Monday, November 15, 2010

معشوق هایی در مسیر باد

این روز‌ها فصل عاشقی من داره رسما تموم می‌شه، یعنی‌ کم کم داره تموم می‌شه.

سرم رو تو گردنی کاپشنم می‌کنم، دست هام هم تو جیب هام، بدو بدو راه میرم، فرصتی نمیکنم که که به معشوق هام نگاه کنم، یعنی‌ اگه گردنم رو بالا بگیرم، باد میره تو لباسم، و چقدر هم تجربه بدیه که آدم از زیر لباسش سرما بره تو، یه جوری لرز آدم رو میگیره

سرم پائین، و گردنم کمی‌ خم به پأیین، جوری که نفس بازدمم رو میدم تو لباسم که کمی‌ گرمم کنه، خلاصه هیچ راهی‌ نداره که کمی‌ سرم رو بالا بگیرم..

بعضی‌ از اونها هنوز اون بالا‌ها دارن هی‌ پا فشاری می‌کنن و هنوز دل‌ به باد ندادن، ولی‌ بعضی‌‌هاشون هم گول باد رو خوردن و باهاش همسفر شدن، شاید که یه جای دیگه برن، ولی‌ افتادن پائین، زیر پایه آدم هایی که به دلیلی‌ نبودن اتوبوس مجبورن پیاده راه برن و چون دیر به مقصد میرسن میدون، و اون‌ها رو له‌ می‌کنن، آخه اتوبوس‌ها این روز‌ها تو شهر جان مقدّس تو اعتصاب هستن، و ما رو مجبور کردن که هر روز از پارک ردّ شیم ، درخت ببینیم، هر روز از کنار محوطه بازی بچه‌ها ردّ شیم، بچه و مامانش و سگشون رو ببینیم که بازی می‌کنن بدون اینکه نگران رفتن سرما زیر لباسشون باشن.

ما رو مجبور کردن که شب‌ها کمی‌ زود تر برگردیم خونه، و با دیوار‌ها و پنجره‌های خونه کمی‌ ارتباط برقرار کنیم، دیوار‌ها صدای ما رو بشنون، و پنجره‌ها اقیانوس رو بیشتر نشونمون بدن

هر روز که سوار اتوبوس میشدم و به راننده اتوبوس نگاه می‌کردم فکر نمیکردم که یه روز بتونه برای من کاری بکنه که من بیشتر راه برم، زندگی‌ در جریان شهر رو ببینم، صبح زود بیدار شم، بچه‌ها رو ببینم، ورزش کنم، بدوم، ... اوههه چقدر این راننده تاثیر گذشته رو زندگی‌ من، خودم خبر نداشتم

..................

....................

این روز‌ها یه فصل دیگه داره واسه من شروع می‌شه، و داره تند تند نزدیک می‌شه..........

1 comment:

yalda said...

دوستش داشتم خیلی قشنگ بود