Monday, May 4, 2009

پنج سال پیش امروز

پنج سال پیش امروز بارون نمی‌‌اومد،هوا خیلی‌ خوب و آفتابی بود .شکوفه‌ها یه مقدارشون باز شده بودن ،حیات خونه خاله این‌ها خیلی‌ خوشگل شده بود.آدم‌ها جمع بودن ،یه عده کلی‌ میخندیدن ،یه عده هم کلی‌ با استرس منتظر بودن ،اون بالا تو خونه یه عده می رقصیدن ,یه عده مینوشیدن , یه عده هم نگران بودن،یه تعدادی تو چششون اشک حلقه زده بود ،دلتنگ بودن از اینکه یه کسانی‌ باید اون روز بودن اینجا و حالا امروز نبودن.یه کسأیی که خیلی‌ مهم بود که باشن .,تو دلشون همش به یادش بودن ولی‌ به روی خودشون نمی‌‌آوردن ،شاید که بشه رل یه آدم خوشحال و شاد رو خوب بازی کرد.همون آدم‌ها علاوه بر این , کلی‌ استرس آینده رو داشتن ،چی‌ میشد ؟ دعا میکردن که همه چیز به خوبی‌ پیش بره ،و همیشه این لبخند‌ها رو لب همه باشه.

چه ماراتنی بود تا قبل از اون روز ،یه ماراتن ۲۴ ساعته.دوتاشون فقط میدویدن ،اما مدل دویدنشون باهم کمی‌ متفاوت بود.

یه تصمیم ،یه شروع بعد حالا ماراتن فشرده ،چقدر توش پر از خنده ،هیجان و ,,،استرس ... ولی‌ هر چی‌ بود واسه اونها کلی‌ تجربه بود که میارزید ..

بالاخره دو نفر رسیدن ،هر دو تقریبا خوشحال ،کمی‌ خسته ،ولی‌ یکیشون پر از استرس بودی استرس مخلوط شده با دلتنگی‌ ،نگران بود. نگران خودش ،دوستش ،نگران فردا،نگران همون روز که تا آخر چی‌ می‌شه،همه چیز خوب پیش میره؟چقدر دلش می‌خواست وسط اون همه جمعیت دوستش رو بغل کنه و بگه که وایسا، یه خورده صبر کن ،بیا یه بار دیگه به هم آرامش بدیم و واسه هم یه چیزأیی رو مرور کنیم،

دلش می‌خواست وقتی‌ اطرافیان رو میبینه بپره وسط بغل اونی‌ که خیلی‌ دوستش داره و گریه کنه شاید همه‌ی این دل آشوب‌ها از بین بره ،ولی‌ اون نبود ،و اون هم مثل همیشه باید رل یه آدم خیلی‌ خوشحال رو بازی کنه.تازه اون واسه خاطر یه کسأیی که اصلا نباید خم به ابرو بیاره ،که مبادا یه تلنگری باشه واسه ناراحت شدن عزیزش.

اون روز, اون آدم‌ها رقصیدن ،و خندیدن ،پنهانی‌ گریه کردن و نوشیدند و خوردند.

اون روز واسه اون دونفر یه روز خاص بود ،یه روزی که همیشه به یادشون میمونه


پنج سال پیش امشب

پنج سال پیش امشب چه شبی بود......