Monday, December 18, 2006

تنفس

هواي خيلي قشنگيه
چقدر دلم مي خواد الان و اين ساعت ها كه هنوز اوائل روز و يا سرظهر توي اين هواي سرد و
باروني كه آفتاب پشت ابر هاست و يه نور سفيد وجود داره ، حالا توي اين حالت بريم پارك، يا يه
جاي پر درخت مثل باغ و كلي راه بريم و قدم بزنيم و نفس عميق بكشيم و وقتي از شدت راه
رفتن زياد عرق كرديم و دماغامون از زير شالگردن سرخ شد، و نوك انگشتامون در حالي كه
دستكش دستمون و دستامون رو داديم بهم ، يه مقدار سردش شد، يه جايي بنشينم و يه چاي داغ
داغ داغ با يه كيك خوشمزه بخوريم و كلي حرف هاي خوب خوب بزنيم و شعر بخونيم و از چيزاي خوب و خاطرات خوب
ياد كنيم وكلي صحبت هاي انگيزه دهنده وبا انرژي بكنيم
واااااي چقدر اين درخت هاي بدون برگ ، يا نصفه نيمه برگ دار ، خوشگلند
وقتي اين چكه هاي بارون روي بعضي از نوك شاخه هاشون مونده و قتي از زيرشون هر از گاهي راه مي ري يه هو شيطونيشون گل مي كنه و يه چند تا چكه آب ميريزن روي صورتت ، بعضي وقت ها درست مي افته روي پيشوني آدم و بعد راه مي گيره مي آد روي دماغ آدم
و اگه نا خود آگاه يه تنه به اين درخت ها بزني ، كه ديگه هيچي ، تقريبا آدم به صورت ملايمي مورد لطف قرار مي گيره

Sunday, December 17, 2006

آینه

تا حالا شده احساس كني كه ديده نمي شي؟
يا اينكه احساس كني كه فقط يه بعد از وجودت داره ديده مي شه و از يه منظر دارن بهت نگاه
ميكنن.
خيلي وقت ها توي زندگيم توي يه سري از لحظات و موقعيت ها اين حس رو تجربه كردم
البته اگه بخوام كلي تر نگاه كنم ، وقتي نگاه مي كنم، مي بينم كه توي اين مملكت و اين جامعه با
صفاتي كه الان داره دارم زندگي مي كنم ، مي شه به راحتي بگم كه شايد از اولي كه به دنيا اومدم
تو اين جامعه ، من به عنوان اول يه انسان ، بعد به عنوان يه كودك ، بعد به عنوان يه نوجوان
و..... به عنوان يه عضوي از اين جامعه ، توي اكثر جاها ديده نشدم
و خيلي جا ها بايد خودم رو اثبات مي كردم و در حال حاضر هم بايد اثبات بكنم. بايد اثبات كنم
آهاي جماعت، من، من رو ببينيد .من هم هستم ، من هم وجود دارم ، من هم صاحب فكر و
شعورم ، من هم در حد خودم مي تونم براي خودم ،زندگيم ، موقعيتم ، آينده ام ، فكر كنم و
تصميم بگيرم .
و اين ديده نشدن توي همه زواياي زندگي هست
از مدرسه و دانشگاه و جامعه و كارو تصميم هاي كلان اجتماعي و آينده سياسي و فرهنگي و
اجتماعي و رفاهي جامعه گرفته تا توي اجتماع هاي كوچكتري مثل خونه و جمع خانواده و دوستان
و گروه هاي اجتماعي كه باهاشون ارتباط داري
بعضي وقت ها كه توي خيلي از اين دسته بندي ها ، اصلا ديده نمي شي ، يعني اصلا وجود نداري و
مهم هم نيست كه وجود نداري و از قصد يا غير قصد نمي بيننت ، بعضي وقت ها هم مي بينننت ،
منتها اونطور كه دلشون مي خواد ، بعضي وقت ها هم مي بيننت ، ولي فقط يه قسمت از وجودت رو
مي بينن ، و يادشون مي ره كه من چند قسمت دارم و چند بعد (با ضمه بخونين) .يا بد بينانه اش
اينه كه شايد فقط همون قسمت و زاويه وجودت براشون مهمه ، و بقيه اش مهم نيست ، پس لزومي
نداره كه ازون منظر هم بهت نگاه كنن ، و با جمع اين زوايا و ابعاد روي تو قضاوت كنن ، و يا
ارتباط باهات برقرار كنن ، و يا از همه مهمتر در تصميم گيري ها مشاركتت بدن و اصلا اصل مطلب
اينكه روت حساب كنن و به عنوان يك موجود ذي شعور بپذيرنن.

چفدر اين حس من رو آزار مي ده ، يعني يه جاهايي واقعا به مرز جنون مي رسم . ديوانه كننده
است ،
نمي دونم جاهاي ديگه يعني منظورم اونور آب چطوريه ، و چند درصد از وجود آدم ها ديده
مي شه ،يا اصلا ديده ميشن يا نميشن . بنا بر اين نمي تونم نظر بدم كه اون ها از ديده شدن
چه حسي دارن ؟ ولي مطمئن هستم كه خيلي از خلا هاي رواني رو كه من دارم رو ندارن و
انسان هاي متعادلتري هستن.

در مورد موضوعات اجتماعي و سياسي كه انقدر حس مي كنم ديده نشدم و نمي شم كه به صورت
پيش فرض براي خودم در اومده و تازه اگه جايي ادعايي هم در اين مورد باشه ، باور كردنش برام
سخته.
بگذريم از اينكه در هر موقعيتي اين امكان وجود داشته سعي كردم به اون بعد منفي و نا اميد
وجودم بقبولونم كه مثبت فكر كنم و همه چيز درست و من بايستي وظيفه خودم رو انجام بدم.

توي دايره هاي كوچيكتر زندگي يعني يه جاهايي مثل خونه و خانواده و دوست و و افرادي كه
باهاشون ارتباط داري ، وقتي ديده نمي شي ، اون موقع بدي احساس از يه نوع ديگه است. يه حس
تلخ و گزنده
احساس مي كنم به دليل اينكه وقتي توي جامعه و محيط هاي اجتماعي ديده نمي شي ، خيلي هم
دور از انتظار نبوده ، چون اصلا توقع ديده شدن ازشون نداري چون يه تاريخ خيلي قطوري داره
نشون مي ده كه خيلي نسل ها و انسان ها قبل از من نوعي بودن كه به هيچ هم در نظر گرفته
نشدن چه برسه به من و يه حس عميق تاسف و و اندوه وحشتناك زياد از نوع عميقش برات مي
مونه كه خيلي خيلي زياد دلت براي خودت و هم نسل هات و جامعه ات و اين مملكتت و خيلي
چيزهاي ديگه مي تپه و مي سوزه و تمام وجودت رو اين اندوه در بر مي گيره و حس يه اسير در
بند رو داري كه هم چشم هاشو بستن و هم دهنشو و در مورد آينده اش و حالش دارن تصميم
مي گيرن و نظر مي دن
اما در مورد گرو هاي اجتماعي اطراف آدم كه توي دايره كوچكتري هستن ، اين حس تلخ ، براي
من از اونجا مي آد كه شايد توقع من اينه كه ديده بشم. چون ديدگاه من از اين افرادو تصوري كه
ازشون دارم اين انتظار رو توي من بوجود مي آره كه من رو ببينن
در مورد اينكه اصلا داشتن انتظار درست هست يا درست نيست ، بذار الان توي اين مقطع چيزي
نگم
شايد هم كلمه انتظار كلمه جالب و لطيفي نباشه – لااقل توي لغت نامه من – شايد بشه گفت كه
دلم مي خواد ديده بشم
به اينجاي متن كه الان رسيدم يه هو قفل كرده ام ، ذهنم داره توي مبحث انتظار داشتن يا نداشتن
دور مي زنه به خاطر همين توي ادامه دادن مطلب دارم الان در جا مي زنم!
اووووووووووه بايد راجع به اين" انتظار" و "دل خواستن" و اين ها بيشتر فكر كنم
خلاصه اينكه اين حس تلخ براي من خيلي جاها توي اين دايره كه گفتم وجود داره . اين رو
نمي تونم منكر بشم



ديشب با يه حس تلخ سر به بالش گذاشتم و خوابيدم
دلم یه آینه می خواد ، خیلی وقته که خودم هم خودم رو ندیده
یه فرصتی برای برانداز کردن قد و قواره ام و کج و معوجی هام

Saturday, December 16, 2006

تعادل

احساس عدم تعادل شديد تو زندگيم و خودم مي كنم
عدم تعادل توي همه قسمت هاي زندگيم
يعني اينكه به محض اينكه يه جايي رو سعي مي كنم با كيفيت كنم يا حداقل بهش توجه كنم
و برسم ، يه هو متوجه مي شم يه جاي ديگه از دستم در رفته.
از رسيدن به كارهاي شخصي و اين و اون و زندگي خصوصي و كار بيرون و كار توي خونه
و ارتباط با ديگران و رابطه باآدم هاي خيلي نزديك و دور و انجام دادن وظايف و مسووليت ها
گرفته تا وقت گذاشتن واسه خودم و از همه مهمتر يه خورده فرصت فكر كردن و توجه به
كيفيت اين زماني كه به اسم زندگي داره طي مي شه و من اصلا متوجه نيستم كه چقدر زود
داره مي گذره و مي ره.
تازه اين وسط خيلي كار ها و چيز هاي ديگه هست كه ننوشتم.
وقتي به چند تا كار مي خوام برسم ، يه هو ميبينم كه وااي چند وقت كه خيلي كار هايي رو
كه بايد انجام مي دادم ، انجام ندادم و .......
و از اون جايي كه در اكثر مواقع اون قسمت هايي از زندگيم كه مربوط به خودم و كارهاي
كاملا شخصيم مي شه و فقط سود و زيانش به خودم مي رسه رو هميشه در اولويت آخر
توي برنامه هام مي ذارم ، حالا با اين وضعيت معلوم مي شه كه من ، خيلي خيلي
زياد وقته كه كار خاصي واسه خودم انجام ندادم و وقت زيادي واسه خودم نذاشتم فقط هر
از گاهي اين ندا رو به خودم مي دم كه خودت كجاي اين زندگي هستي؟
حالا باز اين عذاب وجدان راجع به خودم هيچ (اين هيچ گرفتنه هم باز بر مي گرده به اون نكته بالا)
ولي نسبت به مسووليت هايي كه در ارتباط با ديگران دارم خياي من رو اذيت مي كنه
جايگاه من در ارتباط با آدم هايي كه توي زندگيم هستن و شايد من توي زندگي اون ها هستم
چيه؟؟ من براي اون ها كي هستم؟؟( ياد حميد رضا بخير)
من براي عزيز ترين آدم هاي زندگيم كي هستم؟؟
مي دونم اوني كه بايد باشم نيستم ، ولي نمي دونم چقدر فاصله دارم ؟ و اين فاصله ها وقتي نتونم
زندگيم رو بالانس كنم يه جاهايي با خيلي از وظايفم و رابطه هام زياد مي شه.
وقتي به آدم هاي كار درست و موفق نگاه مي كنم ، غبطه مي خورم. ( به قول " دوست" از كلمه
غبطه به جاي كلمه حسادت استفاده كنيد !! حسادت خوب نيست ، ولي غبطه اشكالي نداره !!!!!!!)
در واقع از خودم لجم مي گيره
وقتي يادم مي آد كه مدت هاست با خيلي از دوست هاي نزديك هيچ ارتبط كلامي نداشتم ، چه برسه به ديدار و هيچ حالي ازشون نپرسيدم و نمي دونم چطورن
وفتي يادم ميآد كه مدت هاست به آرامگاه عزيزترين شخص زندگيم سر نزدم
وقتي يادم مي آد يه دل سير پاي درد دل مامي ننشستم و هيچ فرصتي نذاشتم كه يه خورده باهاش حرف بزنم ، بهش برسم ، بفهمم روز ها و شب ها تو تنهايي هاش چه مي كنه ؟؟
وقتي يادم مي آد مدت هاست من و " دوست" هيچ فرصتي براي با هم بودن و حرف زدن وراي روز مرگي نذاشتيم،
وقتي چند ماه مي شه كه به زور دو تا كتاب سبك خوندم و هيچ وقتي براي فسفر سوزوندن واسه خودم نذاشتم
وقتي چند ماه مي شه كه با "ب" هيچ حرف جدي رد و بدل نكرديم و به تعارفات روزمره حال هم رو مي پرسيم ، و من هم مي دونم كه بايستي با "ب" حتما راجع به يه چيزايي صحبت كنم ، در واقع دلم مي خواد كه باهاش حرف بزنم ولي نزدم. البته شايد اون به من احتياج نداشته باشه ، ولي من دلم مي خواد يه چيزايي رو بهش بگم و از اصل حالش با خبر بشم
وقتي حس مي كنم خيلي جا ها "ه" به من احتياج داره من اصلا فرصتي براش نمي ذارم
وقتي احساس مي كنم درست و حسابي كارهاي شركت رو خوب انجام نمي دم
وقتي به عنوان انسان بعدش به عنوان يه زن احساس مي كنم توي زندگي خصوصيم بايد بيشتر از اين ها وقت بذارم
وقتي براي خودم ، براي اين مرجان كوچولو هيچ وقتي نمي ذارم ،
اون موقع دلم مي خواد داد بزنم
حالم بده
مي دونم كه صبح تا شب چطور داره مي گذره ، ولي من راضي نيستم
و احساس مي كنم خيلي ها هم از من راضي نيستن


نمي دونم ، احساس مي كنم كه حرفم رو درست نمي تونم بيان كنم
يعني الان كه دارم نوشته هاي بالا رو مي خونم ، احساس مي كنم نمي تونم اون چيزي كه الان تو دلم هستش رو درست بگم

Wednesday, December 13, 2006

خنده

دلم يه خنده خيلي بلند مي خواد از ته ته دل
خيلي عميق
،

Tuesday, December 12, 2006

انتخابات

چند روز ديگه انتخابات شورا ها و خبرگانه
باز هم همون بحث هاي هميشگي به راهه
راي بديم يا نديم؟؟؟
باز هم همون استدلال هاي هميشگي ،
- راي بديم. چون درست كه همه اين افراد لزوما كانديدا هاي مورد نظر ما نيستن ولي بي نظري و راي ندادن يه برگ برنده ايه براي جناح و افرادي كه كاملا اصول فكريشون با اصول فكري و ايدئولوژي ما مخالف و خيلي تفاوت فاحسي بين ما و اون ها وجود داره و با اين تفاسير با راي آوردن اون ها اتفاقات خيلي وحشتناك تري در انتظار ماست . پس بهتره راي داد و هرچند خيلي هو اون ليست مورد نظر ، تو با همه نفراتش موافق نيستي ( يعني همون اصطلاح عاميانه بين بد و بدتر ، بهتره بد رو انتخاب كني- حالم از اين اصطلاح بهم مي خوره – هر بار مي شنومش دلم مي خواد داد بزنم- نمي دونم چند سال مي خوايم بين بد و بدتر انتخاب كنيم )
-راي نديم .اگه راي بديم يعني داريم اين حكومت رو با تمام بدي و خوبيش تاييد مي كنيم و حكومت از راي من و شما استفاده مي كنه براي تثبيت قدرت خودش . چون در عمل اون ها هر كاري دلشون بخواد انجام مي دن و هر كسي رو دلشون بخواد برنده مي كنن و سر من و شما رو گول مي مالن كه بععله با راي ملت شهيد پرور و حامي حكومت ، اين انتخابات برگزار شد و و در يه انتخابات آزاد مردم به اين جماعت راي دادن !!!
حالا بيا اثبات كن كه نه اينطور نبوده!!!!!!!
توي هر انتخاباتي هميشه اين دو بحث باز بوده و همه يا داشتن با موضع اول استدلال مي كردن ، يا با موضع دوم كه مي گرفتن بحث مي كردن.

ولي من تو دسته اولي ها هستم و مي گم كه بايد راي بديم

زندگي

سلام
چند روزي مي شه كه ننوشتم
اينقدر روز مرگي وقتم رو مي گيره كه فرصتي براي غير اون برام نمي ذاره
خيلي چيز ها رو گوشه ذهنم اين چند روزه هي گذاشته بودم و مي ذارم كه اينجا بنويسم
هر لحظه كه يه اتفاقي مي افته يا به يه چيزي حساس مي شم يا يه موضوعي يا صحنه اي ذهن من رو مدت ها مشغول مي كنه ، و راجع بهش در گيري ذهني پيدا مي كنم رو با خودم مي گم كه يادم باشه يه بار ديگه تو اينجا در ميونش بذارم

ديشب درباره اوريانا فالاچي مي خوندم يه چيزي تو خاطراتش مي گه
مي گه قبل از اينكه بره ويتنام خواهر كوچيكش اليزابتا ازش مي پرسه زندگي يعني چي؟؟ اون
جواب مي ده : زندگي يه لحظه ايه بين تولد تا مرگ ، همين
وقتي مي ره ويتنام و اون صحنه هاي وحشتناك رو مي بينه و اون دست و پا زدن تو مرگ و زندگي
و زنده موندن و نفس كشيدن و ادامه دادن ، بدون اينكه به هيچ چيز ديگه اي فكر كني ، اون موقع وقتي بر مي گرده و ازش مي پرسن زندگي يعني چي؟
اون جواب مي ده زندگي مثل يه ظرفي مي مونه كه بايستي خوب پرش(با ضمه بخونين) كرد حتي
اگه ظرفش هم بشكنه و جايي براي پر شدن نداشته باشه باز هم بايد ادامه داد و پرش كرد. و هر
لحظه بايد به اين موضوع فكر كني كه نهايت تلاشت رو بكني كه اون لحظه زندگي رو خوب پر كني

اون لحظه كه اين رو خوندم ، با خودم فكر كردم كه من براي زندگي خودم چقدر انرژي مي ذارم
كه خوب پرش كنم
شايد هم يه لحظه هايي پر كردن اون رو به يه آينده نامعلوم وا گذار مي كنم

Saturday, December 2, 2006

آرزو

سلام
اين چند روز كلي مريض بودم
انفولانزا و سرما خوردگي و يه ويروس عجيب غريب توي گوشم ، خلاصه كلي داشتم با ايم جماعت ويروس و ... سر و كله مي زدم
يه كتاب دارم اين روز ها مي خونم،" راز فال ورق"
مال " يوستين گاردور" كتاب جالبيه
وقتي اون پسر بيكر هانس احساساتش رو توصيف مي كنه ، چقدر حس همذات پنداريم گل مي كنه
توصيف مناظر بين راه كه دارن مي رن، و اون داستان اون نانوا ها كه سرگذشتشون تو اون كتابچه كوچيك آورده شده، دوستش دارم

اين چند روز چند تا اتفاق افتاد كه همش به خودم مي گفتم كه بنويسمشون:
چند شب پيش "صداي آمريكا" با خانم انوشه انصاري مصاحبه كرد
مصاحبه جالبي بود و من يه سري چيزا در مورد خودم فهميدم ، يعني تازه اون نكات رو تو خودم كشف كردم
انوشه انصاري راجع به آرزو و اهدافي كه قبلا داشته و بهشون فكر مي كرده ، صحبت كرد.
به نظر من چقدر اين آدم ، آدم هدفمند و جدي بود تو كارش
يعني كاملا مشخص بود كه آدم حسابي بود و به قول معروف كار درست
يه نكته خيلي جالب گفت ، و اون اينكه از اول آرزوي رفتن به فضا رو داشته و از همون موقع كه
توي ايران بوده به اين موضوع فكر مي كرده و مي خواسته كه به آرزوش برسه .
مشخص بود كه آدم منطقي هستش و جو گير مسايل حاشيه نمي شد
مجري برنامه چند بار ازش سووال كرد راجع به ايران ، و ايراني بودنش و اينكه چكار براي جوون
هاي ايراني مي خواد بكنه و پرچم ايران و چرا يه جا نزدي و چرا يه جا زدي ولي بدون اون شمايل
وسط پرچم و خلاصه كلي از اين جور سووال ها ............
نوع برخوردش به نظر من خيلي جالب بود ، اينكه تو بتوني مطمئن و منطقي نظرت رو بگي و مثل
خيلي هاي ديگه جو زده نشي و شعار هاي الكي ندي ، خيلي مهم

من توي تمام مدتي كه داشت صحبت مي كرد ، من همش فكر مي كردم كه من چقدر متفاوتم
من يه هو به خودم فكر كردم و تو خودم گشتم ببينم كه من چه آرزويي دارم ؟چه آرزويي از اول با
من بوده و من مي خواستم كه بهش برسم ؟ چه موضوعي بوده كه از اول من رو قلقلك مي داده و
من روش برنامه ريزي مي كردم و ذهنم رو بهش معطوف مي كردم ؟؟
نمي دونم انوشه انصاري بود اين موضوعي رو كه مي خوام بگم ، رو گفت يا از يه جاي ديگه اين رو
شنيدم:
مي گفت" وقتي يه چيزي مي اد تو ذهنت و يا يه موضوعي رو بهش فكر مي كني كه به نظرت غير
ممكن و خيلي عجيب به نظر مي رسه و حتي به نظر ديگران ، بدون كه اون موضوع ممكن مي شه
اگه بهش فكر كني و از حالت غير ممكن تو ذهنت خارج كني و بهش حالت ممكن ببخشي، اون
موقع وقتي كم كم روش فكر كني و روش برنامه ريزي كني مطمئن باش كه به هدفت مي رسي"

و من دائما با خودم فكر كردم كه من از بچگي روي موضوعات تخيلات ذهنيم كار كرده ام؟؟ من
فرصتي و يا بهتر بگم ، اجازه اي به ذهنم دادم كه يه چيز غير ممكن رو آرزو كنه ؟؟حالا چي؟
من چه ارزويي دارم؟

وقتي فكر مي كنم مي بينم كه اينقدر در آرزوهاي كوچيكم گم مي شم كه رنگ ارزو هاي بزرگترم
رو نمي بينم .چقدر آرزو هاي كوچيك دارم من .......
و اينقدر ذهن در گير توي اين ارزو ها دارم كه اون شب تازه يه هو يادم اومد كه خيلي وقت كه
هيچ آرزوي خيلي بزرگي من رو قلقلك نداده و اينقدر اين روز ها در گيرم كه سخت داره يادم
مي آد كه آرزوهاي بزرگم چي ها بودند!!!
يه هويي دلم براي خودم سوخت و اون شب يه كمي براي خودم اشك ريختم

Sunday, November 26, 2006

قلقلك

.....واي.....
اولين پستم رو كه فرستادم ، وقتي روي اون آيكن مربوط به ديدن وبلاگ كليك كردم و قيافه اين رو ديدم ، يه هو يه حس خوب بهم دست داد ،يه حس خوشحالي ناشي از يه چيزي كه مدت ها بود راجع بهش فكر مي كردم ولي هيچ وقت عملي ش نمي كردم و حالا عملي شده بود
خوشحال بودم، يعني حالم خوب بود

شب وقتي تو خيابون بودم و سر صف تاكسي ايستاده بودم، فكر هاي عجيب غريب اومدن سراغم
وااااي يه هو با خودم حس كردم كه نكنه تو اين فضا هم مثل همه جاي ديگه زندگيم مجبور بشم خود سانسوري كنم ؟؟؟
مجبور باشم يه چيزايي بگم و از يه موضوعاتي حرف بزنم كه خيلي هم دغدغه اون لحظه من نيست ، من اين جا رو باز كردم كه يه خورده خودم با خودم و يه دنياي مجازي حرف بزنم، يه خورده جرات كنم حتي يه ريزه هم كه شده اوني كه تو دلم ميگذره رو بنويسم و يه جايي يادداشت كنم
نمي دونم آينده چي مي شه .
سعي مي خوام بكنم كه شروع كنم حرف زدن، يه ذره حرف بزنم و از لحظاتي و احساساتي بنويسم كه مدت هاست احساس مي كنم هيچ شنونده اي براش ندارم
در واقع اگر كسي يا كساني هم پيدا بشن كه شنونده خوبي باشن ، فرصتي براي شنيدن ندارن
اين روز ها عجيب احساس مي كنم كه چقدر فرصت كم دارم براي شنيدن از ديگران و شنيده شدن حرفام
شايد هم عطش شنيده شدن دارم كه به اين فضا اومدم
خلاصه كه اومدم همراه با يه روح پر از نجوا ، مويه ، خنده ، گريه ،هيجان، استرس ...
يه وجود و درون پر از كشمكش و درگيري
يه مرجان اين مدلي
!

Saturday, November 25, 2006

سلام

سلام
من به اين دنياي مجازي پا گذاشتم