Monday, August 16, 2010

افطار

دم افطار:

هوا داره گرگ و میش می‌شه، بوی شامی و کتلت از تو آشپزخونه میاد، ،صدیق بدو بدو تو آشپزخونه داره پشت سر هم کار میکنه، سماور آبش جوش اومده، چای رو دم میکنه. آشپزخونه پر از بوهایی خوبه، سوپ، کوکو، ترحلوا،...

دم اذون:

صدای ربنا از تلوزیون، بابا و دایی اومدن، به همراه نون تازه.

بعضی‌ وقت‌ها سنگک، بعضی‌ وقت‌ها بربری بعضی‌ وقت‌ها هم لواش

اذون:

سماور سر سفره، سماور نفتی‌. سفره رو زمین پهن شده، سماور بالای سفره، سفره پر از خوراکی‌های خوش آب و رنگ. همه چیز رنگی‌ و پر ملات.

چای تازه، نون و پنیر و سبزی، با چای شیرین.

خرما، و آب گرم واسه باز کردن روزه، زیر چشمی به اون‌ها که روزه هستن نگاه می‌کنم، بابا و صدیق و شیرین نگاه می‌کنم زیر لب یه چیزأیی میگن روزه شون رو یواش یواش باز می‌کنن،دایی چیزی زیر لب نمی‌گه، ولی‌ آهسته آب گرم رو میخوره. شیرین اکثر وقت‌ها کمی‌ هم اشک تو چشماش جمع می‌شه و دیر تر از دیگران افطار میکنه، انگار کمی‌ سوزناک دعا میکنه.و من که روزه نیستم هم دعا می‌کنم، انگار اون خوراکی‌ها به چشمم متبرک میان، و با وجود اینکه روزه نیستم ،انگار وظیفه خودم میدونم که من هم قبل خوردن دعا کنم.

مجید و شهره هم هستن، مدل دعا کردن هر کدوم قبل افطار فرق داره، اون یکی‌ آروم سکوت میکنه و به یه جأ خیره می‌شه بعد خرما رو میزاره دهنش، این یکی‌ انگار زودتر دعا هاش رو کرده، فقط بدون مکث با چای شروع میکنه

من و هیدی هم مست غذاهای خوش آب و رنگ هستیم و از اینکه عصر‌ها هم علاوه بار این غذا‌های بودار و خوشمزه صبحانه می‌خوریم لذت کافی‌ رو از دنیا میبریم

همه دور سفره نشستن، اولش همه کمی‌ ساکت هستن، انگار اون لحظات اول اذون و افطار، همه یه جورایی با خودشون خلوت دارن، شاید هم ندران، ولی‌ من این طوری حس می‌کنم.

بعدش دیگه وضعیت عادی می‌شه، همه هستن و من دارم حالشو میبرم.این وسط صدیق چند بار بلند می‌شه و میره غذا‌های رو گاز رو واسه دور دوم آماده کنه بیاره سر سفره، و اصرار کنه به همه که تو رو خدا غذا بخورین، بخورین،و به من و هییدی بگه که شکمتون رو با چای شیرین و نون پر نکنین، غذا بخورین!

و ما مست چای شیرین و گردو و پنیر با نون تازه و سبزی تازه ،خیلی‌ نمیتونیم به حرفش گوش بدیم.

همه هستن،. همه هستن، همه هستن...........

همه میخندن، همه حرف میزنن، همه هستن........

سفره جمع می‌شه، مهمون میاد، مهمونی میریم، حتما هم یه جعبه شیرینی‌ یا زولبیا بامیه یا پشمک یا یه چیزی برای اون صاحبخونه که میریم میبریم، اون‌ها هم که میان، حتما یه چیزی میارن، انگار این رسم ماه رمضون

بعضی‌ وقت‌ها هم، اگه تابستون باشه، میریم پیاده بلوار، همه میان اونجا، فوتبال بازی می‌کنن.اگه زمستون باش که حتما تو یه دوره یک ماه، همه فامیل رو میریم خونشون، یا اون‌ها میان.

همه هستن، همه هستن، همه هستن......

ما خونمون پشمک و زولبیا بامیه کم میاد، یعنی‌ شاید اصلا بابا اینها نخرن، مگر که مهمونی‌ ،کسی‌ برامون بیاره، چون صدیق اینها معتقدن که کلی‌ ضرر داره و پر از شکر و روغن ..ولی‌ خوب وقتی‌ هر شب مهمون داشته باشی‌، یعنی‌ میتونی‌ هی‌ زولبیا بخوری با چای تازه و بشینی‌ کنار همه و مست زندگی‌ باشی‌...

همه هستن..

میری خونه خاله فاطی، پشمک رو می‌کنن تو استکان، و بر میگردونن واست ،بعد اون پشمک شکل استکان به خودش میگیره و می‌شه یه گلوله کوچیک که میتونی‌ بذاری یهو دهنت، بدون اینکه به سر و صورتت بچسبه یا بریزه رو لباست و در عین حال ، حالش رو ببری،...

عمّه اینها انگشت پیچ هم دارن، این هم باز از اون چیزاست که خونه ما نمیاد، چون سالم نیست.ولی‌ خوب خدا سلامت بداره، و زیاد کنه مهمونی‌‌های دوره ماه رمضون رو که من می‌تونم هر چیز رو که در شورای بهداشت خانواده ردّ شده رو جای دیگه بخورم

خونشون میری، ما هستیم، اونها هستن، همه حرف میزنن، ما بازی می‌کنیم،

همه هستن...

شب می‌خوابیم:

با بوی سحری از خواب بیدار میشم.اصلا دلم نمیخواد که از رختخواب بلند شم. ولی‌ مگه می‌تونم ببینم که همه دوره سفره نشستن و مثل روز روشن و خیلی‌ عادی دارن غذا میخورن و هستن، و من تو رختخواب،

مگه من می‌تونم تحمّل کنم ،که یه کاری همه بکنن و من جأ بمونم!؟؟

بلند میشم، با موهای پریشون و جولی پولی‌، با پیژامه گشاد نا‌ مرتب.

میام مستقیم سر سفره سحر.صدیق میگه برو دست و روت رو بشور. میگم اگه بشورم خواب از سرم میپره، یه نگاه به همه می‌کنم. مراتب و تقریبا سر حال. بابا آروم اول یه چای میخوره، سر حال که میاد، شروع میکنه به خوردن سحر.دائی هم همینطور.

همه هستن دوره سفره،،

بوی خورش کرفس خونه رو گرفته، بعضی‌ وقت‌ها هم قیمه

صدیق یه چیزأیی درست میکنه که تشنگی نیاره، خودش میگه که ادویه کم میزنه و غذا‌های ساده درست میکنه که تو طول روز تشنه نشیم.

سحر رو میخورم با همه.

سحر که تموم شد، همه می‌رن دنبال کار خودشون، و من مستقیم رختخواب، حالا مگه من می‌تونم با این شکم پر بخوابم!؟

دیر خوابم میبره، ولی‌ میبره، صبح میگم که من امروز، روزه ام.

صدیق میگه که باشه.!

ساعت ۱۰ که می‌شه میگه بیا صبحونه ت رو بخور،میگم من روزه ام، میگه حالا از فردا شما دو نفر روزه بگیرین، حالا امروز رو بیأیین صبحانه بخورین، دیگه بسه، حالا وقت اینه که بیأیین صبحانه تون رو بخورین.

اولش میگم که نرم، هی‌ مقاومت می‌کنم، بعد وقتی‌ بساط صبحانه رو میبینم، با خودم میگم که از فردا میگیرم.

میشینیم با هییدی چای می‌خوریم و افطار می‌کنیم ساعت ۱۰ صبح

باز همه هستن، هر جا میرم همه هستن ،....

و باز ظهر می‌شه ،همه هستن، عصر می‌شه همه هستن ...

...........

....

دیگه حالا اون روز‌ها به خاطره رسیده.

چند وقت می‌شه که اون آدم‌ها تو اون خونه یه جا باهم دور سفره نشسته باشن؟؟

دیدن اون آدم‌ها کنار هم، منظورم :همه" همه" همه". همه باشن، همه باهم باشن.. همه، همه، همه...

تکرار شدن اون روز‌ها دیگه یه آرزوی محال

ولی‌ یاد آوری تک تک لحظات اون روز‌ها اصلا محال نیست و می‌شه باهاش حتا زندگی‌ هم کرد.

...

این روز ها،دم غروب که می‌شه، دم افطار که می‌شه، من با تک تک اون آدم‌ها کنار یه سفره خوش رنگ لعاب ، توی دلم، افطار می‌کنم. و بهشون از دور اشاره می‌کنم که تو اون دعا‌های زیر لبی، من رو یادشون نره!