Tuesday, December 12, 2006

زندگي

سلام
چند روزي مي شه كه ننوشتم
اينقدر روز مرگي وقتم رو مي گيره كه فرصتي براي غير اون برام نمي ذاره
خيلي چيز ها رو گوشه ذهنم اين چند روزه هي گذاشته بودم و مي ذارم كه اينجا بنويسم
هر لحظه كه يه اتفاقي مي افته يا به يه چيزي حساس مي شم يا يه موضوعي يا صحنه اي ذهن من رو مدت ها مشغول مي كنه ، و راجع بهش در گيري ذهني پيدا مي كنم رو با خودم مي گم كه يادم باشه يه بار ديگه تو اينجا در ميونش بذارم

ديشب درباره اوريانا فالاچي مي خوندم يه چيزي تو خاطراتش مي گه
مي گه قبل از اينكه بره ويتنام خواهر كوچيكش اليزابتا ازش مي پرسه زندگي يعني چي؟؟ اون
جواب مي ده : زندگي يه لحظه ايه بين تولد تا مرگ ، همين
وقتي مي ره ويتنام و اون صحنه هاي وحشتناك رو مي بينه و اون دست و پا زدن تو مرگ و زندگي
و زنده موندن و نفس كشيدن و ادامه دادن ، بدون اينكه به هيچ چيز ديگه اي فكر كني ، اون موقع وقتي بر مي گرده و ازش مي پرسن زندگي يعني چي؟
اون جواب مي ده زندگي مثل يه ظرفي مي مونه كه بايستي خوب پرش(با ضمه بخونين) كرد حتي
اگه ظرفش هم بشكنه و جايي براي پر شدن نداشته باشه باز هم بايد ادامه داد و پرش كرد. و هر
لحظه بايد به اين موضوع فكر كني كه نهايت تلاشت رو بكني كه اون لحظه زندگي رو خوب پر كني

اون لحظه كه اين رو خوندم ، با خودم فكر كردم كه من براي زندگي خودم چقدر انرژي مي ذارم
كه خوب پرش كنم
شايد هم يه لحظه هايي پر كردن اون رو به يه آينده نامعلوم وا گذار مي كنم

1 comment:

Anonymous said...

يك بار از پدرم پرسيدم بالاخره مفهوم زندگي چيه با خنده گفت اگر خيلي ناراحتي برگرد بالاي درخت نارگيل به نظرم پاسخ تمسخر آميزي اومد ولي الان ميدونم كه چنين نيست