Thursday, August 19, 2010

باغ و پاییز

کوچیک بودم که داشت عروسی‌ میکرد.اسمش "باغ زیبا" بود و زیبا بود.

اون موقع‌ها چند وقتی‌ بود که مادرش مریض شده بود، و اون و پدرش و مادرش هم باهم زندگی‌ میکردن، کلی‌ خواهر برادر هم داشت که همه ازدواج کرده بودن.

جوون بود و خوش بر و رو. هار بار که نگاهش می‌کردم، به نظر می‌اومد که تو عالم خودش ، هم غم داره و هم خوشحال. ولی‌ به نظر می‌اومد که سنگینی غم از خوشحالی‌ بیشتر بود.

مادرش مریض شده بود، و حدود ۱۰ روز یا پونزده روز میرفتن پیش نزدیکانشون که صاحبخونه بتونه از ازشون نگاه داری کنه و هم مادرش رو نگه داری کنن هم صبحانه و ناهار و شام پدرش آماده باشه که اون هم از اون طرف مشکلی‌ نداشته باشه. و دوباره ۱۰- ۱۵ روز بعد، خونه یکی‌ دیگه،و این تقریبا ادامه داشت

آخه پدرش، یه آدمی‌ بود، که من هنوز هم که هنوز هر چقدر به شخصیت این آدم فکر می‌کنم ،نمیتونم بفهمم که اون چطور آدمی‌ بود و به ته شخصیت این آقای پدر نمیتونم پی‌ ببرم.

یکی‌ از زاویه‌های شخصیتی این آدم این بود که، مهم بود براش که همه چیز واسش آمده باشه، و مهم نبود که داره تو اطراف چی‌ می‌گذره ،یا کی‌ یا چی‌ دارن میمیرن، یا زنده هستن، یا خوشحالن، یا ناراحت،

مهم این بود، که این آدم همه چیزش ،همه برنامه‌های روزانه آاش ، همه نوبت‌های غذا ،خواب، خوراک و استراحتش به راه باشه و همه گوش به فرمان باشن.

آقای پدر به شدت پولدار بود، ولی‌ همهٔ پول‌ها تو صندوق شخصی‌ بود یا ملک بود یا دکان و یا ...

مادر هم مریض بود،

و "باغ " هم کنار این‌ها بود.

هر از گاهی‌ که میومدن خونه ما، یواشکی از لایه در به اتاقشون نگاه می‌کردم، میدیدم که کنار تخت مامانش، داره ابرو بر میداره، آرایش میکنه و هر از گاهی‌ هم تلفنی با اونی‌ که قرار بود ازدواج کنه آروم آروم حرف میزد.

آقای پدر شون هم راس ساعت مشخص صبحانه میخوردن، نهار راس ساعت مشخص و شام هم همینطور.

آقای پدر خیلی‌ کم حرف بودن، همیشه روی مبل مینشستن، حتا اگه همه روی زمین نشسته بودن،

اقای پدر یه کار ولی‌ میکرد، اون اینکه وقت داروی مادر که میشد، دارو رو آماده میکرد، و به مادر میدادن.

داستانم روی آقای پدر و مادر نیست

داستانم در مورد "باغ زیبا" است

اون روز‌ها بود، که یه خونواده‌ای اومده بودن ،خواستگاریش، ،خودش معلم بود، و آقای داماد آینده هم یه کار اداری داشتن. و یادمه که کلی‌ خانواده داماد خوشحال که دختر آقای پدر قراره بشه عروسشون.

از این طرف هم به نظر می‌اومد، که همه آقای داماد رو تأیید کرده بودن.

عروسی‌ بر پاا شد، مادر موقع عروسی‌ تو بیمارستان بود، روز عروسی‌ کاملا یادمه، برای من ۷ ساله ،فهمیدن فضای سنگین حاکم به عروسی‌ بدون حضور مادر "عروس" خیلی‌ سخت نبود،ولی‌ خوب عروسی‌ بود و همه چیز تموم شد.

شش ماه بعد وقتی‌ باغ زیبا حامله بود: از زیر فرش خونه، مدارک بیمارستانی، آقای شهر رو پیدا کرد که به نظر میرسید آقای شوهر یه بیماری ستون فقرات داره و لزومی نمیدیده که قبل ازدواج اعلام کنه!!

یک سال بعد:

"باغ زیبا" با شوهرش اومده بودن،خونه ما، که اون شب داشت میرفت بیمارستان واسه زایمان،

زیر چشمی به آقای شوهر نگاه کردم، فهمیدم که تمام غذاهای داخل بشقابش رو به بیرون ریخته و دستاش انگار قدرت گرفتن کامل قاشق رو ندران، کمی‌ حرکت دست هاش واسم عجیب بود.

بچه اون شب به دنیا اومد. دختری به نام "پاییز"

شش ماه بعد: آقای شوهر کم کم به دلیل کمر درد ،و دست درد و پاا درد، مرخصی گرفت، مرخصی گرفت، مرخصی گرفت،...

یک ماه سر کار نتونست بره، بعد دو ماه سر کار نتونست بره.،....

آقای شوهر روی رختخواب واسه یک ماه خوابید، بعد واسه سه ماه خوابیید، بعد واسه شش ماه خوابید

بعد واسه ۲۳ سال خوابید.................

بیست و سه سال، میفهمی، بیست و سه سال،

بابا بگیر که من چی‌ میگم، بیست و سه سال........

و کاش یه خوابیدن ساده بود، دست و پاا حرکت نمیکرد، تحرک اصلا نمیتونست داشته باشه، یعنی‌ هیچ قدرت عصبی تو بدنش نبود، که بتونه بدنش رو حرکت بده،

دستشویی، غذا، هموم کردن، همه همه به عهده "باغ زیبا" بود.

از طرفی‌ درآمدی هم که دیگه یک حقوق مشخص به آقای شوهر می‌دادن ،که مثل بازنشستگی بود، و " باغ زیبا" کار میکرد که بتونه زندگی‌ رو بچرخونه،

بچه داری و کار‌های بچه با "باغ" بود، تا وقتی‌ که تونست" پاییز" بزرگ بشه واسه خودش و خانومی بشه.

خانواده آقای شوهر که خیلی‌ کمکی‌ نمیکردن،و و همه چیز وظیفه "باغ " بود که انجام بده.و کلی‌ هم هر از گاهی‌ شاکی‌، که خوب شوهرت و باید انجام بدی

آقای شوهر هم که در رختخواب فحش میداد، داد میزد، کلا مشکل پیدا کرده بود.

باغ خیلی‌ نمیتونست بره مهمونی‌ یا مسافرتی بره، یا کلا حالت روتین زندگی‌ بیرون بیاد، چون آقای شوهر گرچه همه چیز آماده بود، براش،ولی‌ عصبانی‌ میشد که تنها بمونه، تو خونه یه گوشه خونه رو تخت خوابیده بود و برای کوچکترین کارش محتاج دیگران.

فکر کن، که ۲۳ سال با یکی‌ زندگی‌ کنی‌ که فقط یه گوشه رو تخت خوابیده و تو باید بهش سرویس بدی و اون نه تنها ممنون و متشکر نباش .بلکه متوقع هم باش ،که شما وظیفه تون که این کار رو بکنید.

البته از کسی‌ که ۲۳ سال رو یه تخت گوش یه خونه خوابیده باش، انتظار اعصاب درست و درمون نمیره، و کاملا معلوم که طبیعی که پرخاش گر‌ و عصبی باشه،

ولی‌ از اون طرف چی‌؟

نمیگی تو این بیست و سه سال چی‌ به سر " باغ زیبا" و " پاییز " اومد؟؟

"پاییز" بزرگ شد، در حالی‌ که پدرش رو رختخواب خوابیده بود، مدرسه رفت، راهنمائی، دبیرستان، و دانشگاه

اره ،دانشگاه قبول شد،

"باغ زیبا" موند با این مرد در رختخواب و زندگی‌ کرد.

البته نمیدونم اسمش رو می‌شه گذشت زندگی‌ یا نه. ولی‌ ادامه داد.

اون اوایل که اینطوری شده بود، خوب اولش کلی‌ ناراحت و بحث که چرا نگفتی و پنهون کردین و از این حرف ها،.. ولی‌ خوب کی‌ می‌خواست مسئولیت این قضیه رو به عهده بگیره؟

بعد کسانی‌ اومدن و گفتن که خوب طلاق بگیر، اون یه دروغ بزرگ گفته،

خوب باغ فکر کرد اوو میگفت که خوب مادرش که همون سال‌های اول ازدواجش از دنیا رفته بود. آقای پدر قبل از چهلم مادرش سریع ازدواج دوم کرده بود که تنها نمونه

و اصولاً هیچ حمایتی نمیکنه، چه مالی‌، چه عاطفی،

اقای پدری که کلی‌ مال داره، کلی‌ خونه بزرگ داره، کلی‌ همه چیز داره، حتا حاضر نیست که قبول کنه یه شب باغ و پاییز برن خونه اون بمونن

با حقوق معلمی باید خونه اجاره کنه و دخترش رو بزرگ کنه، و از همه مهمتر اینکه: مطلقه باشه

"مطلقه " کلمه‌ای که مثل پتک اون روز‌ها میخورد تو سر باغ. مهمترین دلیلش واسه ادامه دادن به زندگی‌ با اون شرایط و اینکه لاقل اسم یک پدر و شکل ظاهری یک پدر بالای سر دخترش باشه تا وقتی‌ که مدرسه میره، و هنوز اثرات محیط روش خیلی‌ تاثیر میذاره.

هر بار می‌رفتیم خونشون، تک تک لحظه هایی که اونجا میموندیم، واسه من عذاب آور‌ترین لحظه‌ها بود،

با خودم میگفتم که باغ به چه عشقی‌ اون کار‌ها رو میکنه، اینکه و یه آدمی‌ یه روز میاد خواستگاریت، یکی‌ دو سه ماه باهم رفت و آامد می‌کنین، ۶ ماه زندگی‌ معمولی‌ می‌کنین، بعد میفهمی که دروغ گفته، در حالیکه تو حامله هستی‌.

بچه دار میشی‌، و شوهرت کم کم وارد رختخواب می‌شه و دیگه بیرون نمیاد، واسه ۲۳ سال.

حالا بین اون آدم‌ها یعنی‌ اون دو نفر آیا عشقی‌ هست، یعنی‌ چی‌ هست؟؟

وظیفه است؟ وجدان هست؟عشق؟ چیه که باغ رو وادار میکنه که به این زندگی‌ ادامه بده ...شاید عشق به بچه‌ای که داره؟ شاید عشق به شوهرش؟ شاید از حرف مردم؟ شاید از نداشتن چاره دیگه؟شاید از نداشتن حامی‌ که بتونه خودش رو بکشه کنار؟

زندگی‌ باغ ،هنوزم که هنوز یکی‌ از سوالاتی که من همیشه از خودم می‌پرسم.یعنی‌ اگه دست خودش بود، بدون حضور پر رنگ سنت، چند در صد میشد احتمال داد که ادامه میداد این مدل زندگی‌ رو؟

دلم می‌خواد یه روز از احساسش بهم بگه؟ اینکه با چه قدرتی‌ با چه حسّی اددمه میداد؟

دلم می‌خواد بدونم که اگه باغ این مریضی براش پیش می‌اومد، آیا آقای شوهر باغ ، اون هم ۲۳ سال میموند پیش باغ و ازش نگاه داری میکرد،پوشکش رو عوض میکرد؟ غذا میداد به دهانش؟ حمومش میبرد؟ و صبوری میکرد اگه اون فحاشی میکرد و داد میزد و پرخاش میکرد؟

من هیچ قضاوتی نمیتونم بکنم، از دل آدم‌ها اصلا خبر ندارم، شاید اگه همون عاملی که باغ رو برای ادامه زندگی‌ بهش قدرت میداد، و اگه جاشون عوض میشد، به آقای شوهرش هم همین قدرت رو میداد که به اون هم همین قدرت رو میداد که ادامه بده.

شاید هم نه، مثل آقای پدر باغ، تحمل مریضی ساده خانومش رو هم نداشت و خیلی‌ نمیذاش به زندگی‌ روتین شخصیش این قضیه آسیب بزنه

نمیدونم،نمیدونم، واقعا نمیدونم....

فقط همین رو میفهمم که چه زندگی‌‌های عجیبی‌ و چه سرنوشت‌های عجیب تر و من پر از سوال؟؟؟؟


*** اقای شوهر باغ چند ماه پیش از دنیا رفت.شاید روزی که میبردنش بهشت زهرا اولین بار بعد ۲۳ سال بوده باشه که خیابون ها، درخت ها، سبزه، و رنگ پر رنگ زندگی‌ رو میدید،

***باغ یک زن ۴۸ ساله است و هنوز زیباست

*** پاییز امسال از دانشگاه فارغ‌التحصیل شد