Monday, September 28, 2009

پیدا کنید نقطه عطف زندگی‌ مرا

بالاخره اون روز کذایی رسید. دیروز رو میگم.و من یک سال دیگه بزرگتر شدم،جدا از همه شوخی‌‌ها و خنده اه که تو این روز‌ها داشتم،ولی‌ هی‌ فکر می‌کنم که من تو این سه دهه که از زندگیم گذشته خدا وکیلی چه کار مفیدی تو زندگیم انجام دادم ،یعنی‌ چه نقطه عطفی تو این بیش از سی‌ سال تو این عمرم بوده که مثلا اگه یه روزی یه نفر ازام بپرسه بخوام بگم که اره من این کار رو کردم و بهش مفتخر باشم.قدیم‌ها فکر می‌کردم که اوهه ،فلانی بابا سی‌ ساله شه خوب معلومه که باید کلی‌ تجربه داشته باشه و کلی‌ حرف واسه گفتن.مامان من وقتی‌ حدود این سن من رو داشته من رو به دنیا آورده ،و من همیشه نالان و غور میزدم که شما خیلی‌ دیر من رو به دنیا آوردین!! شما دیگه جوون نبودین که من رو به دنیا اوریدن و جوونی‌‌هاتون رو با شیرین ،شهره و مجید سپری کردن! وای خدایا حالا الان تو اون سن هستم و همش با خودم میگم که من هم یعنی‌ باید چه قضاوتی نسبت به خودم بکنم،؟؟ ولی‌ خوب من الان هیچ حرفی‌ واسه گفتن ندارم.!! تازه سن محترمم هم از سی‌ سال بیشتره بدبختی! نکته قابل توجه اینه که وقتی‌ به یه پله اون ور تر فکر می‌کنم که خوب اومدیم و الان آقا شتر اومد و گفت جمع کن بریم ، من هم که نمیتونم بگم که نه ،خوب باید باهاش برم ،حالا رفتم بعد از نظر فلسفی‌ هدف از آوردن بنده مرجان بانو به این دنیا و بردنش به طریقه شرح داده شده چی‌ بوده؟؟یعنی‌ من چه نشانه‌ای واسه کسی‌ یا چیزی بودم (رجوع کنید به کتاب‌های پاولو کوییلو که که ۱۰ سال پیش خیلی‌ ممد بود )و به قول اساتید عظمی فلسفه چه ماموریتی واسه من در نظر گرفته شده بوده که بنده به خاطرش خلق شدم.خیلی‌ زیاد به این موضوع فکر می‌کنم .بگذریم از رفتن که حالا که فعلا هستم،ولی‌ خوب شاید ماموریت من بعدا باشه ،خدا رو چه دیدی؟! میگن خیلی‌ از آدم حسابی‌‌های دنیا تو سن ۴۰ سالگی یه هوو متحول شدن و کار‌های بزرگ کردن و اکثر پیامبر‌ها هم تو سن ۴۰ سالگی مبعوث شدن.البته خدای نکرده کسی‌ فکر نکنه که من دنبال مبعوث شدن هستم ،ولی‌ همینطوری واسه دل‌ خودم میگم که فعلا تا یه حدود ۷-۸ سال دیگه می‌تونم دلم رو خوش نگاه دارم که ممکنه اون نقطه عطفه تو چند سال بعد باشه!!:) البته یه نکته خیلی‌ مهم اینه که حالا که به کارنامه "درخشان" زندگیم یه نگاهی‌ می‌کنم میبینم که هزار تا آدم اومدن تو زندگی‌ من و رفتن و همشون نقطه عطفی تو زندگی‌ من بودن ولی‌ خودم واسه خودم و واسه بشریت نقطه عطفی نبودام!!

داستان این بشریت رو باید اینجا بگم: همیشه یاد فیلم نون و گلدون مال محسن مخملباف می‌افتم: تو فیلم مخملباف از بازیگر فیلم که یه پسر جوون ۱۶-۱۷ سال میپرسه که می‌خوای چه کاره بشی‌؟ میگه می‌خوام بشریت رو نجات بدم و پدر بشریت بشم،بعد بهش میگه که میدونی‌ که خیلی‌ سخت این کار ؟ میگه اره میدونم ،ولی‌ من حاضرم از همه چی‌ بگذارم و این کار رو بکنم.بعد میزنه و پسر عاشق یه دختر جوونی‌ مثل خودش می‌شه،به مخملباف میگه که اره من ،عاشق شدم،مخملباف بهش میگه که مگه قرار نبود که تو بشریت رو نجات بدی و پدر بشریت باشی‌ ،پس چی‌ شد؟؟ پسره میگه: آره ولی‌ خوب بشریت به مادر هم احتیاج داره ،من میشم پدر بشریت اون هم مادر بشریت.!!

ولی‌ واقعا از بچگی‌ جدا از شوخی‌ ،من می‌خواستم همیشه بشریت رو نجات بدم یه روزی ،حالا نمیدونم کی‌ و چطوری،ولی‌ یه روزی شاید این ماموریت من باشه که بشریت رو نجات بدم!!:))

سومین تولد رو در شرح آقا جان مقدس گذروندم.و این تولد کلی‌ خاطره بامزه و شاد واسم به یادگار گذشت.یه سورپریز خیلی‌ با مزه که من یک نکته در مورد خودم فهمیدم اینکه من چقدر ساده هستم و به راحتی‌ گول میخورم!! میتونم بگم که با وجود اینکه خیلی‌ به خودم مطمئن بودم که اگه قضیه سورپریز باشه ،من حتما میفهمم ،ولی‌ رو دست خوردم! و کلی‌ واسه خودم جالب بود.:))

خلاصه اینکه سالروز تولدم مبارک

چند موضوع بیربط:

نیما داره کلاس اول میره و من هر روز بهش فکر می‌کنم.

انتخابات ما برگزار شد و همه چی‌ به سلامتی‌ به گروه بعدی منتقل شد و من هم دیگه به تاریخ پیوستم.!

Wednesday, September 23, 2009

چند تا موضوع کاملا بی‌ ربط به هم

باید یه چیزأیی بگم

ممکنه تو این روز‌ها وسط اینهمه خبر بی‌ ربط به نظر بیاد ولی‌ این حرف امروز من:

اولین :

امروز احمدی‌نژاد تو نیویورک میره تو سازمان ملل سخنرانی داره ،جدا از تمام داستان‌های این روز‌ها و این چند ماه ،واقعا این آدم نمونه بینظیری از نظر روان شناختی‌ که من تا به حال در عمرم ندیدم و نشنیدم ،یعنی‌ یک آدم چقدر میتونه اعتماد به نفس داشته باشه ،یعنی‌ یک آدم چقدر میتونه هیچ کس و هیچ چیز و هیچ صدأیی جز صدای خودش رو نشنوه ،این آدم کجا رفته درس اعتماد به نفس خونده ،یه فصلش رو فقط به من بده ،واسه تمام عمرم کافیه.یعنی‌ این آدم مگه میتونه اینقدر بی‌ شرم باشه ،مگه میتونه اینقدر اینقدر پر رو باشه .نمیدونم چه لغتی باید به کار ببرم ،دیگه دایره لغت هام کم میاره واسه توصیف این آدم و در و دسته ااش.

دومین که هیچ ربطی‌ به بالایی نداره:

این روز‌ها اینجانب شدیدا تصمیم گرفته‌ام که تز محترم رو بنویسم ،و چقدر نوشتن سخته،یعنی‌ واسه هر جمله که مینویسم ،یا در واقع واسه تولید هر جمله ،کلی‌ انرژی مصرف نموده و ۲ دقیقه بعدش واسه اینکه از شکل جمله محترم خوشم نمیاد ،پاکش می‌کنم ،و تا عصر میبینم که هیچ سطری جلو نرفتم و عملا از مفهوم فیزیکی‌ که هیچ کار فیزیکی‌ انجام نشده ولی‌ انرژی مصرف شده ،حالا نمیدونم این انرژی تبدیل به چی‌ شده!! که بتونم به استاد عزیز نشونش بدم!

سومین که هیچ ربطی‌ به دوتای بالا نداره:

یک موضوع دیگه هم این روز‌ها هست ،اون هم اینکه بنده تا همین شنبه از مقام پرزیدنتی خودم خلع لباس میشم!

من در مورد این مقام عزما تا الان فکر نکنم که اینجا چیزی نوشته باشم ،ولی‌ مینویسم ،واسه اینکه رو دیواره این خونه چیزی هم از این تجربه اومده باشه.

حدودا تابستون پارسال بود که من و چند نفر از بچه‌های اینجا تصمیم گرفتیم که حالا که این تعداد دانشجوی ایرانی‌ تو این دانشگاه هست ،میتونیم یک سازماندهی واسش داشته باشیم و در قالب یک مجموعه حقوقی تو دانشگاه فعالیت کنیم مثل خیلی‌ از گروه‌های دانشجویی کشور‌های دیگه که واسه خودشون گروه ثبت شده‌ای دارند و در قالب اون سازمان یک سری فعالیت‌های فرمال انجام میدان ،و یا تو فعالیت‌های گروهی دانشگاه مشارکت می‌کنن.خلاصه رفتیم دنبالش او‌ به ثبتش رسوندیم و بعد به بقیه اعلام کردیم و تو یه جلسه تقریبا رسمی‌ سعی‌ کردیم توضیح بدیم راجع بهش و بعد همونجا رای گیری کردیم او‌ واسه ۴ تا پستوا شرح وظایف پست‌ها رو هم اعلام کردیم

president,VIP,VIP treasury,VIP web&net,

و اینطوری شد که بنده شدم پرزیدنت این گروه.حالا بعد یک سال این شنبه انتخابات دور دوم ماست و دیگه یک ۴ روز بیشتر این تاج سر من نیست!،در مورد تجربه ااش ،خیلی‌ حرف‌ها هست که می‌تونم بگم اینجا ،ولی‌ الان بیشتر از اینکه به فکر سالی‌ که گذشت باشم ،بیشتر به فکر سال‌های بعدش هستم ،چون خیلی‌ نگران آینده ااش هستم ،و همش احساس می‌کنم که و دوست دارم که روند خوبی‌ رو طی‌ کنه و تو مسیر درستی‌ بره من دارم فارغ التحصیل میشم و عملا آدم‌های قدیمی‌ تر هم که زود تر فارغ التحصیل شدن ،و نگرانیم اینه که امیدوارم که بچه‌های جدید خودشون به یه سمت بهتری بتونن این قضیه رو پیش ببرن، و آیده‌های بهتر و برنامه‌های بهتر باشه، بیشتر دوست شدن بچه‌ها باهم ،و شاد بودنشون، و ارتباط بیشتر، و مفیدتر ،و از همه مهم تر از نظر من : داشتن یه رابطه در سطح عالی‌ با آفیس‌های مختلف دانشگاه و روابط خوب و داشتن یه چهره مثبت که نماینده ایران باشه. واسه اونها چون عملا این گروه ثبت شده خواه ناخواه نماینده کشور ایران و واسه ما که همیشه نکات منفی‌ مملکتمون دائم تو این ور و اون ور پخش ، شاید یه حرکت‌های مثبت و فعالیت‌ها و مشارکت‌های مثبت با این دوستان بتونه یه کمکی‌ تو داشتن تصویر بهتر از خودمون بکنه.

حالا خیلی‌ سخنرانی‌ نکنم اینجا ،من می‌خواستم بگم که خلاصه ،یک سال گذشت و کلی‌ اتفاقات خوب و تجربه‌های مختلف به دست اومد.واسه من این یک سال کلی‌ داستان داشت .با وجودیکه تجربه شبیه این رو تو ایران چند باری رو داشتم ،ولی‌ این تجربه واسه خودش خیلی‌ خاص بود ،و کلی‌ متفاوت، تو یه کشور جدید ،دوستان جدید که عمر این دوستی‌ کمتر از یکسال بود کار کردن با بچه‌های که ماکزیمم یک سال همدگر رو میشناختیم و واسه خیلی‌‌ها کمتر،ولی‌ حالا که از دور بهش نگاه می‌کنم که به نسبت خیلی‌ خوب باهم کار کردیم او‌ همه باهم یا به عبارتی نه همه ،ولی‌ اکثریت خیلی‌ خوب سعی‌ کردن باهم هماهنگ بشن ،و یه نکته مهمتر اینکه واسه من روبرو شدن بیشتر خودم با خودم،اینکه باید اعتراف کنم که یکی‌ دوبار کنترل خودم رو از دست دادم ،هر چی‌ سعی‌ می‌کردم که عصبانی آات خودم رو پنهان کنم یا یه طوری خودم رو مهار کنم نمی‌شد. البته این یک بار اتفاق افتاد واسه همون هم احساس شرمندگی می‌کنم ،اینکه یه جاهأی خیلی‌ استرس زا بود که دچار خود درگیری میشودم،و اینکه تمرین کنی‌ که صداهای مختلف و نظرات کاملا صد در صد متفاوت رو بشنوی و آرام باشی‌ و همه رو راضی‌ نگاه داری و سعی‌ کنی‌ همون جامعه کوچیک رو که هستن باهم نگهشون داری ،چون این گروه اومده بود که همه رو باهم به هم نزدیک تر کنه نه اینکه نتیجه عکس بده ،واسه همین تجربه جالبی‌ بود ولی‌ در کلّ واسه من کلی‌ حرف داشت واسه گفتن و خیلی‌ خوب بود و اینکه من حالا که از دور بهش نگاه می‌کنم احساس می‌کنم که این هم تجربه‌ای بود واسه خودش که خاص بود.و یه چیز جالب تو این مدل فعالیت‌ها اینه که به نظر من کلی‌ این وسط می‌شه با آدم‌ها تو یه سطح عمیق تری رابطه پیدا کنی‌ و زوایای شخصیتی اون‌ها رو بیشتر بشناسی ،و نتیجتاً رابطه عمیق تر یا مناسبتری باهشون داشته باشی‌. . حالا بعدا یه چیزایی مینویسم راجع بهش.

چهارمین که هیچ ربطی‌ به سه تا یه بالا نداره:

یا مکن با پیل بانان دوستی‌،یا بنا کن خانه‌ای در خورد پیل

این موضوع یکی‌ دروزه که ذهنم رو اشغال کرده

پنجمین که هیچ..

دارم به روزی نزدیک میشم که شده آینه دق واسه من ،و هر سال که بهش نزدیک میشم از یک هفته قبل کامل دپرس میشم. مفصل مینویسم راجع بهش بعدا.

Friday, September 18, 2009

خواب

میگفتی‌:

از دی که گذشت هیچ از او یاد مکن

فردا که نیامده بر او بنیاد مکن

حالی‌ خوش باش و عمر ..

بعدش هم بلا فاصله میگفتی‌:

لا تاسف علی‌ ما فاتکم

و میخندیدی

این روز‌ها هی‌ دارم تمرینش می‌کنم ،ولی‌ نمی‌شه،

چقدر به شنیدن یه حرف پر امید احتیاج دارم.یه حرف جلو برنده ،محرک ،انرژی ساز،

از اون روز هاست که یکی‌ باید از قبل و بعد بیارتم بیرون ،خزیدم تو چرأی قبل و آرزو‌های بعد،

کاش بودی،اینجا بودی ،وای که هیچ موقع حتئ به اندازه یک سر سوزن وقتی‌ تو نعمت داشتن غرقی ،نمیفهمی که چطوری می‌شه بدون داشتنش سر کرد. مطمئنم که هیچ کس نمیفهمه و نمیتونه ارزش داشتن رو در زمان خودش درک کنه

.

بی‌ ربط:هوا این روز‌ها خیلی‌ خوبه و من مدام دارم حس می‌کنم که بدنم داره به هوای اینجا عادت میکنه.


Wednesday, September 16, 2009

نشانی‌

یه دوست دشتم وقتی‌ بچه بودم،همسایه بودیم و هم مدرسه و هم کلاس،یه خواهر داشت که اون هم سن هدیه بود واسه همین کلی‌ همه باهم همبازی بودیم.از شهر ما رفتن و دیگه هم رو ندیدیم.یه مدت نامه به هم میدادیم و نامه نگاری میکردیم،که اون هم قطع شد ،نمیدونم واسه چی‌ ،ولی‌ یادم میاد که یه بار فکر کنم نامه‌ام برگشت خورد.از اون موقع تا حالا که فکر کنم نزدیک ۱۵-۱۷ سال می‌شه بهش همیشه فکر کردم و می‌کنم.ولی‌ هیچ خبری ازش ندارم ،کلی‌ تو ایمیل آدرس‌های یاهو،جی میل ،گشتم که شاید یه اسم اشنا پیدا کنم نشد.اورکات اومد،تو اون نبود،فیس بوک اومد تو این هم نیست،شاید هم باشه، من نمیتونم پیداش کنم ،نمیدونم

اسمش ساناز بود ،و اسم خواهرش سروناز،مشهدی بودند و واسه کار پدرش اومده بودن به شهر محترم ما یه بردار کوچیک داشتن که اسمش سامان بود و درست روبروی خونه ما زندگی‌ میکردند.مامانش خیلی‌ مهربون بود و ماشینشون قهوه‌ای بود!!،موهاش لخت بود و مشکی‌ ولی‌ موهای خواهرش فرفری بود!!

این تمام نشانی‌‌های من از اون!!!!

خلاصه اگه یکی‌ رو پیدا کردید که اون هم نشانی‌ از من داشت ،نشانی‌ من رو بهش بدید


این روز‌ها تو یه غاری فرو رفتم که نمیدونم چرا ازش بیرون نمیام.

Wednesday, September 9, 2009

یک استعداد ناب به فروش می‌رسد

اگه کسی‌ پیدا شد که خواست استعدادی رو کشف کنه ،لطفا آدرس من رو بهش بدین،چون خودم حتا حال این رو هم ندارم که خودم آدرس بدم ،واسه همین خدا خیرتون بده ،من این گوشه تو این آفیس نشستم ،یکی‌ بیاد من رو کشف کنه.

پی نوشت:۱-رو تز‌ام کار نمیکنم چون فکر می‌کنم که باید دنبال کار بگردم،دنبال کار نمیگردم چون فکر می‌کنم که بهتره واسه دکترا اقدام کنم،واسه دکترا تا الان اقدام نکردم چون فکر می‌کنم که‌ای بابا دوباره ۴ سال و وقتی‌ شرایط درس خوندن آقای دوست رو میبینم ،وحشت می‌کنم و از دکترا گریزون.تازه اینکه قسمت خوب قضیه است ،کمی‌ افکار فانتزی رو بهش اضافه کنید ،اون موقع ببینید که تو این مغز محترم داره چی‌ می‌گذره!!

پی نوشت:۲-استاد محترم از مسافرت دارن تشریف میارن و کلی‌ ذوق زده که منتظرن نتیجه برنامه بنده رو ببینن ،غافل از اینکه اینجانب نه تنها به هیچ نتیجه‌ای هنوز نرسیدم ،بلکه عیب و ایراد تو برنامه‌ام پیدا شده و منتظر ورود مقام معظم هستم که اشکالاتم رو بپرسم.

پی نوشت؛۳-این روز‌ها خیلی درگیر هستم!!!:))این روز‌ها موبایل‌ام رو این مسنجر هست: با عرض تبریک به مناسبت شروع سال تحصیلی‌ جدید به دانشجویان ایرانی‌ مقیم دانشگاه " یادگار" برای چگونه گرفتن خط تلفن لطفا دکمه ۱ ،برای چگونه پیدا کردن اتاق به صورت مشترک دکمه ۲ ،برای خرید لپ تاپ دکمه ۳ ،برای خرید سوپر مارکت دکمه ۴ ،برای خرید وسایل شخصی‌ دکمه ۵ ،برای اشنأیی با مناطق مختلف شهر دکمه ۶،برای باز کردن حساب دکمه ۷،.... و فکر کنم حدودا تا شمارهٔ ۱۵ رفته !!:))