Monday, October 26, 2009

بعد از حدود ۱۵ روز اولین روزی که آفتابی بی‌ رمق تو آسمون

این روز ها، روز هایی پر از اضطراب ، دلم شوره ،استرس،روز هایی پر از دلتنگی‌ ،کار ،درس ،تز،

روز هایی که هر از گاهی دلشوره رو از فرط زیاد بودنش بالا میارم ،و هیچ کنترلی رو خودم ندارم .

روز هایی پر از نیاز به مادر ،پدر ،آدم هایی که تو رو بغل بگیرن و هیچ نپرسن و فقط آرامش بهت بدن

آغوش اونها جنسش با آغوش بقیه فرق داره ،جنسش یه جنس دیگه است ، و اینجا نبودنش رو چه زیاد حس میکنی‌

آدم هایی که بزارن خوب حرف بزنی‌،خالی‌ بشی‌ ،خالی‌ بشی‌، حتا اگه مزخرف هم میگی‌ ،حتا اگه چرند هم میگی‌ حتا اگه چیزایی میگی‌ که خودت هم میدونی‌ که چیپ و مبتذل و مسخره است و شرمت میاد که پیش بقیه بگی‌ ولی‌ ذهن تو رو پر کرده و تو نیاز داری که یه جأئی ،بریزیشون بیرون و واسه کسی‌ تعریفشون کنی‌،،نگران قضاوت شون نباشی‌ ،نگران هیچی‌ نباشی‌ و فقط هر چی‌ که هست رو بگی‌،

و اون ها بشنون و هیچ نگن ، سرزنشت نکنن واسه این حرف‌ها تو دلشون بهت نخندن ،و اینکه هر چی‌ میگی‌ رو همونجا همون لحظه دفنش کنن و یه بار دیگه تو یه جای دیگه نزن تو روت ،

و نگن " آی‌‌ این‌ها که میگی‌ چیزی نیست ،اینقدر آدم‌ها هستن که .... یا عزیزم از تو بعید که این دغدغه‌ها رو داشته باشی‌ ... یا آخرش که حرف رو میزانی‌ یه نگاه عاقل اندر سفیه بهت نکنن و بگن که همین؟؟ یعنی‌ این همه میگفتی حرف داری همین موضوعات پیش پا افتاده بود ؟؟ ما رو بگو که فکر میکردیم چی‌ شده ؟؟ یا تو دختر قوی بودی این حرف‌ها چیه میزانی‌ ...."

خلاصه اگه پایه هستین که مزخرفات دل من رو گوش کنید او‌ آخرش از این دست جمله‌ها یا شبیه اینها رو بهم نیگید،لطفا اعلام بفرمأیید

حالا جدا از شوخی‌ ، این روز‌ها روز‌های نمیتونم بگم سخت ،ولی‌ ..روز‌های ساده‌ای نیست واسه من.