم , پیاده روی شاید آروم شم

بار

یه بار بزرگ روی شونه هام سنگینی میكنه این بار رو هر لحظه هر ثانیه با خودم اینطرف و اونطرف می برم
یه باری كه تا میام كه احساس راحتی كنم یهو سنگینیش رو یادآوری میكنه بهم . تا میام كه خوشحال باشم و لبخند بزن و بخنددم یه هو خودش رو بهم یادوری میكنه. فقط یه نفر میتونه این بارروازدوش من برداره
خدایااین لطف روبكن

Wednesday, April 16, 2008

امتحان هام تموم شد

بالاخره تموم شد, امتحان هام رو میگم, یه حس خوبیه روزی كه امتحان ها تمو م میشن. در واقع روزآخر, انگار آدم سبك میشه.
ناصر طفلك پا به پای من اومد تو این روزها, كلی بهم كمك كرد. خیلی زیاد, ومن كلی شرمنده اش هستم
ولی تموم شد
!! امروز كه برگشتم خونه تقریبا قیافه خونه روكه دیدم وحشت كردم . سگ و گربه باهم میرقصیدن
از مرتب كردن كتابهاوجزوه ها بعد امتحان و گرفتن یه دوش آب گرم و تمیز كردن اتاق و و یه خواب راحت و بعدش بلند شدن و خوردن چای تازه دم و چك كردن ایمیل ها بعد ازتموم شدن امتحانها كلی لذت می برم

Wednesday, April 9, 2008

امتحان

اینجا الان ساعت حدود ده شب, توی كتابخونه هستم .
شنبه امتحان دارم چهارشنبه هم یكی دیگه.
.جای خوبی واسه درس خوندنه و واسه من كه چند سالی بود كه توكتابخونه درس نخونده بودم یادآور كلی خاطرات قدیمی درشت و ریز اون شب ها كه تا صبح با مریم توی كتاب خونه فرهنگسرای اندیشه می موندیم و مجید غذای دو سه روز رو واسم میخرید و من رو میذاشت دم كتابخونه.
و ما دونفر فكركنم جزو معدود مشتری های شب سالن مطالعه اش بودیم چه روزهایی بود تازه فرهنگسرابازشده بود وخلوت
بهتره برم كلی درس نخونده دارم

Thursday, April 3, 2008

امروز

امروزعصبانی ام شدید
ازهمه چی
خودم , "نون " ,"جی " ,درس ها ,آدمیتم , نوع بودنم
ازهمه چی