Friday, April 18, 2008

امروز

امروز رفتیم دور كلی قدم زدیم با ناصر ودوتا از بچه های دیگه , هوا عالی این روزها. بارون میاد نم نم ,هوا گرم و بهاری, كلی احساس خوب به آدم دست می ده .
دیروزهم یه خورده قم زدیم ولی خیلی باد بود ولی امروز بیست
قدم زدن امروزكلی حالم روعوض كرد
دایی وهدی الان مشهد هستن زنگ زدم التماس دعاگفتم .
گفتم : یه حاجت خیلی بزرگ دارم
گفت : آخه این حاجتت باید پزرگیش یه جوری باشه كه من بتونم ببرمش توی حرم
گفتم شما ببرید ,شاید امام رضا اجازه داد بردید توی حرم

تولد علی

آره این پسر خوشگله ما ,شنبه تولدش بود. علی موقعی كه كوچولوتر بود خیلی تپل بود, لپو!! وباچشمهای درشت .
همیشه به اون ونیما زیاد فكر میكنم. به آیندشون .
خیلی دلم میخواد كه هیچ كدوم از تجربه های تلخ گذشته ما رو باهاش روبرو نشن.
اوایل فكر می كردم كه باید این دو تا بچه رو از اونجا فراری داد وبیان این طرف. ولی حالا كه خودم اینجام, اینجا هم اون مدینه فاضله نیست كه دنبالش میگشتم
راستی این كلاه گیس قدیمی صدیق كه علی گذاشته