Thursday, April 17, 2008

بیقرار

بیقرارم بیقرار به معنای واقعی
یه هی
جان كاذب توی وجودمه ,هزار تا فكر توی سرم همزمان داره می چرخه
,دیشب خواب بابا رو دیدم ,خواب خوبی نبود. نمیخوام متنش روتعریف كنم ,چون ناراحت كننده است. ازطرفی هم به قول مامی خواب بد رونباید تعریفش كرد , فقط باید صدقه داد و دعاكرد .
مضطربم نه واسه خواب تنها, واسه همه چیز,
امروزروز آفتابی قشنگی, دیگه اینجا هم داره بهار میشه. مدتها بود توی آفیس آفتاب نتابیده بود كه امروز داره میتابه
شاید برم بیرون راه برم , پیاده روی شاید آروم شم

بار

یه بار بزرگ روی شونه هام سنگینی میكنه این بار رو هر لحظه هر ثانیه با خودم اینطرف و اونطرف می برم
یه باری كه تا میام كه احساس راحتی كنم یهو سنگینیش رو یادآوری میكنه بهم . تا میام كه خوشحال باشم و لبخند بزن و بخنددم یه هو خودش رو بهم یادوری میكنه. فقط یه نفر میتونه این بارروازدوش من برداره
خدایااین لطف روبكن