Friday, January 30, 2009

حافظ

امروز خیلی هوس کردم یه دل سیر حافظ بخونم . اون دوره های حافظ خوانی یادش بخیر... ولی جدی خیلی دلم می خواد یه دوره کامل حافظ بخونم. یه مدت شعر هاش رو حفظ می کردم و اون شب ها با مژده دوستم هر شب حافظ می خوندیم , موقع خواب که می شد تخت هامون بهم نزدیک بود کلی حافظ می خوندیم .. اون بیشتر از من شعر هاش رو حفظ بود تازه هر موقع شیما هم می اومد پیشمون واسه اون هم می خوندیم ..
حافظ با صدای شاملو کاش نوارش رو با خودم اورده بودم عجب صدایی , مدل خوندنش هر از گاهی ادم رو یه جوری تکون میده که اشک هاش نا خوداگاه میاد .. امروز هدی که بهم گفت واسه اون پیرمرد توی کوه فال گرفتن و واسش خوندن و اشک هاش اومده چقدر دلم خواست یه نفر واسم یه فال بگیره و واسم با حال خوب بخونه .. یه فال درست حسابی

یه موضوعی که خودم خیلی راحت نیستم عنوانش کنم چون هنوز هم فکر می کنم داشتن این حس خوب نیست زیاد

تقریبا حدود یک هفته ای میشه که اینجا ننوشتم تصمیم گرفته بودم که هرروز شده یک خط هم که شده اینجا بنویسم ولی مثل اکثر تصمیم های ریز و درشتی که می گیرم فعلا که نشده
مشکل اصلی من یه موضوع خنده داره اون هم اینکه من کیبورد فارسی ندارم و اینکه اکثر وقت هام تو افیس می گذره و رو کامپیوتر اینجا هم ورد فارسی نصب نیست
بگذریم
این روز ها مخصوصا امروز داشتم به این موضوع فکر می کردم که چرا من هیچ حس رقابتی نسبت به دیگران و اطرافیانم ندارم وقتی فکرش رو می کنم سال هاست که این حس رو از دست دادم
توی نگاه اول شاید به نظر خوب بیاد شاید هم نیاد ولی من فکر میکنم که داشتن این حس می تونه توی تموم کردن خیلی از پروژه های نصفه نیمه زندگیم بهم کمک کنه یا میتونه استارت خوبی باشه واسه یه کارهای جدید
نمی دونم چرا من ندارمش نمی تونه که از اول این حسه باهات نباشه که یه جایی وسط راه باید از دستش داده باشم الان که فکر می کنم میبینم که اره مثل خیلی چیزای دیگه این هم شاید جزو اون سری خصوصیت ها بود که کلی با خودم جنگیدم که نداشته باشمشون چون اون موقع اینطوری فکر می کردم که این جزو صفات انرژی گیرنده است و کهتر
الان که دارم فکر می کنم میبینم چقدر هم اون موقع ها رو خودم کار کردم که این حس رو از بین ببرم
واقعا که یه زمانی وقتی یادم میاد که ایتم هایی واسم مهم بود اون کلاس های جور واجوری که رفتم و هر کدومش فضیلت انسان بودن رو تو یه سری صفات رو داشتن و یه سری رو نداشتن می گفتن با مرور زمان و شاید ذائقه ما ها مدل کلاس ها عوض شدن و یه سری صفت ها به قبلی ها اضافه شدن حالا که دارم فکر می کنم
اینکه چقدر با خودم ور رفتم و یه دوره کاملا مطابق اونی که بهت گفته بودن برو جلو و با خودت درگیر باش یه دوره هم اون حرف ها رو ولش کن و هر طور میخوای باش باز با خودت درگیرباش در کل اینکه با خودت در گیر باش مدام و همین
حالا اینجا از اون کلاس های رنگارنگ خبری نیست و من هستم و یاد اوری هر از گاهی از اون حرف ها و ولی خود درگیری همچنان هست و هنوز اینکه داشتن کدوم صفت خوبه نداشتن کدوم فضیلت بده و اینکه تک تک لهظه هات رو با چه نوع انسان بودنی سر می کنی و اینکه تو جایگاهت در رابطه با ادم های اطرافت چیه و
اینکه انسان بودن خودم رو چطوری تعریف بکنم و انسانیت رو ..... و روز رو و به شب برسونی چقدر انرژی مثبت دادی و گرفتی.... تکلیف این انرژی ها.... اینکه تکلیف من با انرژی کیهانی و طبیعت چطوریه و رابطه من با اون ها چیه و با همدیگه و من الان کجا ی این دنیا واستادم و رابطه ام تعریفش چیه
......
این ها فقط یه ذره شونه که اینجا میریزم بیرون حال این وسط مسط ها تازگی ها یادم افتاده که چرا من چرا من با کسی سر هیچ موضوعی هیچ حس رقابتی ندارم